•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_سی_و_دو / صفحه ۳۹
«شما دو تا با هم فامیل هستین؟ تا چند روز سرکارش میگذاشتیم و میگفتیم:
«ما دختر خاله ایم!»
از خیلی لحاظ ها شبیه هم بودیم با خودم فکر کردم اگر ظاهرمان در مدرسه هم مثل هم باشد، شبیه تر میشویم و این برایم خوشایند بود. به همین دلیل تمام کارهایمان را با هم انجام میدادیم حتی کارهای مستحبی. در حرم، با امام رضا عهد کرده بودیم نمازمان را اول وقت بخوانیم. در مدرسه هم این عهدمان را رعایت میکردیم سلام نماز را که میدادیم، به سمت کلاس پا تند میکردیم؛ اما من کمی خجالت میکشیدم به همین دلیل گفتم: «راضیه، ما برای نماز ظهر و عصر خیلی متلک میشنویم که این دو تا از درس پرسیدن فرار میکنن یا میخوان برای کارت ،نماز خودشونو نشون بدن و...» از پله ها پایین آمدیم.
- من میگم نمازمون رو بعد از کلاس بخونیم.
به در کلاس رسیدیم راضیه دستش را بالا آورد تا به در بکوبد.
- نماز اول وقت باید خونده بشه!
چند ضربه به در زد و وارد شدیم دبیر اخمی کرد و بهمان خیره شد.
- کجا بودین؟
راضیه گفت: «رفته بودیم برای نماز.»
از صندلی اش برخاست و کمی به طرفمان آمد.
یعنی چی؟ شما هر هفته همین رو دارین میگین
با دست اشاره ای به جلوی تخته کرد و گفت: «بایستین اینجا میخوام
ازتون درس بپرسم
صدای پچ پچ و
خنده بچه ها بالا گرفت حرفهایی که سر کلاس یا توی
حیاط بهمان میزدند و چادری بودنمان را مسخره میکردند، از یادم نمی رفت.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz