•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هشتاد_و_نه / صفحه ۹۵
جعبه ها عطرها را کنار گذاشت و چند لحظه سکوت کرد. یادم به خوراکی هایی که بهش داده بودم افتاد.
_ راستی راضیه! آجیل و شیرینی هایی رو که برات گذاشته بودم خوردی؟ سرش رو بلند کرد و لبخندی زد.
_ مامان! تو حسینیه ای که محل اسکانمون بود، خادمی داشت که از نظر مالی وضع خوبی نداشتند. روز عید که شد، پلاستیک و شیرینی و آجیل ها رو بردم پیش دوتا بچه اش و کفتم: بچه ها! اومدم باهاتون شیرینی بخورم، مامان! اینقدر خوشحال شدن!
از سر رضایت، لبخند بر لبانم جا خوش کرد. ناگهان چهره اش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت: راستی مامان! می خواستم یه کفن برای خودم بخرم، ولی زهرا نگذاشت.
قلبم شروع کرد به تند تند زدن، اما با تعجب فقط خیره اش شده بودم.
_ زهرا گفت: راضیه! کفن تو باید از کربلا بیاد!
مبهوت حرف های راضیه بودم و حالا هم بهت زده حرف های خانم صالحی. کفن را از دستش گرفتم. نمی توانستم ازش چشم بردارم. دوست داشتم به آغوشم بگیرمش و از ته دل، گریه کنم. با تردید گفتم: خانم صالحی، من از خدامه! اما نظر شرعیش رو می پرسم و اگه اشکالی نداشت، روی سر می ذارم.
همه چیز داشت به دل خواه راضیه پیش می رفت. بعد از اینکه خانم صالحی خداحافظی کرد و رفت، کفن را به سینه ام چسباندم و با قدم های سنگین، سمت اتاق راضیه رفتم. دیدن کفن کربلایی خیلی بی تابم کرده بود. بغضی در گلویم سنگینی می کرد. دلتنگ راضیه شده بودم. پا به اتاق گذاشتم تا با دیدن وسایلش، کمی آرام بگیرم. کنار قفسه کتاب هایش نشستم. یک سمت، دفتر و کتاب های درسی اش بود و طرف دیگر، کتاب های غیر درسی
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz