eitaa logo
منصور دلها ♥️
137 دنبال‌کننده
481 عکس
137 ویدیو
2 فایل
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
مشاهده در ایتا
دانلود
کلام شهید ای عزیز بدان و هشیار باش که قبل از ورود به جامعه باید نفس را تربیت کنیم و وظایف خودمان را نسبت به خدا انجام دهیم که همانا انجام واجبات و ترک محرمات الهی است، آن هم خالصانه و کامل و بعد از آن به تهذیب نفس و پاک کردن خود از رذیله ها و شیطان های درونی. پس از این دو مرحله آن وقت باید وارد درد ها و غم های دیگران و جامعه شد. قدم گذاشتن به وادی تربیت خود وجامعه وطی طریق به سوی خالق متعال کمر شکن است ودر این راه باید از همت ائمه اطهار و اولیا وپیامبران و شهدا مدد بجوییم و به آن ها اقتدا کنیم سردار شهید حاج منصور خادم صادق ❤️
بازی بس است | برادر شهید هر از گاهی که فرصت می شد به اتفاق "شهید مجید سپاسی" ، "شهید هاشم اعتمادی" ، "شهید مسلم شیرافکن" و "شهید باقر سلیمانی" و بچه های دیگر جلوی زمین خاکی گلزار شهدای اهواز فوتبال بازی می کردیم. یک شب منصور هم برای بازی با ما آمد. دقایقی که از بازی گذشت، با تمام وجود از چیزی که می دیدم پریشان و ناراحت می شدم. منصوری که قبل از جنگ یکی از بهترین بازیکنان فوتبال استان فارس بود، منصوری که کاپیتان تیم فوتبال جوانان برق شیراز بود، دیگر نمی توانست حتی یک توپ را که آرام از کنار پایش می گذشت، بگیرد.توپ ها از کنار پای منصور می گذشت و او توان کنترل آن را نداشت.یادم به ترکشی افتاد که در سر حاجی جا خوش کرده و بینایی حاج منصور را مختل کرده بود. چند دقیقه ای که گذشت منصور کنار زمین خاکی نشست و با خنده گفت : "بازی برای ما دیگر بس است !". .
سیب چهارصد قسمتی | برادر شهید . مسئول تدارکات چهارتا سیب آورده بود سنگر فرماندهی . پیرمردی با صدای بلند از میان بچه های سنگر گفت : "برای هرجا سیب نباشد، چادر فرماندهی سفارش شده است !" ناگهان ابروهای منصور در هم گره خورد ، به فکر فرو رفت، پس از سکوت کوتاهی پرسید : " ببینم به همه بچه ها سیب رسیده است؟! " پیرمرد که انتظار چنین برخوردی را در مقابل شوخی اش نداشت گفت : "حاج آقا مطمئن باشید که سیب به همه بچه ها رسیده است !" گره ابروهای منصور از هم باز شد، لبخندی زد و در جواب پیرمرد گفت : "پدرجان من فقط حساب این کار را کردم که اگر به چادرهای دیگر سیب نرسیده باشد، باید این چهارتا سیب را چهارصد قسمت کنیم ! " .
جذب جوانان | برادر سید معین انجوی . تا وقت نماز می شد خودش را به نزدیک ترین مسجد می رساند.اگه توی راه می دید دو سه تا جوان دور هم ایستادند می رفت وسطشان. چند لحظه بعد می دیدم آن جوان ها که شاید اهل نماز هم نبودند و شکل و قیافه آنها به بچه مسجدی ها نمی خورد را با خودش به مسجد می آورد. یاد دوران نوجوانی می افتادم. آن زمان ها در محله ما چند تا مرکز فروش مشروب و مواد مخدر بود.منصور با اینکه سن و سالی نداشت می چرخید بین نو جوان ها و آن ها را می آورد مسجد. منتظر نمی شد آنها مسجدی شوند، می رفت و آنها را مسجدی می کرد. .
هدایت شده از شیدایی دل_محمدامیری
24.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلسله خاطرات سردار حاج منصورخادم صادق _______________❤️__________________ این قسمت: راوی:محمد امیری @sheydai_del
سید رضا متولی | پنج شنبه بعد ازظهری بود، توی خانه بودم که خوابم برد. دیدم بالای قبر حاجی ام. قبر باز شده بود. حاجی آرام در قبر دراز کشیده، دست راستش را به پیشانی گذاشته بود و می گفت: «آسید رضا به داد ما برسید که روی ما را برداشتن!» بیدار که شدم با خودم گفتم ، بچه ها که از بیرون بیايند می رویم گلزار، اما فراموشم شد. پنج شنبه هفته بعد، نیمه شب بود که یاد آن خواب افتادم، از جا پریدم ، خانمم را بیدار کردم. - «پاشو بریم گلزار شهدا!» - «این وقت شب!» - «تازه یه هفته هم دیر شده، باید هفته پیش می رفتیم.» تا رسیدم گلزار دیدیم با لودر تمام سنگ قبرها را کنده اند! رفتم سراغ یکی از چادر کارگرها ، بیدارشان کردم و گفتم: «چه خبره، چرا این کار کردید؟؟» گفت: «می خواهیم تعمیر کنیم، پنج شنبه هفته پیش سنگ قبرها را جمع کردیم!»
2_1152921504625813815.mp3
3.75M
فرازی از سخنان سردارعارف شهید حاج منصور خادم صادق ای انسان ها... ای انسان های که انسانیت را فراموش کرده اید، آنچه انسانیت شما را از بین برده بشناسید و با آن مبارزه کنید و بدانید عوامل عصیان و بدبختی انسان ها چیست. از زبان آزاده ترین انسان روی زمین و متعالی ترین انسان روی زمین بشنویم که عوامل بدبختی انسان و عوامل انحراف انسان ها چیست. آزاده ترین انسان محمد بن عبدالله «صل الله علیه و اله» است که می فرماید شروع عصیان و معصیت و گناه خداوند شش چیز است: حب الدنیا: دوستی دنیاست، یکی از مهمترین عوامل در بدبخت شدن انسان ها و جدا شدن انسان ها از خداوند و فطرت پاکشان دوستی دنیاست. یعنی عشق به دنیا و عدم توان ترک این مادیات است.‌ حب الریاست: دومین ریشه و عاملی که باعث می شود انسان بدبخت شود و به شیطان ملحق بشود ریاست طلبی و جاه طلبی است. این است که دوست داشته باشد همه به او بگویند بله قربان، بله قربان و فرماندهی کند. این انسان را بدبخت می کند....
پدر مهربان| مادر بزرگوار شهید روزی که حکم درجه سرداری حاجی آمده بود، دوستان برایش گل و شیرینی آوردند. حاج منصور گفت: این درجه ها برای من هیچ مهم نیست، روزی که این دو دختر «دختران شهید ظل انوار» به من گفتند بابا، آن روز است که من درجه ام را گرفته ام. همین طور هم بود. روزی که ایشان را بابا صدا زده بودند، از شادی سر از پا نمی شناخت.
منصور کیه؟ | سید رضا متولی آن روز وقتی رسیدم به قبر شهید "حاج عبدالله رودکی " دیدم یک جمع دخترانه دور مزار حاج منصور حلقه زدند، نمی شود رفت جلو. همان جا کنار حاج عبدالله نشستم. این خانم ها برایم غریبه بودند، ده دقیقه، نیم ساعت یک ساعت گذشت این ها بلند نشدند. خسته شدم. بلند شدم و به سمت آنها رفتم و گفتم: خانم ها یک ذره راه بدید ما هم یک فاتحه بخوانیم. تا نشستم، یکی از آنها پرسید: حاج آقا شما این شهید را می شناسید؟ - بله، مگه شما ایشان را نمی شناسید که یک ساعته سر قبرش نشستید؟ - نه! ما اصلاً شیرازی نیستیم، دانشجو هستیم و تو این شهر غریب. خواهش می کنم بگید این خادم صادق کیه! - اول شما بگید چرا یک ساعته اینجا نشستید و بلند با حاجی راز و نیاز می کنید، تا من هم به شما بگم حاج منصور کیه! ادامه دارد...
منصور کیه؟ |سید رضا متولی اشک تو چشم های آنها حلقه زده بود. یکی گفت حاج آقا من اهل بروجردم، دیگری گفت من اهل همدانم و... هر کدام از شهری بودند. یکی از آنها ادامه داد: همه ما در یک خوابگاه ساکنیم، که ساختمانی چند طبقه و اجاره ای است. مالک خوابگاه چندین بار به دانشگاه اخطار داده بود که من این ساختمان را می خواهم، دانشگاه هم اهمیت نداده بود. روز چهار شنبه ای بود که صاحب خانه با حکم تخلیه و مأمور آمد خوابگاه و شروع کرد به سر و صدا کردن که زودتر باید اینجا را تخلیه کنید. ادامه دارد...
منصور کیه؟ |سید رضا متولی هرچه مسئول خوابگاه گفت این دخترها در این شهر غریبند، کسی را ندارند، حداقل تا شنبه صبر کنید زیر بار نمی رفت. همه پائین جمع شده بودیم، مسئول خوابگاه گفت: برید به خانواده هاتون خبر بدهید تا مدت باقی مانده تا ترم بعد فکری برای شما بکنند، الان وسط ترم است خوابگاه خالی نداریم، این آقا هم کوتاه نمی یاد! ما هم می زدیم تو سر خودمون، چون خانواده های ما همه کم درآمد هستند، اگر می فهمیدند خوابگاه نداریم مانع ادامه تحصیل ما می شدند. گذشت تا پنج شنبه. کلاس های صبح را که اصلاً نفهمیدیم چی شد و چه جور گذشت. ظهر که برای نماز رفتیم مسجد دانشگاه، دست به دامان پیش نماز شدیم که ریش گرو بگذارد تا خوابگاه را از ما نگیرند. دست رد به سینه ما زد و گفت کاری از دست من بر نمی آید. یک دفعه سر بلند کرد و گفت: شما سراغ شهدا رفتید؟ ادامه دارد...
منصور کیه؟ | سید رضا متولی گفتیم: ما که اهل شیراز نیستیم. خندید و گفت: مگه باید اهل شیراز باشید. برید گلزار شهدا هم آرام می شوید هم انشاءالله مشکل شما به لطف خدا، با عنایت شهدا حل می شود! آدرس گلزار شهدا را نوشت داد دست ما. بعد از ناهار تکه تکه راه را پرسیدیم تا رسیدیم گلزار شهدا. همین جور در قبور شهدا می چرخیدیم که چشم ما افتاد به این قبر. هیبت مردانه و صورت زیبای این شهید، انگار از ما می پرسید کجا دارید می رید، مشکل شما چیه؟ ناخودآگاه همه با هم آمدیم و روی این صندلی کنار نشستیم و شروع کردیم به درد دل کردن با عکس شهید خادم صادق. یک ساعتی که نشستیم سبک شدیم و برگشتیم خوابگاه. صبح جمعه بود، اول صبح مسئول خوابگاه همه دانشجو ها را خواست پائین. با خودمان می گفتیم کار از کار گذشت، می خواهند همین امروز ما را از خوابگاه بیرون کنند. ما هم از نا امیدی شب قبل ساک ها را بسته و آماده کرده بودیم. پائین که جمع شدیم دیدیم مسئول خوابگاه دارد می خندد. گفت: بشینید می خواهم مطلب جالبی برای شما تعریف کنم. «ادامه دارد...»
منصور کیه؟ | سید رضا متولی ...دیشب ساعت 11 شب می خواستند پاشنه خانه ما را در بی آوردند از بس محکم به در می کوبیدند. با همسرم رفتیم دم در، دیدم مالک خوابگاه است. گفتم: حاج آقا چرا آمدی اینجا، نکنِ این وقت شب می خواهی دختر های مردم را آواره خیابان کنی؟ گفت: خانم من دیگه نمی خواهم خوابگاه را تخلیه کنم. یه کاغذ از جیبش در آورد و گفت: مگه این حکم تخلیه نیست. جلو چشم های من پاره پاره اش کرد و گفت: اصلاً ترم بعد هم اینجا بمونن، من پشیمون شدم. از بعد از ظهر تا حالا، تا چشمم روی هم می افتد، یک آقای پُر هیبتی می آید جلو رویم و می گوید من منصورم، نکند دختر های مردم را در این شهر غریب آوارده کنی؟ اگر این کار را کردی به این چند نفری که پشت سرم هستند می گویم! به آن پنج نفر که نگاه می کردم، از وحشت از خواب می پریدم. ادامه دارد...
منصور کیه؟ | سید رضا متولی بعد هم ادامه داد: خانم تو را به خدا به آقا منصور بگویید من دیگر خوابگاه رو تخلیه نمی کنم! مسئول خوابگاه که جریان را تعریف می کرد ما چند نفر زدیم زیر گریه! علت را که پرسید؛ جریان را که تعریف کردیم. همه بچه ها زدن زیر گریه. از آن به بعد هر شب جمعه می آئیم سر مزار حاج منصور! بعد به من گفتند حالا شما بگید: حاج منصور کیه؟ با بغض و اشک گفتم: من دیگه چی بگم! شما خودتون منصور را بهتر از من شناختید! «پایان»
بی تو به سر نمی شود | قاسم مهدوی مدتی فرمانده گردان امام مهدی (عج) غایب بود و به جای ایشان آقا منصور فرماندهی این گردان را قبول کردند. در این مدت کوتاه، چیزهایی از این مرد دیدم که در کمتر کسی، حتی در شهدایی که از اول جنگ در جبهه دیده و می شناختم، دیده بودم. روحیه بشّاش، خندان و حتی چهره زیبای منصور منحصر به فرد بود. گاهی وقت ها احساس میکردم اصلا منصور در دنیای ما نیست. اگر در جمع کاری نداشت، کم کم خودش را کنار می کشید و دور از همه دو دستش را پشت کمر گره می زد و زیر لب چیزی زمزمه می کرد. دقیق می شدم، می دیدم زیر لب اشعار حافظ، مولوی و شمس را بی غلط و رسا می خواند. صدای خوبی داشت، گاه که برای سرکشی از نیروها با موتور می رفتیم. میزدم روی پایش و می گفتم حاجی بخوان. منصور شروع میکرد، این اشعار عرفانی را با صدای بلند خواندن. انگار که نه انگار نیمه شب است و هر آن ممکن است از پشت این نخل ها کسی به ما حمله ور شود، غالبا می خواند: بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود...
محرم اسرار | فرزندان بزرگوار شهید ظل انوار بابا منصور خیلی مهربان بود، با اینکه خیلی لجبازی می کردم اما با صبر و حوصله با من رفتار می کرد. آقا منصور آنچنان مهربان بود که با وجود ایشان در خانه هیچ احساس کمبودی نداشتیم. یادم است کلاس اول که بودم، وقتی به خانه می رسیدم هر کسی دیگری در را به رویم باز می کرد وارد نمی شدم. باید خود بابا می آمد در را باز می کرد، کیفم را می گرفت، مرا روی دوشش می گذاشت و به داخل می برد... ❤️
محرم اسرار | فرزندان بزرگوار شهید ظل انوار رفتار آقا منصور با ما به نحوی بود که اصلا، نمی توانستم تصورش را هم بکنم که ایشان پدر واقعی من نیست. او واقعا یک پدر نمونه و دوست داشتنی بود. جاذبه معنوی ایشان باعث شد که من به امور و تکالیف دینی ام بیشتر اهمیت بدهم، همیشه دلم می خواست در نماز به ایشان اقتدا کنم و پشت سر ایشان نماز بخوانم. خیلی از مواقع که مشکلی پیدا می کردم، قبل از اینکه به مادرم بگویم آن را با آقا منصور در میان می گذاشتم، او محرم اسرارم بود. دقیق به حرف هایم گوش می داد بعد هم مرا راهنمایی می کرد و غم ها را از دلم می شست. در این چند سالی که او با ما زندگی می کرد، یاد ندارم تاریخ تولد هیچ کدام از ما را فراموش کرده باشد، همیشه روز تولد ما که می شد با شیرینی و گل به خانه می آمدند و تولدمان را تبریک می گفت و جشن کوچکی برای ما می گرفت.
بگذارید تنها برود|خواهر بزرگوار شهید قدیم رسم بود برای گرفتن آبغوره و آبلیمو، یک هفته می رفتیم خانه مادر بزرگ‌. مسیر مدرسه من هم تا خانه مادر بزرگ‌ دور تر از خانه خودمان بود. روز اول و دوم منصور مرا رساند اما روز سوم گفت: «از امروز ظهر خودت تنها باید بیایی؟» مادر گفت: «منصور، برای این زودِه، تنهایی سختش می شه!» منصور مصمم جواب داد: «نه، این باید یاد بگیره تو جامعه ای که این قدر گرگ زیاده به تنهایی از خودش دفاع کنه. همیشه که کسی نیست همراه‌ اون این طرف و آن طرف بره!» بعد که من رفته بودم، به مادرم گفته بود: «من به این می گویم تنها بره، اما خودم از دور با دوچرخه‌ دنبالش هستم که کسی مزاحمش نشود.» می گفت: زن ها می توانند در جامعه باشند اما به شرطی که حجاب داشته باشند.
سن تکلیف|خواهر بزرگوار شهید منصور سه سال از من بزرگتر بود. تا ۹ سالگی هیچ اصراری بر حجاب من نداشت، نه اینکه لباس های کوتاه و تنگ بپوشم اما چادر یا روسری نداشتم. زمانی که به سن تکلیف رسیدم دیدم منصور که حالا ۱۲ساله بود و خودش به سن تکلیف نرسیده است یک کادو به من داد. با خوشحالی کادو را باز کردم دیدم یک روسری است و یک جا نماز. هنوز که هنوز است شیرینی این هدیه را در خاطر دارم و آن هدیه همراه همیشگی من است.
شهید انسان ساز بعضی از دوستان حاج منصور می گویند شباهت عجیبی بین رفتارهای حاج منصور و شهید چمران است. امام‌خمینی «رحمة الله علیه» در پیام تسلیت شهید چمران، شهادت این مرد بی نظیر را این گونه توصیف می کنند «شهادت انسان سازِ» در مقامی نیستم که بخواهم این مرد بزرگ را توصیف کنم، اما آنچه دیدم و شنیدم این بود که حاج منصور در زمان حیاتش یک «انسان شهید ساز» بود و بعد از شهادت هم یک «شهید انسان ساز!» به نظرم آمد حاج منصور اگر می خواست همان سال ۶۲، در عملیات خیبر به مقام شهادت رسیده بود، اما خود خواست که این ده سال را بماند و جوانان را تربیت کند. حاج منصور هنگام شهادت ۳۱ سال بیشتر نداشت اما چهره اش، رفتارش، خلق و خویش او را ده ها سال بزرگتر نشان می داد. بگذارید این مقدمه کوتاه را این گونه تمام کنم: مقام معظم رهبری جمله زیبایی دارند به این مضمون که «انتظار من از جوانان در یک جمله خلاصه می شود: تحصیل، تهذیب و ورزش!» برادر حاج منصور می گفت من هر وقت این جمله را می خوانم یا به یادم می آید، بلافاصله مصداق عینی آن را حاج منصور می بینم: تحصیل؛ کارشناس ارشد مدیریت دفاعی از دانشکده فرماندهی و ستاد. تهذیب؛ مصداق کامل یک انسان خود ساخته. تمام خلایق را بهتر از خود می دانست. جوان ها وقتی با حاجی دست می دادند، مواظب بودند که حاجی دست آنها را نبوسد! ورزش؛ قبل از جنگ کاپیتان تیم جوانان برق شیراز بود، در طول جنگ هم بدن ورزیده و قوی داشت، با اینکه یک پا بیشتر نداشت، بیش از افراد سالم فعالیت می کرد.
مسئول شب|برادر کبیری نژاد حاجی تازه به شهادت رسیده بود. برای زیارت مزار ایشان رفتم که صحنه عجیبی دیدم. سربازی، سر قبر ایشان نشسته و همچون فرزند پدر از دست داده اشک می ریخت. کنارش نشستم و رابطه اش با حاج منصور را جویا شدم. با بغض تعریف کرد.‌ «یک شب حاج منصور در پادگان امام حسین «علیه السلام» مسئول شب بود.‌ نیمه شب دیدم، حاجی وارد آسایشگاه سربازها شد. جوراب هایی را که سربازها کنار تخت گذاشته بودند، همه را جمع کرد با خودش برد. ساعتی گذشت دیدم جوراب ها را شسته و دوباره آورد پائین تخت ها پهن کرد. از همان زمان من تحت رفتار ایشان قرار گرفتم و عاشقش شدم.»
گیلاس|حاج ابراهیم خادم صادق،پدر بزرگوار شهید خانه ما از خانه های قدیمی بود که چند اتاق اطراف یک حیاط بزرگ چیده شده و در هر اتاق یک خانواده زندگی می کرد. آن شب که به خانه می آمدم‌، در راه منزل گیلاس نوبر دیدم، برای بچه ها خریدم. منصور وقتی از مدرسه آمد و گیلاس ها را دید گفت: «بابا همسایه ها هم این گیلاس را دیده اند،؟» _بله؟ _«از این به دیگران هم داده اید؟» _«نه بابا! شما بخور، آن ها هم خودشان می خورند.» سریع چند تا نعلبکی آورد. در هر کدام مقداری گیلاس گذاشت و در تمام اتاق های حیاط تقسیم کرد. بعد هم آمد نشست با خیال راحت گفت: «حالا من هم می تونم بخورم!» نعلبکی آخر را خودش برداشت. آن روزها منصور هشت ساله بود.
من خودم مشکل دارم! |پدر بزرگوار شهید حاجی خانهِ نیمه تمامی داشت که آن را فروخت و با آن دو فیش حج خرید، یکی برای خودش یکی برای من. مدیر کاروان آشنا بود.‌ گفت: «آقا منصور بهتر است یکی را به اسم پدر و یکی را به اسم مادرتان بنویسید.» چشم حاجی پر از اشک شده و چشم در چشم او گفت: «من خودم مشکل دارم، من خودم مشکل دارم، من خودم مشکل دارم. مادرم سال دیگر زنده است و ان شاالله خودش به حج می رود!» حاج منصور چند ماه بعد از حج شهید شد و مادرش سال بعد به حج مشرف شد.
شهید انسان ساز بعضی از دوستان حاج منصور می گویند شباهت عجیبی بین رفتارهای حاج منصور و شهید چمران است. امام‌خمینی «رحمة الله علیه» در پیام تسلیت شهید چمران، شهادت این مرد بی نظیر را این گونه توصیف می کنند «شهادت انسان سازِ» در مقامی نیستم که بخواهم این مرد بزرگ را توصیف کنم، اما آنچه دیدم و شنیدم این بود که حاج منصور در زمان حیاتش یک «انسان شهید ساز» بود و بعد از شهادت هم یک «شهید انسان ساز!» به نظرم آمد حاج منصور اگر می خواست همان سال ۶۲، در عملیات خیبر به مقام شهادت رسیده بود، اما خود خواست که این ده سال را بماند و جوانان را تربیت کند. حاج منصور هنگام شهادت ۳۱ سال بیشتر نداشت اما چهره اش، رفتارش، خلق و خویش او را ده ها سال بزرگتر نشان می داد. بگذارید این مقدمه کوتاه را این گونه تمام کنم: مقام معظم رهبری جمله زیبایی دارند به این مضمون که «انتظار من از جوانان در یک جمله خلاصه می شود: تحصیل، تهذیب و ورزش!» برادر حاج منصور می گفت من هر وقت این جمله را می خوانم یا به یادم می آید، بلافاصله مصداق عینی آن را حاج منصور می بینم: تحصیل؛ کارشناس ارشد مدیریت دفاعی از دانشکده فرماندهی و ستاد. تهذیب؛ مصداق کامل یک انسان خود ساخته. تمام خلایق را بهتر از خود می دانست. جوان ها وقتی با حاجی دست می دادند، مواظب بودند که حاجی دست آنها را نبوسد! ورزش؛ قبل از جنگ کاپیتان تیم جوانان برق شیراز بود، در طول جنگ هم بدن ورزیده و قوی داشت، با اینکه یک پا بیشتر نداشت، بیش از افراد سالم فعالیت می کرد.
هدایت شده از منصور دلها ♥️
کلامش قصه ی پر شور دلهاست♥ سلامش چشمه ایی از نور دلهاست♥ نفس هایم به یمن آن شهید است♥ که نام کوچکش منصور دلهاست♥ @shahidekhademsadegh لطفاً در انتشار کانال شهید سهیم باشید🌹