eitaa logo
رهپویان رستگاری (کلاهچی)
436 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
🪧این کانال جهت اطلاع رسانی جلسات مهم محدوده بلوار دانش،اخبار مهم کاشان، اطلاعیه‌های محلی، اطلاع رسانی برنامه‌های کلاسهای تابستانه و دوره‌های جذاب برای هر رده سنی و... می باشد. 📌رسانه رسمی محله بلوار دانش 📌ارتباط با ادمین @MKachoee @sadathsini
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 چ‌ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_ حسینی 🎬 از اونروز به بعد، طارق هروقت فرصت می‌کرد احکام دین و ... را یادم می‌داد و الان که نزدیک یک هفته از اسلام آوردنم گذشته، من برای خودم یک پا عالم دین شدم☺️ محل عبادت من، کنار سجاده‌ی خاکی طارق در زیرزمین خانه است، آخه باید دوراز چشم خانواده‌ام نماز بخوانم، حالا می‌فهمم که چرا طارق وقتی خانه بود بیشتر وقت‌ش را در زیرزمین می‌گذراند، اما از حق نگذریم، تمام عمرم یک طرف و این یک هفته هم هزار طرف، لذت عبادت و شیعه بودن چنان شیرین بر بدنم افتاده که زبانم قاصر است از بیانش ... چند روزی‌ست که خانواده خاله هم به کربلا عزیمت کرده‌اند اما علی مانده و خیلی اوقات به خانه ماهم سری می‌زند و من لحظه شماری می‌کنم برای این سرزدن‌های گاه و بی‌گاهش ... در افکار خودم غرق بودم که در خانه را به شددددت زدند. مادرم باعجله در را باز کرد و پدر با حالی هراسان داخل شد ... خدای من سرو وضعش چرا اینجوریاست؟؟ پدر: طارق، طارق نیامده؟؟ مادر: نه نیامده، صبحی علی اومد دنبالش، نگفت کجا می‌رود اما هنوز برنگشته ... پدر: خاک بر سرمان شد، شهر به تصرف داعش در اومده، نبودین که ببینین در بازار چه بلوایی به پا شد ... می‌زدند و می‌بردند و می‌کشتند ... بازهم ایزدمنان را سپاس که دیروز مغازه را معامله کردم وگرنه الان تمام مالم یک دکان برباد رفته بود ... ام‌طارق، هرچه که پول و طلا و ... داری جم وجور کن اگه شد آخرشب، حرکت می‌کنیم، فقط یه کار کوچک دارم که سرشب باید برم و انجام بدهم، طارق هم باید بیاد، اصلا هیچ کس نباید اینجا بمونه، هرکس که بمونه حکم مرگ خودش را امضا کرده ... سرشب است وهیچ خبری از طارق و علی نشده، پدرم با هزار ترس و اضطراب رفته بیرون، دل توی دلم نیست، در دلم به امام حسین(ع) متوسل شدم ... ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌🆔👉🏻 @shahidehkolahchi برای ادامه داستان👆 کانال مارو دنبال کنید.🙏
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 ای دردام عنکبوت نویسنده خانم ط_ حسینی 🎬 خدای من این دو داعشی خبیث سر غنایم جنگی یا بهتر بگویم اموال غارتی دعوایشان شده بود، بالاخره بعداز بحث زیاد چون ابواسحاق پول لازم بود قسمت بیشتر پول و دلارهایی که پدر بیچاره‌ام سال‌های سال برای بدست آوردن آن‌ها تلاش کرده بود تا زن و فرزندانش در آینده زندگی‌شان تامین باشد به ابواسحاق رسید و وسایل خانه هم ابوعاص برای خودش مصادره کرد، برای‌شان اهمییت نداشت که دو جسد غرق در خون کنارشان است و سه جفت چشم نگران خیره به چشمان پدرو مادری که دیگر نفس نمی‌کشیدند بود، عماد این برادرک شیرین زبانم کلاً مسخ شده بود هیچ کلامی از دهانش خارج نمی‌شد و فقط و فقط چشمانش دور وبر پدرومادرم می‌گشت... درذهمین هنگام ابوعاص رو به ابواسحاق کرد و گفت آن دو حوریه (اشاره به من و لیلا) هم مال تو به گمانم پول خوبی در اَزای فروش‌شان بگیری خخخخخخ😈 خدای من ... درست شنیدم ما به اسیری و یا بهتر بگویم کنیزی می‌رفتیم ... مگر قانون برده و برده داری در اسلام منسوخ نشده؟؟ چرا این با اصطلاح مسلمانان نوظهور هیچ اطلاعی از دین‌شان ندارند؟؟؟ منی که یک هفته بیشتر نیست اسلام آورده‌ام بیشتر از اینانی که برای هر کارشان تکبیر می‌گویند از دین سررشته دارم ... آری اینان شیاطینی هستند که در ظاهر سنگ اسلام راربه سینه می‌زنند و در حقیقت دشمن اصلی دین و اسلامند به خدا که طارق عین حقیقت را می‌گفت، او معتقد بود این دواعش ساخته و پرداخته دشمنان اسلام هستند و برای بدنام کردن اسلام و بیزار شدن مردم جهان از اسلام، علم شدند و چه خوب به وظیفه‌شان عمل می‌کنند ... آه برادرم طارق کجایی؟؟ کجا رفتی که ندیدی عزیزانت را زنده زنده سر بریدند وقهقه زدند، کجایی که ببینی ناموست اسیر دست ابلیس شده، آه چه مظلوم و غریبیم ما ... چه غریب است دین خدا ... چه غریب است اخرین فرستاده خدا ... چه غریب است حجت خدا علی مرتضی(ع) و بچه‌هایش و‌ شیعیانش ... به خدا ... خدا هم غریب شده در این مسلک ... ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌🆔👉🏻 @shahidehkolahchi برای ادامه داستان👆 کانال مارو دنبال کنید.🙏
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 ای دردام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 در دشتی سرسبز و پر از گل‌های رنگارنگ، محو تماشای اطرافم بودم که پدرو مادرم و لیلا به سمتم اومدند ... لیلا با چادری سفید، قرص صورتش می‌درخشید و به زیبایی فرشته‌های آسمان شده بود، آهسته آهسته به من نزدیک شدند، لیلا دو کتاب به طرفم داد که نوری زیاد از آنها به آسمان می‌رفت، کتاب‌ها را گرفتم یکی قرآن بود و روی دیگری نوشته بود (نهج البلاغه) هردو را به سینه‌ام چسپاندم دست دراز کردم تا دست لیلا را در دستم بگیرم ... ناگهان با صدای اذان از خواب پریدم. خدای من، روی سجاده به خواب رفته بودم ... یاد خوابم افتادم، با یادآوری چهره‌ی خندان پدرو مادرم و صورت زیبای لیلایم اشکم جاری شد بی‌شک رویای صادقه بود و حتما اشاره‌ای نامحسوس برای راهنمایی من قرآن را داشتم نام آن یکی کتاب چه بود ؟؟؟ تا حالا نامش به گوشم نخورده بود، خدایا چه بود؟؟؟ هرچه فکر کردم، به خاطرم نیامد، ناگاه به خود اومدم ... اه وقتم تنگ بود ... باید نماز می‌خواندم و تصمیم می‌گرفتم که چکار کنم؟ وضو گرفتم و با عشق نمازم را خواندم ... به سجده رفتم و بار دیگر از خدا خواستم راهی جلوی پایم نهد. آری درست است، خدا با زبان قرآن با بشر سخن گفته، پس از زبان قرآن پاسخ خدایم را می‌شنوم ... قرآن را گشودم اولین آیه‌ای که به چشمم خورد این بود (و مکروا مکرالله، والله خیرالماکرین ...) دقیقا منظورش را گرفتم ... آری به خدا که تنها راهش همین است ... با اعتماد به نفسی زیاد بلند شدم وبسم الله گفتم باید برای یافتن عماد به قلب داعش میرفتم ... ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 راننده ماشین یه زن با نقاب و یک کارت که روی سینه‌اش چسپانده بود. کارتی که مخصوص اعضای داعش بود و زمانی که داخل سوله‌ها بودیم، زنان داعشی که مسولیت داشتند از این کارت‌ها به سینه‌شان می‌چسپاندند. زن داعشی اومد جلو و من عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار ... زن دست‌ش را اورد طرف فیصل و پسرک را از بغلم محکم کشید بیرون و گفت: با پسر من چکار داشتی‌هااا؟ چرا دزدیدیش؟؟ من : نه ... نه ... من دزد نیستم به خدااا ... بچه داشت گریه می‌کرد، خواستم بهش کمک کنم ... دنبال خرگوش و شما بود، اگر فکر می‌کنی دروغ می‌گم بیدارش کنید و ازش بپرسید ... ماشین را پارک کرد و در همین حین گفت: ببخشید اشتباه کردم، فیصل پسر شیطانی هست حتما دنبال خرگوشش راه افتاده و گم شده. من اومده بودم مسجد برای نماز، فیصل بیدار شد و خواست همراهم باشه و بعداز نماز متوجه شدم نیست، الان بیشتر از دو ساعته کوچه‌های شهر را دنبالش می‌گردم ... خدا را شکر سالم هست، من چون خیلی عصبانی بودم به شما پرخاش کردم ببخشید خواهر شما این وقت صبح بدون مردی همراهت اینجا چه می‌کنی؟ سرم را انداختم پایین و گفتم: مردمن، مجاهد داعشی بود که شهید شده و پسری داشتم هم قدو بالای پسر شما که گمش کردم، چندین روزه هر جا را می‌گردم اثری ازش نمی‌بینم. زن داعشی سرش را تکان دادوگفت: هیچ دردی بدتر از گم کردن اولاد نیست، خدا رحمت کند شوهرت را، من درکت می‌کنم بیا بشو سوار ماشین تا جایی بتونم کمکت می‌کنم تا پسرت را پیدا کنی آخه منم مثل تو شوهرم شهید شده و اشاره کرد سوار شوم ... خوشحال از اینکه بالاخره خدا یک راهی برام باز کرده و توکل کردم به خدا و سوار شدم. دارد ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 غذا را خوردیم و به ناریه گفتم: ببین من فکرهام را کردم، گرچه چیزی از گذشته من نمی‌دانی، اما باید بگم بیرون این اردوگاه کسی منتظر من نیست، همانطور که همسرم شهید دولت اسلامی شد، منم می‌خوام به این دولت خدمت کنم، پس می‌مانم، امیدوارم کمکم کنی که بودنم مفید باشه. ناریه لبخندی زد وگفت: اگر تصمیمت واقعاً از ته دل این باشه، خوشحالم که پیش خودم بمونی و سرش را تکانی داد و ادامه داد و مفید خواهی بود اون‌ هم چه فایده‌ای بزرگ ... از این حرف ناریه احساس بدی بهم دست داد، عمق وجودم می‌گفت زیر این چهره‌ی زیبا و مهربان چیزی هست که باید ازش ترسید. نمازم را مخصوصاً جلوی ناریه به سبک داعشیان داخل سوله‌ها خواندم تا هیچ شکی به من نبرد و طوری رفتار می‌کردم که من شیفته‌ی دولت اسلامی عراق و شام (داعش) هستم اما نمی‌دانستم همین حرکاتم باعث به خطر افتادن جان خودم و عماد می‌شود. برای هرکدام یک تشک نرم یک نفره انداختیم، من و ناریه کنار هم و فیصل اون طرف ناریه و عماد هم کنار من خوابید. نمی‌دانم به خاطر خواب عصر بود یا به خاطر ذهنم که درگیرحرف‌ها و کارهای ناریه بود، خوابم نمی‌برد. بچه‌ها خوابیدند، نگاه کردم به ناریه دیدم بیدار است، دوست داشتم سر صحبت را باز کنم، بنا بر این گفتم: خوابت نمی‌بره انگار؟!! ناریه: اره ذهنم درگیره آینده است ... من: آینده؟؟ آینده که از آن دولت اسلامی‌ست خیالت راحت ... ناریه: اینجوری که پیش میره، نمی‌دونم واقعاًاا، درسته که از لحاظ اعتقادی روی مجاهدان خیلی کار میشه و خیلیا مصمم میشن که حمله انتحاری کنند و خودشون را نابود کنند اما تعداد این افراد کمه، می‌دونی چرا؟؟ من فکر می‌کنم بی ریشه است، یه جور تلقینه که اگر همین مجاهد انتحاری به دست یک شیعه اسیر بشه و کارهایی که ما به سر اسیران می‌دهیم یکصدمش را به سر این مجاهد بدهند، دین و اعتقاد خودش را انکار می‌کند هیچ، حتی پدرو مادرش هم انکار می‌کند، سلما تو این چند سالی خدمت به داعش کردم اسیران شیعه‌ای را دیدم که تا پای جان روی اعتقادات‌شان ایستادند، باورت می‌شه زنده زنده پوست‌شان کردیم اما حاضر نشدند یک ذره از اعتقادات‌شان دست بکشند، اگر دربین مجاهدان ما ده نفر از این نمونه افراد بود کل دنیا را به تصاحب خودمان در می‌آوردیم، حیف که تمام قدرت داعش از حمایت‌های دولت‌هایی است که با تشییع دشمنی دارند و اعتقادات مجاهدان به نظرمن پوچ و بی ریشه است ... تعجب کردم از طرز حرف زدن ناریه ... دنیای حرف‌هایش با کارهای روزانه‌اش تفاوت داشت، برای همین پرسیدم: اگر الان همچی اعتقادی داری چرا باز هم ادامه میدی؟ اصلا چی شد جذب داعش شدی؟ بعدشم چه طوری یک روز نیست با من آشنا شدی، راحت اینجور از داعش صحبت می‌کنی، نمی‌ترسی من جاسوس باشم؟ لبخندی زد و رویش را کاملا به طرفم کرد و گفت: خوب یکی یکی می‌پرسیدی تا جواب بدم. جواب سوال اولت که چرا کارم را ادامه می‌دهم به زودی، ظرف چندروز آینده خودت بهش میرسی ... سوال دومت را بزار آخر جواب بدهم و اول سوال سومت را جواب می‌دم که پرسیدی چرا بهت اعتماد کردم، ببین سلما جان، من یک زن هستم، درسته هرروز بارها و بارها کشته دیدم و می‌بینم، اما عواطف زنانگی و احساساتم پا برجاست، صبح از همان بار اول که جلویت ترمز کردم، ترس وجودت را دیدم، داخل پایگاه مسجد جامع و حتی اردوگاه ترس را داخل چشمات دیدم، من مطمینم تو رازی داری که از داعشی‌ها می‌ترسی، کسی که این جوره نمی‌تونه جاسوس باشه، تو می‌خوای من نردبان ترقیت داخل اردوگاه باشم و منم کاری می‌کنم که به درجه خودم برسی ... فهمیدی؟؟ با خودم گفتم: عجب زبله‌هااا، پس منم باید راز تو را کشف کنم ناریه جااااان ... من: بازم ممنون که به من اعتماد کردی، این را بدان من نه جاسوس هستم نه دشمنت، توبه من کمک کردی و من هیچ وقت به شما خیانت نمی‌کنم. لبخندی زد و گفت: میدونم ... می‌خوام داستان زندگیم را برای اولین بار برای تو بگم ... دوست داری بشنوی؟ من: آره، آره، حتما ... ناریه اینجور شروع کرد ... ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_ حسینی 🎬 تازه متوجه شدم که من هم عروس اجباری خانه‌ی عدنان بودم و عدنان هم هیچ علاقه‌ای به ازدواج با من نداشت و از سر اجبار این تصمیم را پذیرفته بود. زندگی کسالت بار من شروع شده بود که اخباری از دولت اسلامی عراق و شام به گوش‌مان خورد، چون از زندگی خودم دل‌سرد بودم و دنبال راه فراری از این مخصمه می‌گشتم، اخبار داعش را دنبال می‌کردم، در ابتدا سخنان‌شان و اهداف‌شان بسیار زیبا و رویایی و آرمانی بود، حرف از تاسیس حکومت اسلامی با محوریت عراق و شام بود و تبلیغ و رواج این دولت به تمام دنیا ... دولتی که دم از اسلام و رسول آخرین خدا حضرت محمد(ص) می‌زد، دم از عدالت و احکام فراموش شده‌ی اسلام می‌زد، دولتی که این دنیا را به مثابه‌ی بهشت می‌کرد و مجاهدان این دولت مانند فرشتگانی که مامور رحمت خدا به بندگانش بودند. خلاصه، آنقدر حرف‌های قشنگ قشنگ می‌زدند که من با تمام وجود عدنان را ترغیب می‌کردم که به داعش بپیوندیم و بیشتر تلاشم برای این بود که از اون محیط خفقان آور وحشت انگیز فرار کنم ... عدنان هم شروع به جمع آوری اطلاعات راجب داعش کرد و بعد از یک‌ هفته خود عدنان پیشنهاد داد که به داعش بپیوندیم، عدنان در نوع خودش نخبه بود مدرک پزشکی داشت و قرار بود برای گرفتن تخصص امتحان دهد اما با تبلیغات آتشینی که برای دولت اسلامی عراق و شام کرده بودند، عدنان سر از پا نشناخته حاضر شد درس‌ش را ترک کند و راهی شام برای پیوستن به داعش شویم. به صورت اینترنتی ما ثبت نام شدیم که ای کاش نمی‌شدیم، ای کاش در بین عشیره‌ی بنی عمران کنیزی می‌کردم اما روزگارم چنین نمی‌شد. ناریه با این حرف، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: برای امشب کافی‌ست، بهتر است بخوابیم که فردا خیلی کار داریم. ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎ 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط _حسینی 🎬 با فکر به سرنوشت ناریه به خواب رفتم، نزدیکی‌های اذان صبح بود که با گریه‌ی عماد از خواب بیدار شدم، لرزشی تشنج مانند کل بدنش را گرفته بود، چند جرعه آب به خوردش دادم و محکم به بغلم چسپاندمش و موهایش را نوازش کردم، می‌دانستم که احتمالا به خاطر صحنه‌های وحشتناکی‌ست که دیده، آنقدر ناز و نوازشش کردم تا آرام گرفت، ناریه بیدار شده بود و آماده می‌شد به مسجد برود و فیصل با چشمان باز دراز کشیده بود وبه مادرش گفت:سلام مادر,من امروز نمیام مسجد ،پیش خاله سلما می‌مونم. ناریه لبخندی زد وگفت: مراقب خودتون باشین، تا مراسم جهادی بخواد شروع بشه، منم خودم را می‌رسانم، می‌خوام امروز، اوج جهاد زنان را نشانت بدهم سلماجان ... بعداز رفتن ناریه بلند شدم و وضو گرفتم، فیصل هم خواب افتاده بود و من با خیال راحت مثل یک شیعه نمازم راخواندم و قرآن را گشودم و شروع به خواندن کردم ... وقتی قرآن می‌خواندم از دور و اطرافم بی‌خبر می‌شدم و‌ محو معنای زیبایش، به آیاتی رسیده بودم که از قدرو منزلت زنان حرف می‌زد، حتی برای زنی که از شوهرش جدا می‌شد، چهار ماه عده مشخص کرده بود و در این چهار ماه هیچ مردی حق تعرض به حریم این زن را نداشت، حتی نفقه زن در این دوران بر عهده شوهر سابقش بود و این اوج احترام به شخصیت یک زن است، چه زیباست کلام خدا و چه زیباتر احکام دین را بیان کرده ... با صدای عماد که از خواب بیدار شده بود و دنبال آغوشم بود از دنیای قران بیرون اومدم، قران را بوسیدم داخل کوله‌ام گذاشتم. عماد را در آغوشم کشیدم، باید این‌قدر احساس امنیت می‌کرد، شاید کابوس‌های شبانه‌اش کمتر می‌شد همینجور که عماد را در بغل گرفته بودم به حرف ناریه فکر می‌کردم ... مراسم جهاد زنان؟؟؟ این دیگر چه مراسمی‌ست؟؟ خیلی دلم می‌خواست زودتر بفهمم این حیوانات کثیف چه عمل قبیحی را به اسم جهاد زنان، نُشخوار کرده و به خورد این زنان از همه جا بی‌خبر می‌دهند. ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 قبل از اذان برگشیم اردوگاه، آخه خیلی دلم شور بچه‌ها را می‌زد و ناریه هم ماشین را برداشت تا به نماز و امربه معروفش برسد. بچه‌ها با دیدنم خوشحال شدند و عماد که انگار گریه کرده بود از شادی بالا و پایین می‌پرید,به خودم قول دادم دیگه لحظه ای تنهاش نگذارم، با این سن کمش دردهای بزرگی تحمل کرده، من باید مرهمی باشم بر دردهایش تا شاید زبان الکنش باز شود. هنگام خواب دوباره ناریه را به حرف گرفتم تا ادامه ی داستان زندگی‌اش را تعریف کند، هنوز راز پاسپورت‌ها را کشف نکرده بودم. ناریه بعداز اینکه مطمین شد بچه‌ها خوابند ادامه داد ... چی بگم برات از زندگی پر مشقتم، وقتی که من وعدنان به خانواده‌هایمان اعلام کردیم که به داعش پیوستیم و امروز و فرداست که راهی شام شویم، پدر من با کمال افتخار موافقت کرد و پدر عدنان سخت‌گیرانه مخالفت کرد و معتقد بود من وعدنان باید تحصیلات‌مان در طب را ادامه دهیم، باید یک توضیح کوچک هم بدهم، درسته که هم عشیره‌ی ما وهم عدنان اهل سنت بودیم اما در اعتقادات کمی باهم متفاوت بودیم اعتقادات ما که ناشی از پیروی از محمدبن عبدالوهاب بود مثل حکومت سعودی، وهابی بود یعنی مثلا ما به زیارت اهل قبور اعتقاد نداشتیم اما عشیره‌ی عدنان که حنفی بودند معتقد به این سنت بودند، ما زیارت رفتن و مقبره و ضریح ساختن برای علما و بزرگان را بدعت در دین و مرده پرستی می‌دانستیم اما آنها این اعمال را احترام به بزرگان می‌نامیدند، ما یاعلی ویامحمد و..گفتن را شرک به خدا و کمک از غیر خدا می‌دانستیم اما انها یامحمد گفتن را کمک از واسطه و حجت حق می‌دانستند، هرچه که ما به علی، خلیفه‌ی چهارم و فرزندانش بغض و کینه داشتیم آنها برای علی و فرزندانش احترام و عزت قایل بودند، خلاصه اینکه اعتقادات ما مبنی بر اعتقادات دولت اسلامی داعش بود اما از آنها با ما تفاوت داشت ... اما با این احوالات و مخالفت‌های، ابوعدنان، من و عدنان راه خود را رفتیم و ابوعدنان محرمانه و دور از چشم عدنان به من اخطار داد که پیوستن عدنان به داعش را از چشم من می‌داند و اگر کوچکترین چشم زخمی به عدنان وارد شود، من تقاص پس خواهم داد و کاش وای کاش همان موقع از تصمیمان برگشته بودیم، اما ... ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 بالاخره دور از چشم ابوعدنان و با خداحافظی مفصل پدرم راهی شام شدیم ... برای ما دوره‌های فشرده آموزش نظامی و عقیدتی گذاشتند، دوره‌های نظامی را گذراندم اما برای دوره‌های عقیدتی، حالم اصلاً مساعد نبود و متوجه شدم که بار دارم، با مشورت عدنان، تصمیم گرفتیم تا به دنیا اومدن فیصل آموزش عقیدتی را ترک کنم و استراحت کنم، برای تولد فیصل، عدنان اصرار داشت که به عربستان مراجعت کنم و بعداز به دنیا اومدن بچه، او را به دایه‌ای تحت سرپرستی ابوعدنان بسپرم و خودم برگردم، اما درست است که از ابتدا با این ازدواج مخالف بودم اما با گذشت زمان به عدنان علاقه‌مند شده بودم و از طرفی هم به شدت تحت تاثیر شعارهای دولت اسلامی داعش قرار گرفته بودم و می‌خواستم خودم فرزندم را بزرگ کنم و دوست نداشتم که از عدنان و دولت اسلامی جدا شوم ... طبق پیش بینی فرماندهان، ما ظرف مدت کوتاهی عراق و شام را تحت تصرف خودمان در میاوردیم اما ما به همه چیز فکر کرده بودیم و هر چیزی را پیش بینی می‌کردیم جز شجاعت و شهادت طلبی شیعیان ... اگر متخص‌صان و روان‌کاوان داعش به زور به مجاهدان می‌قبولاندن که کشته شدن در راه دولت اسلامی مساوی با ورود به بهشت است اما در مقابل ما رزمنده‌هایی بودند که بدون شستشوی مغزی، از جان و دل ایمان داشتند که کشته شدن در جنگ با داعش برابر با بهشت برین است و هر کس در میدان می‌خواست گوی شهادت را از دیگری برُباید و همین ایمان رزمندگان مقابل داعش، باعث شد پیش بی‌نیها غلط از آب در آید و داعش در خیلی جاها شکست بخورد ... فیصل در میان جنگ و خون قد کشید و تازه وارد سه سالگی شده بود که اون اتفاق وحشتناک به وقوع پیوست. ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 انور با عصبانیت از آمبولانس پرید بیرون و شروع به فحاشی کرد، غافل از اینکه هنوز در محله‌ی مسلمان نشین اورشلیم هستیم. گویا آمبولانس با یه ماشین بر خورد کرده بود و داخل چاله‌ی خیابان افتاده بود. همین‌طور که انور داشت حرف‌های رکیک میزد ناگاه مردی از داخل ماشین عقبی فریاد زد: بگیرید این حرامزاده را این خفاش خونخوار همون دکتری هست که چشم‌های زیبای زهرای من را به غارت برد، چشمای آبی دختر چهار ساله‌ی من را از، حدقه در آورد و معلوم نیست به کدام حیوان صهیونیست پیوند زد ... با این حرف مرد، جمعیتی که نمی‌دانم تا اون موقع کجا پناه گرفته بودند به سمت آمبولانس حمله ور شدند. باران مشت و لگد بود که بر سر ما می‌اومد و دو تا مرد خیلی سریع من و انور را سوار یک ماشین سواری کردند. یکی از مردها جلو کنار راننده نشست و یکی دیگر کنار من و اسحاق انور نشست و با اسلحه کمری به سمت اسحاق انور نشانه رفته بود و هرچند دقیقه‌ای یک بار مشتی حواله‌ی سرتاس و صورت وحشت زده‌ی انور می‌کرد. با یه چشم‌بند چشمان انور را بستند و یک چشم بند هم طرف من داد و در حینی که چشمک میزد گفت: ای عفریته‌ی صهیونیست این چشم بند را تو بزن که من کراهت دارم دستم به تن تو بخورد. فهمیدم که اینا نقشه‌های علی و دوستاش هست. انور انگار هنوز، اتفاقات پیش اومده را هضم نکرده بود مثل آدم گنگ با چشمان بسته نشسته بود و کلامی بر زبان نمی‌آورد. بالاخره بعد از نیم ساعت رانندگی ما را جایی پیاده کردند و وقتی چشمانمان را باز کردند خودم را داخل یک اتاقی دیدم که تنها راه ارتباط با بیرون دری کوچک و آهنی بود. دست‌های من و انور را بستند و شروع کردند به زدن انور و هر از گاهی با قندان تفنگ‌شان ضربه‌ای هم به من می‌زدند . خوب که انور را شستند و بی حال روی زمین افتاد، جیب‌هاش را تخلیه کردند و بیرون رفتند و در را بستند. انور با چشمانی نیمه باز که مثل هلو ورم کرده بود نگاهم کرد، انگار تو عالم خودش نبود، با ابروش اشاره کرد به سرم و گفت: مامان خون شده ... از تعجب داشتم شاخ در میاوردم، از کی، من مامان این غول بی شاخ‌ و دم شدم و خبر ندارم؟ ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
1.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شگفتی‌های آفرینش 🦋 ببینید؛ ساختار بال پروانه که آن‌ها را از باران نجات می‌دهد🤔 ▪️جالبه بدونید برآمدگی‌های میکرویی در ترکیب با لایه نانویی از موم، این قطرات را پخش کرده تا از سطوح شکننده در برابر آسیب‌های فیزیکی و خطر هیپوترمی محافظت کند. ▪️برآمدگی‌های میکوریی را مانند سوزن در نظر بگیرید. اگر کسی یک بادکنک روی این سوزن‌ها بیاندازد این بادکنک به تکه‌های کوچک می‌شکند. پس هنگامی که قطرات به سطح خورده و پخش می‌شوند نیز چنین اتفاقی رخ می‌دهد. 🆔👉 @shahidehkolahchi