•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هفتاد_و_یک / صفحه ۷۸
آب دهانم را فرو بردم و نگاهم را از تپه های پایین تر که پر از نقطه های سیاه و
رنگارنگ متحرک بود گذراندم
- علی بیا دیگه به قول بی بی داری استخاره میکنی؟
کنارش نشستم و دستانم را دور گردنش انداختم راضیه هم دستش را دور کمرم حلقه کرد و به پایین تپه سُر خوردیم. صدای خنده مان داشت بلند میشد که ناگهان در هوا چرخ خوردیم و از تیوپ کنده شدیم با سر در برف ها فرو رفتم و راضیه هم با ضربه زدن و خوردن از تپه ای بلند شد و لباسش را تکاند. چشمانم از انبوه سفیدی زده شد و برای چند لحظه بسته ماند. راضیه دستانش را جلو دماغش گرفته بود و ها میکرد و پاورچین پاورچین به طرفم می آمد.
- على دماغتو! انگار گوجه له شده.
به دماغ راضیه زل زدم و خنده ام را رها کردم.
- خانم محافظه کار دماغ خودت رو ندیدی شده مثل لبو!
و حالا خانم محافظه کار چند روزی روی تخت خوابیده بود و پرستارها اجازه داده بودند بدون مانع پنجره شیشه ای ببینمش. با مرضیه وارد آی سی یو شدیم و کنار تخت ایستادیم. راضیه دستش را با بیتوانی، کمی بالا آورد و به ناگاه روی تخت رها شد مرضیه سرش را نزدیکش برد.
- سلام ،راضیه ، منم مرضیه؛ منو میشناسی؟ به آهستگی پلک هایش را روی هم گذاشت و دوباره باز کرد و اطمینان را به قلبمان داد مرضیه به من که ساکت ایستاده بودم، نگاه کرد. دستانم را جلوی صورتم گرفتم و قطرات اشکی را که فرو میریختند، پاک کردم. با بغض گفتم: چرا راضیه به این روز افتاده؟ این حقش نیست. راضیه ای که این همه قوی
بود از هیچی نمیترسید چرا باید این جوری بشه ؟ دلم برای همه چیزش تنگ شده بود برای داد زدن هایش موقعی که داشت
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz