•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_پنجاه/ صفحه ۵۷
تعطیل شد و دانش اموزان با عجله و تنه زدن به هم از در کم عرض سالن بیرون میرفتند تعدادی از معلمها کناری ایستاده بودند تا هجوم بچه ها کمتر شود.
ناگهان سرم را برگرداندم و راضیه را دیدم
- راضیه جان شما چرا نمیری؟
لبخندی زد و گفت: خانم من عجله ای ندارم
- سرویسی نیستی؟
- بله سرویسی هستم اما صبر میکنم تا خلوت تر بشه .
اکثر بچه ها که خارج شدند او هم خداحافظی کرد و راهی سرویس با نگاه، رفتنش را همراهی کردم و بعد رو کردم به دبیر پرورشی و گفتم: «این
دانش آموز چه دختر خوب و با وقاریه
خانم دادفر نگاهش را به سمت راضیه کج کرد و با لبخند رضایتی گفت: این دانش آموز، نمازش رو هم خونده. امروز که نماز جماعت برگزار نشد، چند تا از دانش آموزا هم اومدن توی اتاق کنار معلما نماز خوندن .»
با حسرت بیشتری راضیه را تماشا کردم و ادامه دادم: «وقتی وارد کلاسشون میشم، این قدر بچه ها سر و صدا میکنن که بعضی ها متوجه ورود من هم نمیشن و فقط خانم کشاورز و علیپور به احترام بلند میشن. زنگ کلاس هم که میخوره تا من کلاس رو ترک نکنم اونا خارج نمیشن.» همین طور که در ذهنم خاطرات راضیه را بیرون میکشیدم، مدیر وارد شد. - کلاسا رو تعطیل کردیم تا دعای توسلی برای شفای خانم کشاورز بخونیم. دبیران و دانش آموزان وارد نماز خانه شدند هر کس گوشه ای نشست و زانویش را بغل .گرفت یکی از دبیرها جلو نشست و دعای توسل را خواند. انگار داغ دل بچه ها تازه شده بود حتی کسانی هم که راضیه را نمی شناختند ناله کنان دعا میکردند
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz