•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_چهل_و_پنج/ صفحه ۵۲
نگاهی به کفشش انداخت فرمان را به سمت راست پیچاندم یکی از استادامون توی حوزه در مورد همین مسایل تحقیقی انجام داده
ناگهان صدای خندهاش بلند شد.
- محبوبه ا یعنی نمیتونیم ازدباج هم بکنیم؟
با خنده پاسخش را دادم و به شوخی :گفتم بازم گفت ،ازدباج، نه این کار
رو هم نمیشه بکنی
یادم به سفر مشهد افتاد بین ،راه اتوبوس برای نماز ایستاده بود. در کنار هم مشغول وضو گرفتن بودیم لحظه ای به گرمکن و شلوار ورزشی سفیدش نگاه
کردم و گفتم: رنگ سفید رو خیلی دوست داری؟
سریع با ذوق گفت: عاشق رنگ سفیدم به دانشگاه شیراز رسیدیم ماشین را گوشهای پارک کردم و به مسجد دانشگاه رفتیم و کنجی نشستیم. سؤال هایش مثل آب جوشی در ذهنش قُل قُل می خورد. یکی یکی می پرسید و میاندیشید یک دفعه :گفتم ببین راضیه درسته که من طلبگی میخونم و شاید بتونم به خیلی از سؤالات جواب بدم اما تو اصلاً الگوی خوبی برای خودت پیدا نکردی هر جوری من هستم تو نباش این جوری راهت رو پیدا میکنی ناگهان لبخند از صورتش رخت برچید و چهره اش گرفته شد.
- محبوبه ، یه قضیه ایه که خیلی اذیتم میکنه.
سرم را تکان دادم و منتظر شنیدن شدم
- آقای مظفری راننده سرویس مدرسه مون خیلی با بچه ها خوش وبش
میکنه البته اونا هم خوششون میاد و خیلی با هم راحتن
هاله اشک در چشمانش دو دو میزد
سی دی موسیقی میارن تا راننده توی ماشین پخش کنه منم به آقای
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz