•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هفتاد_و_دو / صفحه ۷۹
دلم برای همه چیزش تنگ شده بود برای داد زدن هایش موقعی که داشت درس میخواند و اذیتش میکردم حتی برای نصیحتهای در گوشی اش
_ داداشی امشب خونه عمه اینا که با بچه بازی می کردی من یه حرف هایی شنیدم به هم می زدین که بد بود
سوار ماشین بودیم و داشتیم از مهمانی بر میگشتیم که این حرف را زد. آهنگ رادیو برایم لالایی شده بود مرضیه سرش را به صندلی تکیه داده بود و خواب هفت پادشاه می دید راضیه هم بین من و مرضیه نشسته بود چشمانم بین بسته شدن و باز بودن مانده بود که راضیه سرش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت: «علی از همین نه سالگی سعی کن حرف زشت نزنی بعد هم تو میتونی قشنگ تر رفتار کنی و حرفای بهتری بزنی.» ،چشمانم باز ماندن را ترجیح داد اما سرم را به طرف پنجره برگرداندم و هرازگاهی مادر و پدر را که با هم حرف میزدند می پاییدم
- اگه مامان و بابا این چیزا رو بدونن خیلی ناراحت میشن و از اینکه بچه هاشون اون حرفا رو زدن خجالت میکشن نباید جوری رفتار کنیم که آبروشون بره. گاهی حرفهایش گره گشای کارم بود حتی وقتی به خاطر تنبلی در درس خواندن تنبیه میشدم باز راضیه را کنار خودم میدیدم یک بار که در اتاق زانو به بغل گرفته و ناراحت نشسته بودم وارد اتاق شد و در را روی هم گذاشت با لبخندی که صورتش را قشنگ تر میکرد کنارم نشست و دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت نبینم علی مرد خدا اخماش رو توی هم کنه همین طور که به شلوارم زل زده بودم گفتم مامان و بابا دعوام کردن بوسهای به گونه ام زد
میدونم اما خب اونا میخوان تو موفق بشی و وقتی میبینن کوتاهی می کنی عصبانی میشن
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz