•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_سی_و_سه / صفحه ۴۰
دبیر سر جایش نشست و کتابش را ورق زد من و راضیه هم مقابل تخته شانه به شانه هم ایستادیم و تک تک سؤالات را جواب دادیم دبیر که گره ابرویش باز
شده بود کتابش را بست و گفت: «برین بشینین.
بچه ها نگاهشان را با هم رد و بدل میکردند معلم با ناراحتی گفت: «من برای خودتون دارم میگم شما که درستون خوبه، با نماز جماعت خوندن به اول
درس نمیرسین
روی صندلیهای ردیف اول که جاگیر ،شدیم راضیه گوشه ای از دفترم نوشت: «برای این که معلم راضی ،باشه از فردا نماز ظهر را با جماعت و عصر رو توی خونه بخونیم که به اول کلاس برسیم.
ساعت روی دیوار از نیمه شب گذشته و وقت قرارمان رسیده بود، اما انگار راضیه ،امشب زیر همه شان زده بود.
سحرها همدیگر رو با اس ام اس برای نماز شب بیدار کنیم اگه هم خسته بودیم، دو رکعت به نیت نماز شب بخونیم و بعدش .بخوابیم اگه هم دیگه از خستگی توان بلند شدن ،نداشتیم چند تا ذکر بگیم و دوباره بخوابیم. توی شرایط عادی هم بعد از نماز تا ساعت ،شیش درسای اون روز رو مرور کنیم. یک بار دیگر شماره راضیه و خانه شان را گرفتم اما جوابی نشنیدم. به اتاق یا سمتم آمد . به اتاق برگشتم کتاب زیست را از زمین برداشتم و ورق زدم به این فکر میکردم که راضیه فردا به خاطر درس نخواندنم برای امتحان ، روی ترش میکند و از اینکه با خیالات شهادت و زخمی شدنش درس نخوانده ام، حسابی می خندد. آخر یکی از عهدهای دیگری که در حرم بسته بودیم خوب درس خواندن بود و راضیه همیشه پای عهدهایش میماند مثل همان روزی که معلم پای تخته بود و راضیه از بیرون .برگشت سفیدی صورت و دستانش از سردی آب وضوخانه
به سرخی میرفت روی صندلی که نشست سرم را نزدیکش بردم
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz