🌷 #شهید #حسن_آقاسیزادهی_شعرباف
حسن آقا علاقهی زیادی به امام (ره) داشت. به قول معروف در مکتب و رهبری حل شده بود. دیدار با امام که پیش آمد بهترین موقعیت و امتیازی بود که در طول زندگی برایش پیش آمده بود. اما همین که دید همسرش هم علاقه دارد به ملاقات امام (ره) برود، همان یک سهمی را که برای دیدار داشت به او داد و خودش نرفت.
منبع: کنگرهی سرداران و ۲۳۰۰۰ شهید استانهای خراسان
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مصطفی_چمران
دکتر از روند جنگ خیلی رنج میبرد. یکبار جلسهای با بنیصدر داشت. جلسه خصوصی بود. وقتی برگشت، میتوانستی رنج را از چهرهاش بخوانی. گفتم: چی شده دکتر؟ جوابم را نداد. ساکت بود تا اینکه گفت: فقط به فکر خودشون هستن که حرفشونو به کرسی بشونن، هرچی میگم باید به فکر جوونها و گلهای مردم باشیم که پرپر نشن، هرچی میگم اینها سرمایههای این سرزمین هستن، اصلا گوش نمیکنن، یه گوششون دره و یه گوششون دروازه!
از غصهی دکتر گریهام گرفته بود. یک بار دیگر هم که تلفنی با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی، سرهنگ قاسمی، حرف میزد، میگفت: آرپیجی میخوام. سرهنگ میگفت: نمیتونم بدم. دکتر گفت: چرا؟ سرهنگ گفت: دستور ندارم. دکتر گفت: از کی دستور ندارین؟ گفت: از فرماندهی کل قوا، از بنیصدر. باید اون بگه یا لااقل دستورشو کتبی به من بده. دکتر گفت: آخه عزیز من، الآن اون کجاست که من برم گیرش بیارم، بیاد به شما دستورشو بده؟ گفت: این مشکل من نیست، مشکل شماست. دکتر گفت: جنگ که این حرفها رو نداره. گفت: نمیتونم، اصرار نکنین لطفا.
دکتر به گوشی خیره شد، نفس آرامی کشید و با آرامش آن را سر جایش گذاشت و قبل از اینکه کسی حرفی بزند، گفت: مستحق اعدامه. وقتی این حرف را میزد، صورتش سرخ شده بود.
به نقل از محسن اللهداد، کتاب #چمران_مظلوم_بود
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_رضا_سمندری_مارشک
فرزندمان تازه به دنیا آمده بود و شرایط جسمانی مساعدی نداشتم. به همین خاطر نمیتوانستم کارهای خانه را تمام و کمال انجام دهم. محمدرضا هم دستش شکسته بود و تا مچ توی گچ بود.
نیمههای شب با سر و صدایی که توی آشپزخانه میآمد از خواب بیدار شدم. دیدم محمدرضا با همان دست گچگرفته مشغول شستن ظرفهاست. خیلی اصرار کردم و گفتم: صبر کن یکی دو روز دیگه که حالم بهتر شد خودم کارها رو انجام میدم. ولی گوشش بدهکار این حرفها نبود. خودش با دست گچگرفته، تمام کارها را انجام داد.
منبع: کنگرهی سرداران و ۲۳۰۰۰ شهید استانهای خراسان
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #ابراهیم_هادی
به همراه گروه شناسایی وارد مواضع دشمن شدیم. مشغول شناسایی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم. چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسید: شما سربازهای خمینی هستید؟! ابراهیم جلو آمد و گفت: ما بندههای خدا هستیم. بعد پرسید: پیرمرد توی این دشت و کوه چه میکنی؟! گفت: زندگی میکنم. دوباره پرسید: پیرمرد مشکلی نداری؟! پیرمرد لبخندی زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اینجا میرفتم. ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت. یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقهی گروه را به پیرمرد داد و گفت: اینها هدیهی امام خمینی (ره) برای شماست. پیرمرد خیلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم. بعضی از بچهها به ابراهیم اعتراض کردند؛ ما یک هفته باید در این منطقه باشیم. تو بیشتر آذوقهی ما را به این پیرمرد دادی! ابراهیم گفت: اولا معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر با ما دشمنی نمیکند. شما شک نکنید، کار برای رضای خدا همیشه جواب میدهد. در آن شناسایی با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خیلی سریع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آوردیم.
به نقل از کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_امنیت #محمد_غفاری
یک روز با بچههای گردان رفته بودیم کوه. محمد توجه ویژهای به مردم حاضر در مسیر داشت. میگفت: ما هر کاری که انجام میدهیم برای رضای خدا و این مردم عزیز است. باید همیشه خودمان را توی جمع مردم بدانیم. وظیفهی حراست از انقلاب به دوش ماست و این انقلاب هم به برکت این مردم شهیدپرور و حمایت و پشتیبانی این ملت، شکل گرفته. میگفت: انشاءالله با پشتیبانی مردم و هدایت مقام معظم رهبری بتوانیم انقلاب را به صاحب اصلیاش برسانیم.
به نقل از کتاب #پرواز_در_سحرگاه
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #عمران_پستی_هشتجین
سال ۱۳۵۸ تصمیم گرفتیم به دانشگاه برویم. من دانشگاه تبریز قبول شدم و عمران در رشتهی جامعهشناسی دانشگاه تهران. فکر میکنم عمران به رتبهی زیر ۲۰۰ یا ۳۰۰ قبول شد. با ذکر این نکته که دیپلم عمران ریاضی بود اما مطالعاتی که قبلا داشت عمران را به این نتیجه رساند که سوالهای بیپاسخ زیادی در جامعه وجود دارد که با متخصص شدن در رشتهی جامعهشناسی میتواند به آنها پاسخ دهد و علوم ریاضی توان پاسخگویی به سوالات مطرح در جامعه آن روز را ندارد. عمران در حالی که به راحتی میتوانست در یکی از رشتههای مهندسی قبول شود و ادامه تحصیل بدهد، رشتهی جامعهشناسی را برگزید تا برای مردم جامعهی خود مفید واقع شود.
به نقل از کتاب #هفتمین_فرمانده
🆔 @shahidemeli
🌱 #شهید_پروری
#شهید #مدافع_حرم #محمد_مسرور
مادر شهید:
بچهها کوچک که بودند، نیمههای شعبان همیشه در خانه جشن میگرفتم. سفره میانداختم و خانم مداحی را صدا میزدم تا از ائمه علیهمالسلام بخواند. خانمهای فامیل و همسایهها با بچههای کوچکشان میآمدند. همیشه، برای اینکه به بچهها خوش بگذرد، اتاقی را برایشان تزیین میکردم. سینی بزرگی جلویشان میگذاشتم و کلی شمع بهشان میدادم تا توی سینی روشن کنند. وقتی هم کنار سفره مینشستند، میگفتم: هرکس ساکت باشه و بیشتر صلوات بفرسته برای امام زمان، بیشتر بهش شکلات و شیرینی میدم.
محمد عاشق سفرهی من بود. تمام خوراکیهای نیمهی شعبان را مثل گنج در کمدش نگه میداشت. هر سال چیزی به بچهها هدیه میدادم، یک سال ماژیک، یک سال بادکنک. هرچیزی که بعد از سفره به محمد میدادم، خوشحال میشد.
به نقل از کتاب #منم_یه_مادرم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمود_شهبازی
نامهی شهید شهبازی به برادرش که از نیروهای مؤمن دانشگاهی بود و در آمریکا در حال تحصیل بود:
برادر جان، در سه محل است که چهرهی حقیقی انسان نمود پیدا میکند؛ یکی در سلول (زندان)، دیگری در بستر مرگ و دیگری در هجرت. پس کوشش کن که همیشه به یاد خدا باشی. ( همواره به یاد خدا باشید تا رستگار شوید. ) و دیگر اینکه سعی کنیم از خوابی که ما را فراگرفته بیدار شویم. به قول مولا امیرالمؤمنین(ع): مردم خواب هستند، زمانی که میمیرند بیدار میشوند. محمود زمانی هم که برای مشایعت برادر به فرودگاه آمده بود یک جلد قرآن به او هدیه داد تا در سفر به آنسوی آبها توشهی راهش باشد.
به نقل از کتاب #مهاجر
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #احمد_علی_نیری
قرآن، قرآن را فراموش نکنید. بدانید که بهترین وسیله برای نظارت بر اعمالتان قرآن است. اسلام را در تمام شئونات حفظ کنید. رهبری و ولایت فقیهی که در این زمان از اهم واجبات است یاری کنید.
به نقل از کتاب #عارفانه
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #سید_مرتضی_آوینی
جعبهی شیرینی را جلویش گرفتم، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه؟ برداشت ولی هیچ کدام را نخورد. کار همیشگیاش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند، برمیداشت اما نمیخورد. میگفت: میبرم با خانم و بچههام میخورم. میگفت: شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میذاره.
به نقل از کتاب #سید_مرتضی_آوینی
🆔 @shahidemeli
🌱 #شهید_پروری
#شهید #سید_محمد_حسینی_بهشتی
مادر شهید بهشتی میگفتند: من در طول مدت بارداریِ سید محمد، نُه مرتبه قرآن را ختم کردم. برای شیر دادن به سید محمد، وضو میگرفتم، رو به قبله مینشستم و هنگام شیر دادن قرآن میخواندم؛ اگر تلاوتم قطع میشد شیر نمیخورد.
به نقل از کتاب #سیرهی_شهید_دکتر_بهشتی
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_حسین_بشیری
یک شب من و محمدحسین در پادگان افسر شب بودیم. من آزمون تست هوش داشتم. محمدحسین گفت به من هم یاد بده. کار به جایی رسید که تا صبح جزوهها را خواند و بعد کپی گرفت. این علاقه به مطالعه باعث شد که در اکثر زمینهها پیشرفت کند.
در واحد تخریب به قدری رشد کرد که کاملا مشهود بود. به قولی یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود.
نیروهای آموزشی پادگان همگی آقای بشیری را بهترین استاد میدانستند. بسیار منظم و مرتب بود. همیشه سر وقت در کلاس حاضر میشد، هیچ وقت دیر نمیآمد. قبل از رفتن به کلاس همیشه مهر تربتی که در جیبش بود در میآورد، میبوسید و به زبانش میزد! وقتی دلیل این کار را میپرسیدم میگفت: این تربت کربلاست، نطق آدم را باز میکند. موقع نماز خواندن یا وقتی برای خنثی سازی مهمات عمل نکرده میرفت، همین کار را میکرد! وقتی دلیل این کارش را پرسیدم گفت: میخواهم گوشت و خون و تنم با تربت اربابم حسینی شود. تمامی تکنیکهای کلاسداری را بلد بود. با اینکه سنی نداشت اما یک استاد کامل بود. به خاطر همین ویژگیهای بارزی که داشت به عنوان مربی نمونه و پاسدار نمونه نیروی زمینی سپاه انتخاب شد.
به نقل از کتاب #سید_عماد
🆔 @shahidemeli
🌱 #شهید_پروری
#شهیدان #عباس_کمالی و #غلامرضا_کمالی
مادر شهید:
هر زمان که میخواستم فرزندانم را در آغوش بگیرم و شیر بدهم، وضو میگرفتم. در تمام مدت شیر دادن هم ذکر خدا را میگفتم. از طرف دیگر، شوهرم توجه خاصی به لقمهی حلال داشت. دوست نداشت بر سر سفرهی ساده و محقرمان، لقمهی غیر حلال گذاشته شود.
به نقل از کتاب #بی_پسر
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #قربان_علی_عرب
وقتی میآمد خانه، رسیده و نرسیده میرفت سراغ بچهها. کلی با هم حرف میزدند و بازی میکردند. خم میشد تا روی شانههایش بنشینند و یک دل سیر بازی کنند. بچهها هم کم نمیگذاشتند و مرتب از سر و کولش بالا میرفتند. میخواست بچهها کمبودی احساس نکنند.
به نقل از کتاب #این_عمار
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #علی_صیاد_شیرازی
زمان جنگ وقتی فرماندهی نیروی زمینی بود چند ماه خانه نیامده بود. یک روز دیدم در میزنند. رفتم پشت در. گفتند: منزل جناب سرهنگ شیرازی همینجاست؟
دلم ریخت.گفتم حتما برایش اتفاقی افتاده. گفتند: جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده. و بعد یک پاکتی را به من دادند. آمدم داخل حیاط و پاکت را باز کردم. هنوز فکر میکردم خبر شهادتش را برایم آوردهاند. باز کردم دیدم یک نامه داخلش گذاشته با یک انگشتر عقیق. نوشته بود: برای تشکر از زحمتهای تو. همیشه دعایت میکنم. از خوشحالی اشک توی چشمهایم جمع شد.
به نقل از همسر شهید، کتاب #خدا_میخواست_زنده_بمانی
🆔 @shahidemeli