•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_چهل / صفحه ۴۷
تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد نمیدانم چرا راضیه این حرف را زد اما حالا با تمام وجودم حسش میکردم در بیمارستان با دعا و نذر و نیاز از این طبقه به آن طبقه میرفتیم تا شاید به بیرون آمدن از اتاق عمل راضی شود. راضیه را دوباره بعد از عمل راهی آی سی یو قلب کردند خورشید داشت آهسته بساطش را جمع میکرد که از ایستگاه پرستاری، صدا زدند مادر راضیه کشاورز بیاد داخل
.
با خواستنم انگار دلم را زیر و رو کردند ،زانوهایم توان راه رفتن نداشت. به سختی از روی صندلی بلند شدم و به طرف در و تیمور که کنارش زانوهایش را بغل گرفته بود و آرام و بی صدا اشک میریخت، رفتم. در را فشار دادم و وارد شدم. از چند پله، بالا رفتم. چادرم را درآوردم و لباس استریلی که پرستار داد را پوشیدم. چشمم به مجروحی افتاد. روی برگه بالای سرش، جواد علوی نوشته
شده بود. دیوار شیشه ای بین علوی و راضیه را رد کردم. ناگهان ضربان قلبم شدت گرفت. زانوهایم سست شد و شروع به لرزش کرد. حس کردم کسی گلویم را محکم گرفته است پارچه سفیدی رویش کشیده، و ارتباطش را با تمام دستگاهها قطع کرده بودند. آب جمع شده در چشمانم بی امان میریخت پاهایم با تردید حرکت کرد و کنار تخت ایستاد. دستانم را بالا بردم و پارچه را از روی سرش کنار کشیدم صورتش ورم کرده و رنگش پریده .بود لبانش از خشکی قاچ خورده بود و روی چشمانش را چسب زده بودند. دو نقطه در صورتش حالت سوختگی .داشت سریع قرآن را از کیفم درآوردم و بالای
سر راضیه .گرفتم خدایا! به عظمت همین ،قرآن راضیه را شفا بده و به منم توانی بده که وقتی
میرم بیرون جلو تیمور زمین نخورم. طاقتم طاق شده بود دوست داشتم همان جا زانو بزنم و غصه دلم را خالی
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz