•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_سی_و_نه / صفحه ۴۶
میخوای مثل ترم قبل برای جایزه ،معدلت پلاک طلا بهت بدیم یا میخوای با بچه های ایثارگران
بری مشهد ؟
به گردنبندش چشم دوختم دستش را روی قلبش گذاشت و گفت منم بهشون گفتم میخوام برم .مشهد من زیارت امام رضا رو با هیچی عوض
نمیکنم
زیب ساکش را کشید و بلند شد چادر را روی روسری کرمی رنگش به سر انداخت. علی دوربین به دست جلو در اتاق نمایان شد. سرش را سمت علی كج و لبخندی پیشکشش کرد ساکش را برداشت و به سالن آمدیم. علی هم با دوربین بدرقه اش میکرد تیمور در سالن منتظر ایستاده بود به شوخی راضیه را سؤال و جواب کرد.
- راضیه ،بابا کجا میخوای بری؟
پشت به دیواری که پرچم سبزرنگ ( یا ابوالفضل ع ) یادگار محرم رویش نصب بود، به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت: «چون دانش آموز خوبی
بودم، جایزه می خوان ببرنم مشهد اگه خدا بخواد
- میری اون جا برای ما هم دعا میکنی؟
دستانش را به پشت کمرش حلقه کرده بود و همین طور که خودش را به جلو و عقب تکان میداد گفت: «ها دعا میکنم ولی من بیشتر به دعای شما
محتاجم.»
لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمی شه!
راضیه سریع با لبخند جواب داد حالا معلوم میشه... وقتی دخترتون رفت و دیگه پیشتون ،نبود به روز این فیلم رو میذارین و نگاهش میکنین اون تنگ میشه روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه که کی دلش برای دخترش تنگ میشه
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz