•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_سی_و_پنج / صفحه ۴۲
کمی سرش را بالا آورد و سر کوچه را .پایید دوباره عینکش را برانداز کردم آن قدر پایین بود که فریم وسط چشمانش بود همین طور که نگاهش به آسفالت کوچه بود سرش را نزدیک تر آورد و آرام :گفت سر کوچه نامحرم زیاده نمی خوام نگاهم به نگاهشون بیفته عینک رو که پایین بیارم فریم روی چشممه و نامحرم
هم چشم منو نمیبینه.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. نزدیک اذان صبح بود. از اتاق خارج شدم تا وضویی بگیرم و نماز توسلی بخوانم اول پای تلفن رفتم و باز شماره خانه شان را گرفتم. بالاخره دلشوره ی بی جوابی شان تمام شد. صدایی ناآشنا تلفن را جواب داد.
- الو سلام منم زهرا ، دوست راضیه راضیه... خوبه ؟ دیشب کانون بود اتفاقی که براش نیفتاده؟ - اتفاق که ... الان بیمارستانه دکترا گفتن لگنش و طحالش آسیب دیده تلفن را که قطع کردم حال خودم را نمیفهمیدم. انگار روی زمین نبودم. با جواب دادنشان نگرانیم چند برابر شده بود نمی توانستم به مدرسه رفتن بدون راضیه فکر کنم. آرزو داشتم مشکلش جدی نباشد و زود مرخص شود. سر سجاده نشستم و برای شفای راضیه و همه مجروحان حسینیه، دستانم را سمت آسمان بلند کردم. آنی آرزوی راضیه که سال پیش سر کلاس به زبانش آورد، ذهنم را پر کرد. یکی از روزها که معلم تدریسش را تمام کرد و کتابش را بست روی صندلی نشست و با نگاه سؤال برانگیزش همه را از نظر گذراند. بچه ها توی این چند دقیقه ای که تا زنگ تفریح مونده، دوست دارم تک تکتون بگین که میخواین در آینده به کجا برسین یا بزرگترین آرزوی
زندگیتون چیه؟
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz