•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هشتاد_و_هشت / صفحه ۹۴
دستی به پلاستیک کشید و آن را جلویم گرفت.
کربلا که رفتم یه کفن برای خودم خریدم و به ضریح امام حسین ع و حضرت عباس تبرکش کردم بعد از کربلا خدا توفیق داد و رفتم مکه اون جا هم موقع طواف کفن رو دور کمرم پیچیدم و با آب زمزم تبرکش کردم نگاهم روی کفن پیچیده در پلاستیک مانده بود.
حالا یه خواهشی ازتون دارم تو رو خدا دستم رو پس نزنین این کفن برای
من خيلى عزیزه به خاطر همین میخوام به راضیه هدیه اش بدم یک آن حرف زهرا به خاطرم آمد بدنم داغ شد حس میکردم تمام سلول هایم به لرزه افتاده اند سفر مشهد امسال بود که راضیه تصمیمی گرفته و زهرا مانع انجامش شده بود وقتی از سفر برگشت در اتاق داشت ساکش را خالی میکرد و من با تمام دلتنگیام خیره اش شده بودم لباسهای نشسته اش را در یک پلاستیک گوشه ای از ساک گذاشته بود سوغاتی ها را هم در یک پلاستیک جدا بسته بندی کرده و کتاب هایش هم گوشه ی دیگری از ساک بود همین طور که وسایلش را بیرون میگذاشت گره ای به ابروهایش داد.
- مامان چرا قسم دادی که سوغاتی براتون نخرم؟ کاش گذاشته بودی یه چیزی بگیرم.
- خب مامان ماشاء الله شما همیشه به سفری و من هم قبل عید هرچی لازم ،داشتم خریدم دیگه اسراف میشد حالا برای خودت چی خریدی؟ پنبه ای از زیپ ساک درآورد و سمتم گرفت.
- مامان بوش !کن عطر یاس به یاد حضرت زهرا خریدم آورد و نشانم داد. پنبه را از دستش گرفتم و بو کشیدم جعبه عطر دیگری را هم از ساک بیرون
- اینم مُشک کربلاس عطرا رو برای خودم خریدم.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz