•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_سی_و_یک / صفحه ۳۸
وارد اتاق پرورشی شدم و در کمد را باز کردم تا نوار سخنرانی آقای انجوی نژاد را به دانش آموزی ،بدهم برگه تا شده ای را که گوشه ای از کمد افتاده بـود دیدم و
سریع بازش کردم خط راضیه .بود نوشته بود توی این چند روزی که برای مسابقه کاراته ماهشهر هستم و نمیتونم بیام مدرسه، دلم برات تنگ می شه هر وقت دلت برام تنگ ،شد زیارت امین الله بخون و برام دعا کن چاکرتم به مولا قربون رنگ موهات برم .عزیزم باهات خداحافظی نمیکنم چون همیشه پیشت هستم
عشق از کوی وصال برخاست و در زد به دلم
آتش جان سوز انداخت بر چشم ترم
از شب تار خزان کرد مرا بیدار یار
کار ما را پیش برد تا لحظه دیدار دار
ما كجا و عشق مولامان کجا
از سبوی ،ساقی، نوشیدن کجا
مرهم عشقش بریز روی دل زخمم همی
تا شوم قربانی و جان داده ی راه علی
این شعر که با مداد نوشتم رو خودم گفتما !!»
همیشه برایم قوت قلبی بود غریبی مدرسه را با وجود او طاقت آورده بودم. اول دبیرستان که در مدرسه ثبت نام کردم کنار آمدن با محیط مدرسه جدید برایم سخت بود. احساس غریبی میکردم، اما وقتی با راضیه آشنا شدم قضیه فرق کرد. هر روز به هم وابسته تر میشدیم یک روز براندازم کرد و با لبخند گفت: «زهرا چادر خیلی بهت میادا تو که برای بیرون چادر میپوشی حیفه برای
مدرسه اومدن چادر نداشته باشی
آن موقع به فکر فرو رفتم آن قدر به هم نزدیک بودیم که اگر کسی می پرسید:
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz