🦋#پروانهای در دام عنکبوت
نویسنده خانم ط _حسینی
#قسمت5 🎬
سفره که جمع شد، سکوت همه خانه را فرا گرفت و گهگاهی عماد با بازیهای بچگانهاش سکوت سنگین اتاق را میشکست، یکباره پدرم از جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، خوب میدانستیم وقتی پدر اینکار را میکند میخواهد تصمیم مهمی بگیرد.
طارق تلویزیون را روشن کرد و خود را مشغول نگاه کردن، نشان میداد، مادرم هم با جموجور کردن وسایل شام خود را مشغول کرده بود و من و لیلا هم مثلا به مادر کمک میکردیم اما ذهنمان درگیر این خواستگاری نحس وان گروه منحوس بود که پدر رو به مادرم گفت: امطارق فکرمیکنم بهتر این باشد که ما هم هرچه که میتوانیم به دلار و دینار تبدیل کنیم و تا این فتنه و آشوبها میخوابد به جایی دیگر برویم، بعد که اوضاع آرام شد برمیگردیم.
مادر: آخه کجا بریم؟ اصلا کجا را داریم که بریم؟
پدر: بزار خواهرت صفیه و خانوادهاش برن، هرجا که آنها رفتند یکهفته بعد شما را با طارق راهی میکنم و خودم میمانم تا مراقب خانه و نخلستان و زندگیمان باشم، من تنها باشم ازپس مراقبت از خودم برمیام.
تو دلم خوشحال شدم، آخه اگر قرار بود آواره بشیم چه بهتر کنار خاله و علی باشیم، که طارق گفت: روی من حساب نکنید، همونطورکه علی پسرخاله صفیه میماند تا از شهرش دفاع کند منم میمانم.
دلم هرری ریخت پایین، نگاهم به پدرم افتاد که میگفت: نه طارق من میمانم و تو میروی ...
طارق: به همان ایزد پاک قسم که تکان نمیخورم، شما همراه مادر و بچهها برو، من آموزش نظامی دیدم، جوان ترم و برای مبارزه بهتر و شما دنیا دیدهای و برای سفر مناسبتر ...
دلم میخواست از ته دلم فریاد بزنم، گریه سردرهم آخر به چه گناهی باید آواره شویم؟!
#ادامه_دارد ...
🆔👉🏻 @shahidehkolahchi
برای ادامه داستان👆
کانال مارو دنبال کنید.🙏