•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_چهل_و_چهار/ صفحه ۵۱
بیشتر شنبه ها کنار هم مینشستیم اما دیشب ،سلامی داد و رفت. خیلی وقت ها قبل از شروع مراسم میآمد و از مشکلات مدرسه و سرویسش میگفت. سال اول دبیرستان فشار زیادی رویش بود آن قدر از مشکلات اعتقادی و اخلاقی بچههای مدرسه گفت و اصرار ،کرد تا بالاخره به مدرسه شان رفتم و با آنها صحبت .کردم به خاطر همین مسایل زیاد همدیگر را می دیدیم و صحبت میکردیم. چادرم را جمع کردم و دستم را به نرده گرفتم تا از پله ها بالا بروم. پرستاری از کنارم رد شد و با صدای کفشش، من را به پنج شنبه ای برد که با راضیه قرار داشتم. بعد از تمام شدن کانون زبانش یک ساعتی میشد که منتظرم ایستاده بود. همین طور که عرض باریک کوچه را طی میکرد، صدایش کردم. سرش را برگرداند. کوله پشتی اش را روی شانه جابه جا کرد و به طرفم پا تند کرد.
سلام کجا بودی؟ چقدر دیر کردی؟
- سلام من که بهت گفته بودم اگه یکی از کلاسام کنسل شد، می تونم بیام. این روزا به خاطر انتخابات سرمون خیلی شلوغه .
سمت ماشین قدم برداشتیم خوشحالی به تمام اجزای صورتش سرایت کرده بود. سرش را نزدیک تر آورد و گفت: محبوبه چه خوب شد توی سفر مشهد، شما مسئول اتوبوس ما بودی
خنده ای برایش فرستادم و شانه اش را فشردم. یک آن صدای کفش سفیدش، توجهم را جلب کرد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. راضیه یی که برای همدیگر را دیدن این قدر اصرار میکرد برای شنیدن و عمل کردن آمده بود.
به همین دلیل مانعی برای شروع صحبتم نمیدیدم راضیه حریم بین نامحرما باید خیلی محکم باشه و این حریم با صدای تق تق کفشی هم زود به هم میریزه
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz