...
#راوی : #خواهر_شهید
در طول جنگ هرچه به آقا منصور اصرار می کردیم که ازدواج کند زیر بار نمیرفت!!
میگفت: تا جنگ هست من ازدواج نمیکنم!
عروس من ، تفنگم!
پوتینم ، بالشم!
آورکتم ، رختخواب من است !
پایم را کرده بودم توی یک کفش که الا و باالله باید برای شما زن بگیرم...
گفت: خواهرم، مسئولیت ما سنگینِ، برم دختر مردم را بیارم ، ما هم که معلوم نیست امروز جنازمون رو بیارن یا فردا!!
گفتم : داداش! شما ، بله رو بده ، من کسی را پیدا میکنم که افتخار کنه اسم شهید بره تو شناسنامه اش..
آخه همیشه منصور میگفت:
شما باید برای پیکرهای بی سر ما آماده باشید.
بالاخره ، راضیش کردم که برایش همسری پیدا کنم. راضی شد ، اما به شرطه ها و شروطه ها..
اول ، سیده باشد ، دوم ، همسر شهید باشد ، سوم ، فرزند هم داشته باشد!!!
یعنی شرایط هایی گذاشت ، که حالا حالا ها نتوانم کسی را پیدا کنم!
گفتم : منصور آقا ، یکم کوتاه بیا، من چنین کسی را از کجا پیدا کنم!؟
گفت : همینِ که هست ، پیدا کردی خبر بده بیام...!
منم که عقلم به جایی نمیرسید ، رفتم در خانه #حضرت_فاطمه سلام الله علیها
گفتم: بی بی ، من را شرمنده این رزمنده خدا نکن!
ناگهان یاد همسر #شهید_مهدی_ظل_انوار ، از اقوام شوهرم افتادم...
میدانستم همسر شهید است و دو فرزند دختر دارد، اما اینکه سیده است یا نه را نمی دانستم...
این بار متوسل به حضرت حجّت «عج» شدم و گفتم: یا صاحب الزمان«عج» خودت جورش کن که شرمنده نشوم.
زنگ زدم به مادر شوهرم و پرسیدم : این خانم ، سیده هم هست؟!
گفت: آره..
انگار دنیا رو بهم داده بودند.
به منصور نامه ای نوشتم و جریان را گفتم.
دیگر نمی توانست از زیرآن شانه خالی کند!
تا دو طرف این ازدواج راضی شوند چند سال طول کشید...
منصور قبل از ازدواج فرزندان شهید را به خانه ما می آورد...
میگفت : میخواهم اول با ما اُخت پیدا کنند بعد از ازدواج کنم...
روز میلادپیامبر «ص» وامام صادق «ع» در ناحیه دو بسیج و مراسم عروسی شان برگزار شد.
یادت جاودان است. #منصور_دلها❤️
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
...
#جنگ آدم را #پیر می کند ، حتی اگر #جوان باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان #لبخند باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب #رزمندگان نشانده باشی...
چه روز عجیبی است امروز...
دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین #شلمچه را می درد...
حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود.
به قول خودش این ماشین تویوتا ، #لندکروز_بهشت است و این مسیر ، #مسیر_بهشت ...
از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد.
حسن این پا و آن پا میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که #حاج_عباس_مشفق از #اهواز رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های #توپخانه مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده #لشکر را راضی کرده یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود...
گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود...
می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب #کوثر به دست #سقای_کربلا بود...
نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه #خاکریز کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، #خرداد ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا...
هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن...
زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود.
****
در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز #بهشت بارید...
فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد...
عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در #اسارت کسب کند و حسن...
بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به #آسمان می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل #حضرت_فاطمه س #گمنام باشد ، می گفت:
دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم...
#شهید_حسن_حق_نگهدار
https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4