•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_سی_و_هشت / صفحه ۴۵
دکتر تصمیم گرفت بعد از کتمان کردن پرستاران وضعیت راضیه را شرح دهد. همین طور که کلاهش را از سر بر میداشت :گفت: «دو تا کلیه اش پاره شده شصت درصد کبدش از بین رفته یکی از شش هاش کلا متلاشی شده و از شش دیگه اش هم سی درصد مونده
انگار با حرف هایش داشت تار و پود زندگیمان را میگسست. زمین و زمان دور سرم می چرخید دستم را دراز کردم و با کمک دیوار، روی صندلی نشستم. تیمور با ته مانده امیدش گفت: «دکتر ما عمری از خدا گرفتیم و دیگه کارمون تمومه. اگه امکان داره ریه منو بردارین و برای راضیه بذارین
دستش را روی شانه تیمور گذاشت و سری تکان داد.
- تنها کاری که نمیشه ،کرد همینه این پیوند هنوز انجام نشده. ،ابوذر برادر تیمور که کنارش ایستاده بود رو به دکتر گفت: «دکتر، تو رو خدا هر چیزی از بدن من به درد راضیه میخوره رو بیرون بیارین و استفاده کنین.» آماده رفتن شد و گفت: «فقط براش دعا کنین.» ناگهان حرف دو سال پیش راضیه در ذهنم جان گرفت. همان حرفی که موقع خداحافظی زد. عازم سفر بود. تغییر حال و هوایش را از نگاهش هم می شد فهمید. چند تکه از لباسهایش را از کمد خارج کرد و تای دیگری بهشان زد تا کوچک تر شوند و در ساک مقابلش جایشان داد گوشه ساک را گرفتم و نگاهی به داخلش انداختم تا مطمئن شوم تمام وسایلش را جمع کرده که راضیه با حسرت
نگاهم کرد.
- مامان کاش شما هم میومدین
لبخندی زدم و گفتم: «ما هم بخوایم بیایم، مدرسه تون اجازه نمیده.»
دستش را بالا برد و گردنبندش را گرفت
مامان قبل از این که سفر رو اعلام کنن مدیر بهم گفت میخوای مثل ترم -
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz