•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_بیست_و_شش/ صفحه ۳۳
- بله ،خانم مگه اسم دختر شما راضیه کشاورز نیست؟ - چرا ولی خب شما از کجا میشناسیدش؟ خودش گفته
حس کردم که برای دلخوشیام این حرف را زد به سمت اتاق عمل برگشتم و در راهرو به نماز ایستادم. دعاهای شفا که روی دیوار بیمارستان بود را چند بار خواندم و ناگهان به سمت ،مرضیه که کنارم نماز حاجت خوانده بود برگشتم. - شما خودتون راضیه رو دیدین؟ مطمئنین راضیه این تو؟
لاله گفت: ما راضیه رو ندیدیم
- پس از کجا میدونین لگنش شکسته؟
- ما وقتی رسیدیم اینجا اون آقایی که با نگهبانا صحبت کرد و شما اومدین داخل ما رو هم آورد اینجا و گفت راضیه توی اتاق عمله. بلند شدم از این راهرو به آن راهرو و از این اتاق به اتاقی دیگر تا آن مرد آبی پوش را پیدا کردم بالای سر مجروحی ایستاده بود. - ببخشید آقا شما مطمئنین راضیه ی من این جاست؟ چهره اش را برگرداند. دستانش را باز کرد
- خانم ،کشاورز مطمئن باشین من راضیه رو خودم روی همین دستام
آوردم این جا - حال بچه م چه جوری بود؟ شما که گفتین فقط لگنش شکسته، اما حالا
هر چی صبر میکنیم از اتاق عمل بیرون نمی یاد.
- نه طوریش نیس. فقط طحالش رو هم برداشتن
- طحالش؟
باز نفهمیدم چه طور خودم را پشت در اتاق عمل برسانم سردرگم کنار تیمور نشستم
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃حال و هوای زیبای حرم حضرت اباعبداللهالحسین(ع) در آستانهی ولادت رسول اکرم(ص) و حضرت امام جعفر صادق(ع)
🌺خوشا بر احوال آنان که در طواف کوی حسین(ع) هستند...
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
هدایت شده از ناشناس خونه
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : سلام روزتون بخیر نمیدونم این پیام ها رو کدوم بزرگوار میخونند ولی امروز میلاد پیامبر وقتی همسرم خیلی اتفاقی گفتند میخوام ببرمت گلزار شهدای شیراز چون مسافر بودیم خیلی خوشحال شدم داشتم دنبال آدرس شهیده راضیه کشاورز رفیق شهیدم میگشتم یهو کانال رو دیدم و وارد شدم خیلی خوشحال شدم من خیلی اتفاقی با این شهید بزرگوار آشنا شدم مدت زیادی هم از رفاقتمون نمیگذره
خیلی دوست داشتم بیام سر مزارشون باورم نمیشه دعوتم کردن خیلی باهاشون درد و دل میکنم چون درسته دور و اطرافم بالاخره همه هستند ولی کسی دلسوزم نیست و تو این دنیای به این بزرگی بی پناهم
مطمئنم رفیق شهیدم صدامو میشنوه و به حرفام گوش میده تنها کاری هم که تونستم انجام بدم با عشق پروفایل ایتام عکس و وصیت شهید رو گذاشتم خیلی سال هست آرزوی شهادت دارم اونم تو جوونی ولی دیگه دارم پیر میشم ولی این آرزو محقق نمیشه 😭💔 گرفتارم میدونم حتی آرزوی شهادت هم برام خیلی بزرگه ولی همیشه میگم خدایا حلالم کن ... قبولم کن ... شهیدم کن ...
از مادربزرگوار شهید عزیزم میخوام برام دعا کنن تا وقتی تو این دنیا هستم بتونم بچه هام رو مثل ایشون تربیت و بزرگ کنم که شرمنده حضرت زهرا و آقا امام زمانمون نشم با اینکه سعی خودمو کردم ولی نشد اونجوری که باید باشه شما در حق بچه هام دعا کنید و دعا کنید خدا نظری هم به من کنه تا لباس شهادت اندازم بشه و خدا بهم ارفاق کنه تا بتونم برم پیش رفیق عزیزم 😔
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی السبیلک
التماس دعا یا علی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
سلام علیکم😍
حالا من یه چیزی بهتون بگم؟
من قم هستم و پیش حضرت معصومه براتون دعا کردم ان شاءالله هر چی خیر و صلاح تون هست براتون مقدور بشه 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یار اومـــــــ😍ـــــــده
گل بریزید احمد مختار اومده🌹
#ولادت_پیامبر
#ولادت_حضرت_محمد
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
#ختم_صلوات_روزانه_به_نیت_فرج
✨پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📕 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_بیست_و_هفت / صفحه ۳۴
وای راضیه ام سوختم ،مریم سوختم چی به سرمون اومد چرا راضیه رو
نمی یارن ؟ مگه چش شده؟ راضیه ام چش شده؟
تیمور میگفت و من بی صدا اشکهایم را راهی چادر میکردم نمی دانم در آن لحظه ها چقدر به راضیه سخت گذشته بود؟ هم باید درد را تحمل میکرد و هم معذب بودن جلوی دیگران را آخر راضیه حاضر نبود با دبیرش هم به خانه بیاید همان روزهایی که من منتظر بودم بعد از ورود آقای بهرامی راضیه را هم ببینم یک روز وقتی نیم ساعت بعد از ورود ایشان راضیه به خانه رسید در اتاق ازش پرسیدم چرا با آقای بهرامی نیومدی؟ اصلاً ایشون میدونن تو و مرضیه خواهرین؟»
خستگی از چهره اش میبارید کمی چشمانش را مالش داد و کنارم روی
تخت نشست.
- نه مامان نمیدونن
راضیه یک راست بعد از مدرسه به سر کلاس فیزیک آقای بهرامی میرفت ایشان هم بعد از کلاس می آمدند خانه ما برای کلاس خصوصی مرضیه و دوستانش
- من موندم تو چرا خودت رو اذیت میکنی؟ لبخندی زد و گفت: خب مامان اصلاً درست نیست یه دختر یه کاره بلند شه و با دبیرش بیاد .خونه شما مطمئنی منم مطمئنم ، ولی بقیه هم کلاسی هام نمیگن این با آقای بهرامی کجا میره ؟
به فکر فرو رفتم و حرفهایش را سبک و سنگین کردم
بعد هم ایشون نامحرمن درست نیست که من تنها سوار ماشینشون بشم.
آن شب، دل آسمان روشن شده بود و هوای تاریکی نداشت. انگار آسمان
به زمین چسبیده بود فضای بیمارستان برعکس همیشه سبک شده و بویی
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_بیست_و_هشت/ صفحه ۳۵
عجیب راهروها را عطر آگین کرده بود مجروحان را تک تک از اتاق عمل بیرون می آوردند اما راضیه سربیرون آمدن نداشت نگاهی به تیمور که به در آی سی یو خیره شده بود انداختم دو زانو نشستم و دعای توسل سر دادم که پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد با سرعت برخاستیم و به طرفش خیز برداشتیم
- راضیه کشاورز رو بردن آی سی یو قلب.
من و تیمور و مرضیه و ،لاله ناامیدانه فقط به هم نگاه میکردیم و اشک می ریختیم به سمت آی سی یو قلب دویدیم. زنگ آیفون پشت در را زدم.
- راضیه.... راضیه کشاورز رو آوردن اینجا؟
- بله.
- حالش چه طوره؟
- فقط براش دعا کنین که خونریزیش بند بیاد
نزدیک بود گوشی از دستم بیفتد.
- تورو خدا امیدی هست؟
پرستار مکثی کرد و گفت: «فقط اگه معجزه بشه!»
زانوهایم رمق خود را از دست دادند و همانجا خم شدند. تیمور باز به سر خود کوبید و کنارم زمینگیر شد تمام بدنش میلرزید. همین طور که نگاهش میکردم دستانم را به خدا نشان دادم و در دل نجوا کردم: «خدایا! من یه جوری با دلم کنار میام اما یه رحمی به دل تیمور کن چه جوری بدون راضیه دووم
بیاره؟
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
Dua-Al-Ahd.mp3
8.25M
📌دعای عهد!
🗓روزشمارچله:روز ۱۲
به نیابت از شهید علیاکبر دهقان؛
و ظهور و خشنودی و سلامتی حضرت حجت《عج》🤍"
🌿🌺سلام امام زمانم🌺🌿
🌱برقآمت دلربای مهدی صلوات🌱
❤️ الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج❤️💫
#امام_زمان
#ظهور
#یا_صاحب_الزمان
التـماس دعـــاے فــــرج!🪴🌸
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
سلام عزیزان.
وقت بخیر میخواهیم دسته جمعی بر پیامبر اکرم (ص) ۵۰/۰۰۰/۰۰۰ باردرودبفرستیم فقط کافیه یکباربخوانیم وبرای دیگران ارسال کنیم:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَّ عَلَى آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَّ عَلَى آلِ مُحَمَّدٍكَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَ عَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد.
حتی برای یکنفرهم شده بفرستی.
#ارسالی_مادر_شهیده_کشاورز
#صلوات
کانال شهیده راضیه کشاورز🌱
♡@shahideRaziehkeshavarz♡
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_بیست_و_نه / صفحه ۳۶
در اتاق نشسته و خطوط کتاب زیست را که روی زانوهایم حلاجی میکردم که صدای مادر بلند شد.
- زهرا بدو بیا!
از صدا زدن ناگهانی اش که همراه با ترس بود تعجب کردم کتاب را روی زمین گذاشتم و با سرعت به سمت در رفتم تا پایم را از اتاق بیرون گذاشتم پدر و مادر را دیدم که جلوی تلویزیون میخکوب شده اند مادر همین طور که نگاهش به صفحه تلویزیون بود با دست اشاره کرد
- بیا ببین چی دارن میگن! جلو رفتم و مقابل تلویزیون ایستادم اخبار شبکه فارس پخش میشد «براثر انفجار در کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز تعدادی از هم وطنانمان زخمی شدند و تعدادی هم جان باختند تعداد جان باختگان تا این ساعت
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_سی/ صفحه ۳۷
به هفت نفر و مجروحان به بیش از دویست نفر رسیده است. بررسی ها برای مشخص شدن دلیل انفجار ادامه دارد و گزینه های بمب گذاری، خراب کاری و
حادثه مطرح هستند.
قلبم شروع به کوبش کرد با عجله به اتاق برگشتم تا موبایلم را از روی میز ،برداشتم از دستم افتاد نشستم و شماره راضیه را گرفتم بوق اشغال میزد چند بار پشت سر هم شماره را گرفتم اما فایده ای نداشت. برخاستم و داشتم با دو از اتاق خارج میشدم که پایم به زیر قالی گیر کرد و با خم شدنم دستانم به زمین رسید. به کنج سالن رفتم و گوشی تلفن را برداشتم. مادر به سمتم آمد.
- زهرا امشب که راضیه نرفته کانون ؟ گوشی در دستم میلرزید
رفته
شماره خانه شان را گرفتم اما کسی جواب نداد و این دلشوره ام را بیشتر کرد. نمی دانستم چه کنم کارم شده بود شماره گرفتن. به خاطر امتحان فردا به کانون نرفته بودم، اما دیگر توانی برای درس خواندن نداشتم. ذهنم هر اتفاقی در مورد راضیه را رد میکرد به شهادت که فکر میکردم دست و پایم بی جان میشد نمیخواستم این ،فکرها به مغزم سرک بکشند به همین خاطر سریع از ذهنم دورشان کردم؛ اما چرا گوشیش را جواب نمیداد؟ برخاستم تا دلشوره ام را با راه رفتن کمتر کنم اما راضیه برای تمام بیقراری هایم حرفی زده بود. باید مثل حضرت زینب صبور باشیم اگه به غصه های حضرت فکر کنیم دیگه مشکلاتمون برامون بزرگ نمیشه. یک لحظه تا احساس کردم چقدر دلم برایش تنگ شده است یادم به توصیه اش افتاد کتاب دعایی از روی طاقچه برداشتم و صفحه مورد نظرم را آوردم روی زمین نشستم و شروع به خواندن کردم یکی از روزهایی که در مدرسه
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz