eitaa logo
رهپویان رستگاری (کلاهچی)
436 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🪧این کانال جهت اطلاع رسانی جلسات مهم محدوده بلوار دانش،اخبار مهم کاشان، اطلاعیه‌های محلی، اطلاع رسانی برنامه‌های کلاسهای تابستانه و دوره‌های جذاب برای هر رده سنی و... می باشد. 📌رسانه رسمی محله بلوار دانش 📌ارتباط با ادمین @MKachoee @sadathsini
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 دردام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 رفتم داخل اتاق، علی وطارق روی مبل نشسته بودند ومن روی کناره و پشت به پشتی روی زمین نشستم، تنم دم به دم داغ‌تر می‌شد و حدس می‌زدم صورتم از شرم سرخ شده همینجور که می‌نشستم سلام کردم. علی: سلام دخترخاله خوبی؟ لیلا کجاست، اینجا نیاد یه وقت؟؟ من: نه رو حیاط مشغول بود و بعد و هردوشون اومدند پایین و نزدیک من کنارپشتی نشستند و طارق شروع کرد: سلما جان همونطور که قبلا گفتم این آقا علی گل شما را از من خواستگاری کرده و منم جواب مثبت شما را بهشون گفتم، حالا بهتره حرف‌های علی را بشنوی. علی همینجور که سرش پایین بود و با ریشه‌های پشتی بازی می‌کرد گفت: حقیقت‌ش من خیلی قبل به طارق گفته بودم اما طارق اینقد نگفت که مسیله پسر همسایه‌تان پیش اومد، اما حالا که متوجه شدم شما هم بی علاقه نیستید باید یک موضوع مهم را بگم دوست دارم یعنی نه اینکه من دوست داشته باشم بلکه تو دین ما اومده ازدواج یک مرد مسلمان با غیر مسلمان در صورتی درست هست که زن هم مسلمان بشه، آیا حاضری مسلمان بشی؟ خیلی جاخوردم و از برخورد طارق با این موضوع می‌ترسیدم، و زیر چشمی نگاهی به طارق کردم، برخوردش جوری بود که انگار علی چیز خاصی نگفته ... رو کردم به طارق و گفتم: داداش شما چی میگی؟ طارق: ببین تو خودت عاقل و بالغی خودت تصمیم‌ت را بگیر من: من حاضرم مسلمان بشم اما اگر بابا و مامان بفهمند چی؟ طارق خوشحال یک بوسه‌ای به سرم زد و گفت: توکار اشتباهی نمی‌کنی که بترسی ... علی: پس الان حاضری مسلمان بشی؟ من: الان؟!! باید چکار کنم؟ علی: کار خاصی نیست، شهادت به وحدانیت خدا و پیامبری حضرت محمد(ع) و جانشینی حضرت علی(ع) هرچه که علی گفت همراهش تکرار کردم ... طارق دست‌هام را گرفت تو دستاش و گفت: به جمع شیعیان مظلوم خوش آمدی😘 با تعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی یعنی تو ... طارق: آره الان یک ساله که به دین اسلام و مذهب شیعه داخل شدم ... علی رو به طارق: پس تعلیم اصول و فروع دین سلما باتو ... و با لبخند مهربانی نگاهم کرد و گفت: ان‌شاالله اوضاع آروم شد هفت شبانه روز مجلس جشن برات می‌گیرم ... از خجالت سرم را انداختم پایین و سرخ شدم ... با اجازه‌ای گفتم و به سرعت از اتاق بیرون امدم. سرشاراز حس‌های خوب بودم، یعنی الان من مسلمانم؟ شیعه هستم؟ احساس کبوتری را داشتم که دراسمان زیبا سبکبال درحال پرواز بود ... ... 🆔👉🏻 @shahidehkolahchi برای ادامه داستان👆 کانال مارو دنبال کنید.🙏 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌