•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_پنجاه_و_سه / صفحه ۶۰
پیام و تلنگری داشت، اما پذیرفتنش سخت بود. همین طور که در راهرو نشسته و نگاه منتظرم را به در آی سی یو دوخته بودم فرزاد طول راهرو را گز میکرد و نیم نگاهی می انداخت بالاخره بعد از مدتی ،پاییدنم آهسته جلو آمد و کنارم روی صندلی نشست سینه اش را صاف کرد و دل به دریا زد
- خواهر مگه تو نمی خوای راضیه حسینی باشه؟
با تعجب نگاهم را از در آی سی یو به سمت فرزاد برگرداندم. . خب راضیه باید فردای قیامت توی صحرای محشریه نشونه ای داشته
باشه که بگه من حسینیام یا نه ؟
تعجبم بیشتر شد.
- این جراحتایی که راضیه ،برداشته نشونه حسینی بودنشه . میتونه روز قیامت مثل حضرت زهرا دستش رو به پهلو بگیره و بگه من حسینی هستم. به کوره ای میماندم که هر لحظه شعله ورتر میشد و حرف فرزاد، مثل آب خنکی بود که آتش کوره را خاموش میکرد باز حرف های راضیه را به یادم آورد. «مامان من میخوام برم کربلا.»
حرف هایش وقتی از مشهد برگشته بود برایم عجیب بود. در اتاق داشت ساکش را زیر و رو می کرد که ناگهان چهره اش عوض شد و با هیجان و خوشحالی :گفت: «مامان اردیبهشت به کاروانی داره میره کربلا و دو تا جای خالی هم داره میذارین منم برم ؟ آن سال ها رفتن به کربلا به این راحتیها نبود کسانی که میخواستند ثبت نام کنند، از شب جلو دفتر زیارتی می خوابیدند و صبح با صف طولانی ای به وجود می آمد زود ظرفیت تکمیل میشد و خیلی ها با چشم گریان می گشتند کسانی هم که ثبت نام میکردند چند ماه طول میکشید تا نوبتشان شود، اما انگار زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و سؤالی بپرسم
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz