🌷 #شهید #عمران_پستی_هشتجین
از تهران آمد و ما را دور خودش جمع کرد و گفت اولین راهپیمایی را در هشتجین برگزار میکنیم. برنامهریزی و اقدامات اولیه را انجام داده بود. او خودش پلاکاردهایی با شعارهای استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی، نهضت ما حسینی است، رهبر ما خمینی است، مرگ بر شاه و ... آماده کرده بود و بین ما توزیع کرد. جاوید غفاری، اباصلت سیدسیاح، رجبعلی رجبی، تقی علوی، اکبر اکبری، من و چند نفر دیگر بودیم. به ما گفت: پلاکاردها را دور کمر خود بپیچید و به داخل کلاس ببرید. بعد هم منتظر باشید تا من داخل حیاط مدرسه اولین شعار را بدهم. آنوقت با باز کردن پلاکاردها بیرون بریزید و راهپیمایی را شروع کنید.
ما توصیههای او را انجام دادیم و داخل کلاسها رفتیم. منتظر بودیم تا با اشارهی عمران کار بزرگی را انجام دهیم که بزرگترها جرئت انجام دادنش را نداشتند. دلهره و اضطراب امانمان را بریده بود.
پس از مدتی، عمران با بلندگوی کوچک دستیاش از داخل حیاط مدرسه فریاد زد: مدرسهده یوخلامیرام، بوشدا منی معلیمیم. (نمیخواهم توی مدرسه در خواب غفلت باشم.) تا صدای عمران به گوش ما رسید، همه بیرون ریختیم و پلاکاردهای مرگ بر شاه و دیگر پلاکاردها را بیرون آوردیم و شعارهای عمران را با صدای بلند فریاد زدیم. کلامالله میرمجیدی معاون مدرسهمان با چوب افتاد به جان ما تا ما را جمع کند. اما با سرسختی از مدرسه بیرون زدیم و دوستان غیرمدرسهای که بیرون منتظر بودند، به ما پیوستند. آن روز عمران شعار داد و اولین راهپیمایی را در هشتجین برگزار کردیم.
به نقل از کتاب #هفتمین_فرمانده
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
فرم به دست دوره میافتادیم توی کوچه و هر بچهای را میدیدیم، یک فرم میدادیم دستش. میگفتیم: "آقا مصطفی پایگاه بسیج زده، بیاین بسیجی بشین." آقا مصطفی هم سریع کارت بچهها را آماده میکرد و میداد دستشان. با این کار تشویق میشدند که آمدنشان ادامهدار باشد. طولی نکشید که از بیستسی نفر که همهی بچههای هیئت ابوالفضل علیهالسلام بودیم، رسیدیم به شصت نفر. شلیک با تفنگ شکاری آقا مصطفی، پاداش کسی بود که در طرح صالحین شرکت کند. بچهها میآمدند و با ذوق میرفتند. روز بعدش با چندتا از دوستانشان برمیگشتند؛ به عشق شلیک با تفنگ شکاری.
کمکم جمعیت به جایی رسید که آقا مصطفی رفت و سولهای پیدا کرد برای هیئت. یک طرف سوله را هم مخصوص خواهران گذاشتیم. کمی بعد دیوارهای سوله ریخت و مجبور شدیم هر هفته گردشی در خانهی بچهها هیئت بگیریم.
همهی فکروذکر آقا مصطفی جذب کسانی بود که اقبالی به پایگاه و بسیج نشان نمیدادند. یک بار بهش گفتم: آقا مصطفی چرا من باید آماد و پشتیبانی باشم، اما کسی رو که خیلی کم میاد، مسئول نیروی انسانی گذاشتی؟ گفت: شما خودبهخود میای. من دنبال جذب اونایی هستم که نمیان، وگرنه تو بچه هیئتی هستی، اگه اینجا نیای، جای دیگه به هیئت میری. بذار اونایی رو که تو کوچه و خیابون میشینن هم جذب کنیم.
به نقل از علی یاری، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #عباس_دانشگر
یک شب در شهر گوراب زرمیخ از توابع شهرستان صومه سرا بودیم. یادواره نود شهید بود. سردار اباذری سخنرانی کرد بعد از مجلس برای استراحت به یک آپارتمان رفتیم که یک طبقه آن در اختیار ما بود. سردار در یک اتاق استراحت کرد و من در هال خوابیدم. عباس هم در یک اتاق دیگر استراحت کرد. ساعتی گذشت خوابم نمی برد دیدم عباس وضو گرفت در آن اتاق خلوت مشغول نافله نماز شب شد تصورم این بود تا صبح نخوابید. صدای نماز شب و قرآن خواندن او را شنیدم. بعد از شهادتش متوجه شدم او دنبال چه هدف بزرگی بود.
به نقل از کتاب #آخرین_نماز_در_حلب
🆔 @shahidemeli
🌱 #شهید_پروری
#شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
مادر شهید:
با سهچهار تا سنگک داغ از در آشپزخانه آمد تو و نانها را روی سفره پهن کرد. پشتسرش حاجی وارد آشپزخانه شد و چشمش به سفره افتاد. رفت سراغ نانها و یکییکی سنگها را از بینشان جدا کرد. مشتش که پر شد، مصطفی را صدا زد: دستت درد نکنه، چه نونهای خوبی گرفتی. فقط، بعدازظهر که خواستی بری بیرون، این سنگها رو هم ببر بده نونوایی.
_ اووو، برا چند تا سنگ این همه راه دوباره تا نونوایی برم؟ خب بدین همهشون رو همین الآن بریزم گوشه حیاط.
حاجی که خندهی مصطفی را دید و فهمید که او بیشتر قضیه را شوخی گرفته است، برای اینکه خوب شیرفهمش کند، با حوصله توضیح داد: نونوا برا دونهدونهی این سنگها پول میده. اینها رو گونیگونی میخره که بریزه کف تنور، نه اینکه ما با خودمون قاتی نونها برداریم بیاریمشون خونه.
چشمهای متعجب مصطفی نیاز به جواب کاملتری داشت. حاجی ادامه داد: ما پول نون رو میدیم. پول سنگهاش رو که نمیدیم. حیف نیست این همه زحمت کشیدی نون خریدی، به خاطر چهار تا تیکه سنگ مدیون نونوا بشی؟
حقالناس حتی در حد چند سنگریزه نباید میآمد سر سفرهمان.
به نقل از کتاب #منم_یه_مادرم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_امنیت #محمد_غفاری
محمد بسیار فرد منظمی بود. اصول و قواعد نظامی را خیلی خوب رعایت میکرد. بعد از شهادت او یک شب در محل کار بودم. کلید کمدم گم شد. صبح برای صبحگاه ماندم که چه کنم. دیدم یک لباس کامل روی چوبلباسی آویزان کردهاند.
سریع رفتم و پوشیدم. با تعجب دیدم که لباس شهید غفاری است. البته بدون علت نبود؛ چون لباس محمد همیشه مرتب، منظم، اتو کرده و معطر بود. سریع رفتم تا به صبحگاه برسم.
به نقل از کتاب #پرواز_در_سحرگاه
🆔 @shahidemeli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استوری | هرگز نخواستم سلاح به دست بگیرم
سلاح به دست گرفتم
برای مقابله با آدمکشان
سلاح به دست گرفتم
برای آن آواره در حال فرار و تعقیب
سلاح به دست گرفتم
برای دفاع از آن زن هراسان
سلاح به دست گرفتم
برای آن طفل وحشت زده بی پناه
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #اکبر_جوانبخشایش
دو سه ماه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی من و اکبر به همراه چند تن از دوستانمان که در شهرستان اهر بودیم باهم مشورت میکردیم که چطور میتوانیم به انقلاب نوپایمان کمک کنیم ابتدا با مرحوم میرزا یدالله دهقان که از علمای شاخص و برجسته شهر بود و آشنایی مختصری هم با ما داشت؛ ملاقات نمودم و جریان را با ایشان در میان گذاشتم. ایشان همچون گذشته با راهکار مناسب ما را راهنمایی و ارشاد میکردند، برای اولین بار با کمک ایشان در سطح شهر انجمن اسلامی و کتابخانه تاسیس کردیم. هدف اصلی این انجمن هم تبلیغ اندیشههای حضرت امام خمینی (ره) و همکاری در آبرسانی و برقرسانی به روستاهای محروم بود. این روحیه و آمادگی در راستای تحقق آرمانها و خط امام و رسیدگی به مستضعفان در وجود ما متجلی شد.
اکبر مسئولیت هماهنگیها و مذاکرات با ادارات مختلف را بر عهده داشت و با خوشرفتاری و توجیه مسئولین تا حدودی توانستند نظرات آنها را جلب کنند که در ادامه، به کمک این انجمن به چندین روستای محروم و دورافتاده خدمات برقرسانی صورت گرفت.
به نقل از دوست شهید، کتاب #نذر_عباس
🆔 @shahidemeli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جنایتکاران سنگدل نتوانستند عشق و شوق مردم به زیارت مرقد سردار بزرگشان شهید قاسم سلیمانی را تحمل کنند. بدانند که سربازانِ راه روشن سلیمانی هم رذالت و جنایت آنان را تحمل نخواهند کرد.
#انتقام_سخت
#مقام_معظم_رهبری
#کرمان_تسلیت
🆔 @shahidemeli
🌱 #شهید_پروری
#شهید #مدافع_حرم #محمد_مسرور
مادر شهید:
حاجی همیشه برای تشویقکردن بچهها به نماز و روزه، جایزه میداد بهشان. برای افطاریها هرچه بچهها دوست داشتند میخرید. محمد عاشق شیرینی بود. برای افطار، حاجی برایش زولبیا و بامیه میخرید. برای هر روز روزهگرفتن به بچههای بزرگتر هم که هنوز بهشان واجب نشده بود، پول میداد. در ماههای رجب و شعبان مسابقهی روزهگرفتن بین بچهها میگذاشت و برایشان جایزه میخرید. همهی این کارها را میکرد تا بچهها به واجباتشان علاقهمند شوند؛ حتی به فاطمه به خاطر رعایت حجابش همیشه محبت میکرد.
به نقل از کتاب #منم_یه_مادرم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفوی_صدرزاده
سر ظهر بود. داشتم از کوچهباغ رد میشدم که ناغافل یک نفر مرا گرفت زیر مشت و لگدش. تا خوردم من را زد. میگفت: تو چرا با بسیجیها میگردی؟ خونهی شما ملت۱ هست، چرا از اینجا به پایگاه بسیج الغدیر میری؟ اصلا چرا بسیج میری؟ داغان و کتکخورده رفتم پیش آقا مصطفی. تا مرا دید پرسید: چی شده؟! چرا این شکلی شدی تو؟ ماجرا را گفتم.
رفت پیش طرف و گفت: برای چی علی رو زدی؟ گفت: من از بسیجیا بدم میاد. برای چی باید اونجا بیاد؟ آقا مصطفی با او حرف زد. دو روز بعد دیدم مسجد میآید و به آقا مصطفی چسبیده است. آقا مصطفی آنچنان دلها را جذب میکرد که باور کردنش سخت بود.
برای هیئت هم آدم جمع میکرد. خودش خانهای اجاره کرد در کوچهی کفاشیانِ همان منطقهی ملت۱. کتیبهی مشکی و فرش برایش خرید و آنجا را حسینیه کرد. هفتگی مراسم میگرفت. هیئت حضرت ابوالفضل علیهالسلام کم کم بزرگتر شد. مداح و آدمهای زیادی با دست آقا مصطفی به هیئت آمدند. آقا مصطفی حتی خلافکارهایی را که پایشان هم به هیئت نرسیده بود به حسینیه آورد.
به نقل از علی اسفندیاری، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
چند ماه به دلیل تعلیق غنیسازی، سایت نطنز تعطیل بود، ولی مصطفی آنجا را رها نکرد. یک روز آمد خانه، گفت: به خدا یه کاری کردن که ما ببوسیم کار رو بذاریم کنار. گفتم: چطور بابا؟ گفت: اومدن در سایت رو مهر و موم کردن این خدانشناسها. کاری کردن که ما از بغل سایت هم نمیتونیم رد شیم. عکسبرداری میکنن. دولت جدید که آمد و تعلیق را برداشت، غوغایی بود توی وجودش. چسبید به کار.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #داریوش_رضایی_نژاد
وقتی تصمیم گرفتم که به خواستگاری خواهرشان بروم اولین بار مسأله را با داریوش در میان گذاشتم؛ چون من دانشجوی تهران بودم و خانوادهشان شهرستان بودند، به ناچار با ایشان که تهران بودند قرار میگذاشتم. وقتی قرار بود با هم صحبت کنیم، اصرار میکردند که من بروم خانهشان اما خجالت میکشیدم. برای همین، ایشان لطف میکردند و هر دفعه تا پارک نزدیک خوابگاهم میآمدند تا مبادا من در ترافیک تهران اذیت بشوم! در تمام این جلسات، من منتظر یک سوال بودم، اما ایشان هیچ وقت نپرسیدند. هیچ وقت نپرسیدند که چی داری، چی نداری! حتی آن موقع که ازدواج من و خواهرشان قطعی شده بود، باز هم نپرسیدند!
به نقل از شوهرخواهر شهید، کتاب #شهید_علم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مجید_صانعی
یک جمله ی خیلی معروفی هم داشت و می گفت: بچه ها دقت کنید: دینِ ما را به جای این که درست معرفی کنند، متاسفانه درشت معرفی کرده اند!! برخی از جوان های ما را از دین، زده کرده اند. برخی به اشتباه، دین مداری و دین داری را خیلی سخت جلوه داده اند. بچه ها شما تحقیق کنید، اصل دین خیلی جذاب و ساده و راحت است. با همین نگاه درستی که داشت، بچه ها هم با جان و دل، حرفش را می پذیرفتند و مذهبی می شدند.
به نقل از کتاب #ابوطاها
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #حسین_همدانی
با حسرت گفت: باید قبل از آنها میرفتیم روی قراویز. بعد هم تنهایی آرپیجی گروه را برداشت، سر به داخل دهانهی پل برد و به بچهها گفت: خوب گوش کنید! الآن زیر پای عراقیها هستیم. دشمن، هم روی قراویز مستقر شده و هم بالای بازیدراز، یعنی چپ و راست جاده، دست آنهاست. از آن بالا، هر جنبندهای را تا سرپل ذهاب میبینند. بعد، خیلی جدی گفت: توی روز، هیچکس نباید از زیر جاده خارج بشود. همینجا میجنگیم. اینجا انشاءالله مشهد ما باشد. اگر دستها و پاهای ما را هم قطع کنند و جسدهایمان را بیندازند زیر تانکهایشان، باز هم نمیگذاریم سرپل ذهاب سقوط کند. گرمی و حرارت سخنان حسین همدانی، جان بچهها را جلا داد.
به نقل از کتاب #از_الوند_تا_قراویز
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #حسن_باقری
در مرحلهی دوم عملیات رمضان (۱۳۶۱)، برای یکی از گردانها مشکلی پیش آمد. آن گردان عمق پیشرویاش بیش از حد بود و به نزدیکی دشمن رسیده بود و به همین دلیل در محاصره قرار گرفته بود. حسن که مکالمات بیسیم را در قرارگاه نصر گوش میکرد، متوجه این مسئله شد. او با فرماندهی این گردان، یعنی فرماندهی تیپ، ارتباط برقرار کرد و به او گفت: _شما کجا هستین؟ _من توی تیپ هستم. _شما باید بری، خودت از موانع عبور کنی، وارد صحنه بشی و گردان رو از محاصره نجات بدی، و تا خودت به صحنه نری، این اتفاق نمیافته. این گردان الآن متوجه نیست و اگر به اونا بگی که توی محاصره هستن، وضع خرابتر میشه و ممکنه دستپاچه بشن. باید خودت به صحنه بری و جناحین این گردان رو با گردانهای دیگه حفظ کنین، تا بتونین اونها رو از محاصره خارج کنین. فرماندهی تیپ، استدلالهایی آورد مبنی بر این که:
_نیاز نیست من برم اونجا، همینجا دارم هماهنگیهای توپخونه رو میکنم. من کارهای مهم دیگهای دارم، نمیتونم برم.
در این لحظه، حسن آنچنان محکم پشت بیسیم فریاد زد که تمام کسانی که در قرارگاه بودند، از این قاطعیت رنگشان پرید و جا خوردند. او خطاب به آن فرمانده تیپ با فریاد گفت: اگه همین الآن از سنگرت حرکت نکنی و به سمت خط نری و این گردان رو از محاصره نجات ندی، باهات به شدت برخورد میکنم. من خودم الآن میام اونجا. تو نباید توی سنگرت باشی و باید به صحنه رفته باشی. یا میری و خودت به همراه این گردان توی محاصره شهید میشی، یا گردان رو از محاصره درمیاری. برای من قابل قبول نیست که گردان محاصره بشه و اسیر بشه، بعد فرمانده تیپ زنده و سالم این طرف باشه، سریع حرکت کن برو.
با این قاطعیت و عتابی که او به فرماندهی تیپ کرد، آن فرمانده به صحنه رفت و کار محاصرهی گردان مورد نظر را یکسره کرد و آن گردان از محاصره نجات پیدا کرد.
به نقل از محمد باقری، کتاب #من_اینجا_نمیمانم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مصطفی_چمران
حاجی عبدالله زاده از آن بازاریهایی بود که با شروع جنگ آمده بود جبهه و کار تدارکاتی میکرد. دکتر را خیلی دوست داشت و دکتر هم او را دوست داشت. یک علاقهی خاصی به هم داشتند. گلولهی تانک آمده از وسط نصفش کرده بود و نیمهی بالای بدن او پودر شده بود. چون من همیشه گزارشهای زیادی به دکتر میدادم، بچهها آمدند و به من گفتند: خبر شهادت حاجی عبدالله زاده رو تو به دکتر بده.
رفتم سراغش و گزارشهای مربوطه را به او دادم. در آخر هم خیلی خونسرد گفتم: راستی، حاجی عبدالله زاده هم شهید شد! انتظار عکسالعمل خاصی را از او داشتم، اما خیلی آرام گفت: حاجی عبدالله زاده؟ گفتم: آره. سپس دستورات لازم را به من داد که نیروها از کجا بروند و اگر محاصره شدند چه بکنند و ... . به او گفتم: میتونم یه سوالی بکنم؟ گفت: بکن. گفتم: چرا اینقدر بیخیالی؟! گفت: برای حاجی عبدالله زاده؟ با یک حالت بغضی به او گفتم: آره. آهی کشید و گفت: اگه بخوام وسط معرکهی جنگ احساساتی بشم، همهی کارها به هم گره میخوره. گفتم: ولی حاجی عبدالله زاده... حرفم را قطع کرد و گفت: حاجی عبدالله زاده را من بهتر از تو و بیشتر از تو میشناختم و دوستش داشتم. غصهی نبودنش رو الآن نمیتونم بخورم. میذارم برای بعد. طلبکارانه گفتم: بعد؟ نگاه معنیداری کرد و محکمتر گفت: بعدِ من یعنی شب، یعنی خلوت، یعنی خلوت شبی که هیچکس نباشه.
به نقل از جواد مادرشاهی، کتاب #چمران_مظلوم_بود
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #ابراهیم_هادی
عملیات بر روی ارتفاعات بازیدراز آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم. از بچههای خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمیکردم اینقدر زیاد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم: حرکت کنید. اما آنها هیچ حرکتی نمیکردند! طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند. شاید هم فکر نمیکردند ما فقط دو نفر باشیم! دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همهی عراقیها به افسر درجهداری که پشت سرشان بود نگاه میکردند! افسر بعثی ابروهایش را بالا میانداخت. یعنی نروید! خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود.
هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از خدا خواستم کمکم کند. یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما میآمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه میکردم گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟! گفتم: مشکل، اون افسر عراقیه. نمیخواد اینها حرکت کنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجهاش با بقیه فرق داشت و کاملا مشخص بود. ابراهیم اسلحهاش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقهی افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد.
تمامی عراقیها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس میکرد و میگفت: الدخیل الدخیل، ارحم ارحم و همینطور ناله میکرد. ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نمیگنجیدم، تمام ترس لحظات پیش من برطرف شده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد.
بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم.
به نقل از کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🆔 @shahidemeli