eitaa logo
رهپویان رستگاری (کلاهچی)
435 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🪧این کانال جهت اطلاع رسانی جلسات مهم محدوده بلوار دانش،اخبار مهم کاشان، اطلاعیه‌های محلی، اطلاع رسانی برنامه‌های کلاسهای تابستانه و دوره‌های جذاب برای هر رده سنی و... می باشد. 📌رسانه رسمی محله بلوار دانش 📌ارتباط با ادمین @MKachoee @sadathsini
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 دردام عنکبوت نویسنده خانم ط_ حسینی 🎬 فردا صبح زود خاله هاجر شاد و شنگول اومد خانه ما و تا چشم‌ش به من افتاد چنان قربان صدقه‌ام رفت که فکر کنم در عمرش قربان صدقه دخترای خودش، اینطوری نرفته بود. می‌دونستم که با شنیدن جواب رد از این رو به اون رو می‌شه، برای همین رفتم حیاط پشتی و مشغول دانه دادن به مرغ و خروس‌ها شدم اما به لیلا سپردم که گوش وایسته ... ربع ساعتی گذشت که لیلا دوان دوان اومد طرفم: سلماا دختر کجایی که ببینی ام‌عمر خونه را گذاشت روی سرش وقتی فهمید که جواب رد بهش دادن کلی خط و نشان کشید و گفت که سلما بدبخت‌ می‌شه، مردی به هیبت و صولت و پول و اقتدار مثل عمر در کل عراق نمی‌تونه برا خودش پیدا کنه عجب خودشیفته است این خاااله هااااجر، فک کنم الان بره با عمر و باباش نقشه‌ای برای کشتن‌ت بکشن و شایدم عمریه حمله انتحاری بکنه به حرف‌های لیلا خندم گرفت و خوشحال بودم از اینکه خیال خاله هاجر راحت شد و رفت رد کارش ... اما نمی‌دونستم که این جواب رد کینه‌ای شتری می‌شه و‌ ... نزدیکای ظهر بود که طارق با یاالله یاالله گفتن وارد خونه شد، می‌دونستم که حتما کسی همراه‌ش هست، از پنجره بیرون را نگاه کردم وای خدای من علی همراه‌شه، یه جورایی دلم گر گرفت، الان دیگه می‌دونستم علی هم روی من نظر داره بیشتر هول شده بودم ... خودم را انداختم آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم و خودم را مشغول کاری کنم شایداین هیجانات درونم فروکش کنه. از شانسم مادرم با عماد رفته بودند بیرون و من و لیلا، خونه بودیم. طارق طبق معمول یه سرک کشید داخل آشپزخانه وگفت: به به سلما خانم، مادر کجاست که تودست به کارپخت وپز میزنی؟ هول و دست‌پاچه گفتم: س س سلام، رفتن بیرون طارق: خوب بهتر حالا بیا داخل اتاق مهمون، کارت داریم من: داریم!!! طارق: آره من و علی ... بیا تا مادر نیومده بدددو ... ..‌. 🆔👉🏻 @shahidehkolahchi برای ادامه داستان👆 کانال مارو دنبال کنید.🙏 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎