eitaa logo
شهدای اسارت استان قزوین
270 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
7 فایل
امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست (مقام معظم رهبری ) تنها کانال تخصصی فعال با محتوای شهدایی در استان قزوین ارتباط با ادمین: @abcdefil اگه میخوای ارادت قلبی خودت رو به شهدا نشون بدی عضو کانال شو و مارو به دوستانت معرفی کن
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 ✍ بهش گفتم: «توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت: «من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛ همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد. یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین؛ برداشتمشان تا چیزهایی مه می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم: «مگه چی شده؟!» گفت: «اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله.» گفتم: «من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم! دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست.» ...🌷🕊 http://eitaa.com/shohadayegharibghazvin
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 خانه‌دار شدن شهید صیاد طول و تفصیل دارد. بالاخره بعد از کش و قوس‌ها و چانه‌زنی‌های فراوان صیاد را راضی کردیم که ماشینش را بفروشد و خرج خانه کند. با کمک چند نفر از همکاران خانه را برایش آماده کردیم، قرار شد با خودش برویم و خانه را ببینیم، رفتیم، خوب همه‌جا رو بازدید کرد، حیاط، طبقه‌های بالا و زیر زمین که یک سالن وسیع داشت و یک اتاق کوچک‌تر. خانه تازه رنگ‌شده بود و موکت هم نداشت، برگشت یکی از بچه‌ها را صدا کرد و گفت: «آقای جمشیدی! برو بازار چندمتر پرچم بگیر و بیار دور تا دور این اتاق نصب کن، از این پارچ هایی که روش شعر نوشته‌شده، “باز این چه شورش است” ... من و تیمسار ازگمی به‌ هم نگاه کردیم که صیاد چه کار می‌خواهد بکند. گفت: از این سالن استفاده شخصی نمی‌کنیم، این‌جا می‌شه حسینیه که همان هم شد. شب‌های اول هر ماه، مراسم عزاداری امام حسین و ائمه را آن‌جا برگزار می‌کرد. خودش جارو دست می‌گرفت و قبل‌از آمدن مهمان‌ها، حیاط و پیاده‌روی جلوی در را آب‌وجارو می‌کرد، هرچه اصرار می‌کردم که «حاج‌آقا! بدید من جارو می‌کنم»، فایده نداشت. وقتی هم که مهمان‌ها می‌آمدند، کفش‌ها را جفت می‌کرد، بعد می‌آمد توی سالن؛ همان کنار در دو زانو می‌نشست. راوی : 🏴🕊🌹
کردستان هنوز نا آرام بود، اما حسین هیچگاه با سلاح در شهر حرکت نمی کرد. می گفت: من نیامده ام با این مردم بجنگم و برای آن ها قدرت نمایی کنم، اینها تشنه محبت هستند. باید با آنها برادری کرد تا اوضاع آرام شود. الحق هم که شهر و منطقه را با همین مرام و منش، آرام و قلوب مردم کرد را تسخیر کرده بود. شهید حسین قجه ای🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 حاج احمد هیکل درشتی داشت. بچه ها سر به سرش می گذاشتند. با این هیکل درشت چطور می خواهی توی قبرهای کوچک گلزار شهدا جا شوی؟! می خندید و می گفت: همین قبرها هم برای من زیاد است. آرزویش این بود که اربا اربا شود. فرستاده بود دنبالم. رفتم سنگر فرماندهی. گفت: می خواهم شعر “کبوتر بام حسین (ع)” را برایم بخوانی. گفتم: قصد دارم دیگر این شعر را برای کسی نخوانم. برای هر کسی که خواندم شهید شده. گفت: حالا که این جوری است حتما باید بخوانی. دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من/فدای صحن و حرم و نام حسین بشم من دلم می خواد زخون پیکرم وضو بگیرم/مدال افتخار نوکری از او بگیرم وسط خواندن حال و هوای دیگری داشت و صدای گریه هایش سنگر را پر کرده بود. دلم می خواد چو لاله ای نشکفته پرپر بشم/ شهد شهادت بنوشم مهمون اکبر بشم وقتی در ابتدای عملیات کربلای پنج، در پشت خاکریز در حال ساخت، مستقر شده بود، گلوله توپی خاکریز را مورد هدف قرار داد. ترکش های گلوله بالای سینه و پاهایش را برده بود. شده بود یک تکه گوشت له شده. همان که می خواست؛ اربا اربا. راوی : 🏴 🕊🌹
🌴🕊🌹🏴🌹🕊🌴 یه دستش شده بود، اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: با یه دست که نمیتونی بجنگی ، برو عقب. می گفت: مگه با یه دست نجنگید؟ مگه نفرمود: والله ان قطعتمو یمینی، انّی احامی ابداً عن دینی عملیات والفجر ۴ مسئول محور بود. سردار بهش ماموریت داده بود گردان رو از محاصره دشمن نجات بده. با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه ی ماموریت. لحظه های آخر که رو آوردن نزدیک لبای گفته بود: مگه مولایمان در لحظه آب آشامید که من بیاشامم. که شد، هم لب بود هم ... 🏴 🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 رفته بودیم شناسایی. پشت عراقی ها بودیم و تا مقر نیروهای خودی، پانزده کلیومتر فاصله داشتیم. علی آقا جلوی من حرکت می کرد. ناخواسته پایم به پاشنه کفشش گیر کرد و کف کفشش کنده شد. با شرمندگی گفتم: علی آقا! بیا کفش من را بپوش. اما با خوش رویی نپذیرفت و تا مقر با پای برهنه و لنگ لنگان آمد. وقتی برگشتیم با دیدن پاهای زخمی و تاول زده اش، باز شرمنده شدم. اما ایشان از من تشکر کرد. متعجبانه گفتم: تشکر چرا؟ گفت: چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا. شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان ابا عبد الله. راوی : 🏴 🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 مدتی بود که در میدان مین فکه، منطقه عملیاتی والفجر یک در حال تفحص بودیم اما از پیکر شهدا هیچ اثری نبود. عصر عاشورای سال ۱۳۷۳ یا ۷۴ بود. پکر بودم و به سمت ارتفاع ۱۱۲ همین طور راه می رفتم و به شهدا التماس می کردم که خودی نشان دهند. ناگهان در خاک های اطراف چیزی سرخ رنگ نظرم را جلب کرد. توجه که کردم به انگشتر می مانست. جلوتر که رفتم دیدم یک انگشت راست. دست بردم برش دارم که با کمال تعجب دیدم یک بند انگشت هم بدان متصل است. خاک های اطرافش را کندم . بچه ها را صدا کردم. علی آقا محمود وند و بقیه هم آمدند. یک استخوان لگن، یک کلاه خود آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. بچه ها یکی یکی می نشستند و بغض شان می ترکید. این انگشت و انگشتر پلی زده بوده با امام حسین (ع) در عصر عاشورا. روضه ای بر پا شد. شادی روح و 🏴 🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 یه تانک عراقی آتش گرفته بود، راننده ازش آمد بیرون و در حالی که اسلحه دستش بود هاج و واج به اطراف نگاه می کرد، بعد قمقمه آبش را در آورد و شروع به آب خوردن کرد، یکی از بچه‌ها او را نشانه گرفته بود که علی اکبر اسلحه اش را کنار زد و گفت : مگر نمی بینی که دارد آب می خورد، ما شیعه امام_حسین (ع) هستیم باید مثل امام رفتار کنیم، نه مثل یزیدیان...... 🏴 🕊🌹
کردستان هنوز نا آرام بود، اما حسین هیچگاه با سلاح در شهر حرکت نمی کرد. می گفت: من نیامده ام با این مردم بجنگم و برای آن ها قدرت نمایی کنم، اینها تشنه محبت هستند. باید با آنها برادری کرد تا اوضاع آرام شود. الحق هم که شهر و منطقه را با همین مرام و منش، آرام و قلوب مردم کرد را تسخیر کرده بود. شهید حسین قجه ای🌷
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 شبها تا دیر وقت، زیر نور چراغ فانوس مشغول خواندن و نوشتن بود. می گفت : می خواهم زود خواندن و نوشتن را یاد بگیرم تا روضه خوان امام حسین (ع) شوم. محرم که می شد مردم را جمع می کرد و برای شان روضه می خواند. وقتی شهید شد، ۱۸ روز روی ارتفاعات کردستان مانده بود و ۲۸ روز بعد از شهادت آوردندش برای تشییع، بدنش سالم سالم بود و بوی عطر می داد. نُه سال بعد از شهادتش هم، وقتی شدت باران قبرش را خراب کرده بود، سنگ لحد را که برداشتیم، جنازه سالم بود. خواستند بیاورندش بیرون دست های شان خونی شد. راوی : 🏴
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 از ساختمان عملیات که آمدیم بیرون، راننده اش را فرستاد تا بقیه را برساند. وقتی دسته عزاداری را از دور دید که متشکل از کادر و پرسنل نیروی هوائی بودند، نشست زمین. پوتین هایش را در آورده، آنها را به هم گره زد و به گردنش انداخت. آن روز حُرّی شده بود برای خودش. صدای نوحه اش که از میان جمعیت بلند شد، دسته عزاداری حرکت کرد به سمت مسجد پایگاه. راوی : 🏴
❣️خواب حاج که تعبیر شد 🍃حاج ابراهیم همت، محسن را خواست و به او گفت: محسن، تو به شهادت می‌رسی، محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: چطور مگه حاجی؟ حاج همت ادامه داد: من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول اسيرت می‌كنن و بعد از اينكه آزار و شكنجه‌ات دادن و تو خواسته‌های اونها رو برآورده نكردی، تو رو تيرباران می‌كنند و به شهادت می‌رسی🍃 🌴سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی ، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد، پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند همه سرنشينان جزء يك نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند🌴 🌷شهید محسن نورانی
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 سرماي شديدي خورده بود. احساس مي‌كردم به زور روي پاهايش ايستاده است. من مسئول تداركات لشكر بودم. با خودم گفتم: خوبه يك سوپ براي حاجي درست كنم تا بخوره حالش بهتر بشه. همين كار را هم كردم. با چيزهايي كه توي آشپزخانه داشتيم، يك سوپ ساده و مختصر درست كردم. از حالت نگاهش معلوم بود خيلي ناراحت شده است. گفت: چرا براي من سوپ درست كردي؟ گفتم: حاجي آخه شما مريضي، ناسلامتي فرمانده‌ي لشكرم هستي؛ شما كه سرحال باشي، يعني لشكر سرحاله! گفت: اين حرفا چيه مي‌زني فاضل؟ من سؤالم اينه كه چرا بين من و بقيه‌ي نيروهام فرق گذاشتي؟ توي اين لشكر، هر كسي كه مريض بشه، تو براش سوپ درست مي‌كني؟ گفتم: خوب نه حاجي! گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايي رو مي‌خورم كه بقيه‌ي نيروها خوردن. 🥀 🌴🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 آخرین جلسه فرماندهان، پیش از عملیات محرم بود. همه خوب ها جمع بودند: مجید بقائی، حسن باقری، مهدی زین الدین، حسین خرازی و دیگران. یک بار دیگر همه برنامه ها مرور شد. بعد از اتمام جلسه حسن باقری ایستاد جلو، از کربلا گفت. از روی کتابی که دستش بود شروع به روضه خوانی کرد. تا رسید به جمله «احلی من العسل» حضرت قاسم. دیگر صدایش بریده بریده بیرون می آمد و هق هق گریه امانش را برید. نشست روی زمین. کربلائی شده بود. راوی : 🌴 🕊🌹
💠 بیت المال 🌷خادم بودیم، هر دویمان دوکوهه بودیم. زائران را که می آوردند برای بازدید، تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردانتخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند. 🌷من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم، وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد، متوجه شدم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام. بعدازظهر بود، هوا نسبتا گرم بود. راه افتادم به سمت یادمان ... 🌷کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد. است و بیابان.... اواسط راه بودم که دیدم جلوی پایم ایستاد. بود. گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟ جریان را برایش تعریف کردم. 🌷گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم. سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان.... من 2 کیلومتر که راه رفتم رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر را برمیگردیم. 🌷تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از استفاده شخصی نکنیم. 2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم. 🌷پاهایم نداشت.ولی آقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم...... جانش میرفت حرف اول را میزد❤️ http://eitaa.com/shahidesaratghazvin
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 با پیروزی رزمندگان و شکست حصر آبادان، در آستانه برگزاری سومین انتخابات ریاست جمهوری (۱۰ مهر ۱۳۶۰)، تضعیف روحیه مردم، مأموریت جدید منافقان بود. بدین منظور ترور شخصیت بزرگ در دستور کارشان قرار گرفت. دو روز قبل از عملیات یعنی پنجم مهر ماه ۱۳۶۰ طی تماس تلفنی او را تهدید به مرگ کردند، مجاهد عارف با این زنگ تلفن به یاد رؤیای چند روز پیش خود افتاد، ( با نزدیک شدن شعله‌های آتش به امام خمینی، تلاش سید برای خاموشی آتش فایده نبخشید، تمام لباس‌های امام سوخت ولی امام سالم ماند.) او با تعبیری عاشقانه گفت: همه یاران امام چون لباس اویند و خواهند شد، که به خواست خدا من هم از خواهم بود، اما خورشید وجود امام عزیز همچنان می‌تابد. 🌴 🕊🌹
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 رزمنده‌ها را عاشقـــــانه دوست داشت و گاه اين عشق را جور‌ی نشان می‌داد كه انسان حيران می‌شد. يك شـب تانك‌ها را آماده كرده بوديم و منتظـــــر دستـور حركــــت بوديم . من نشسته بودم كنار برجــــك و حواسـم به پیرامونمـــــان بود و تحركاتـــــی كه گاه بچه‌ها داشتند . يك وقت ديدم يك نفـــر بين تانك‌ها راه می‌رود و با سرنشيــن‌ها گفت و گوهای كوتاه می‌كند . كنجكـــــاو شدم ببينم كيست. مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنـــــار تانكـــــی كه مـن نشسته بودم رويــش . همين كه خواستم از جايم تـــــكان بخورم ، دو دستـــــی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيــــد . گفت : به خدا سپردمتون ! تا صداش را شنيدم ، نفسم بريد . گفتم : ؟ گفت: هيـــــس ؛ صدات در نياد ! و رفـــت سراغ تانک بعدی 🥀 🌹🌴http://eitaa.com/shahidesaratghazvin
🌷 💠دوقلوها 📜خاطره ای از جانباز دفاع مقدس و پسر خاله شهید مدافع حرم درباره نحوه تشخیص دوقلوها ⚜شهيدبزرگوارحميد سياهکالي مرادی وقتی متولد شد بودند دوقلوي شبیه به هم ، خاله بزرگوارم فرمودند این و دیگری حمید چندروزبعدکه به دیدارشان رفتم ام فرمودند حميد و سعيد را تشخيص میدهی⁉️ گفتم این حمید این سعید ⚜برای خاله ام جای سوال بود که من چطور میشناختم⁉️ وقتی حميد نوشیدند این راز راگفتم وقتی قلوها را بغل کردم در گوششان اذان بگويم نوری در بالای ابروی حميداقا ديدم که تا زمان هیچگاه برادران را اشتباه صدا نزدم🚫 شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/shahidesaratghazvin
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 در لحظات اول اسارت ما یک گوشه ای نشستیم و آنها مشغول کار خودشان بودند. تصمیم گرفتیم شناسایی ندهیم و تمام مدارکمان را در خاک پنهان کرده یا پاره کردیم. حتی آن لحظه هم متوجه نشدند که وزیر هستند. ما را سوار یک کامیونی که از بوشهر برای جبهه کفش فرستاده بود کردند، قبل از اینکه ما را سوار کامیون کنند راننده آن را کشتند و کمک راننده ه اش را اسیر کردند. راوی : مهندس بهروز بوشهری 🌹 🌹 🕊 🕊 شادی روح و 🌹 🥀🕊
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 محمد طهرانی‌ مقدم برادر ، از ارادت ایشان به اقامه عزای و عصمت و طهارت (ع) می‌گوید: چند روز قبل از ، ایشان آمد منزل ما تا مادر را ببیند . آمد دست مادر را بوسید و گفت : مادر من دیشب خوابی دیدم . خواب دیدم که از دنیا رفته‌ام . در یک قبر تنگ و تاریک دو ملک غضبناک به شدت وحشتناکی از من سوال می‌کردند . آن‌ها با همان صورت ترسناک پرسیدند : چیزی هم برای آخرتت داری ؟ من هرچه فکر کردم چه بگویم هیچ چیز یادم نیامد . کمی تامل کردم تا اینکه این جمله به ذهنم آمد که بگویم : من اقامه عزای آقا را کردم و بر گریه‌ها کردم . تا این جمله را گفتم ، قبر باز و روشن شد و بوستانی در مقابلم ظاهر شد . ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه ، این موضوع اسباب دستگیری من خواهد شد . همان روز در آنجا برنامه ریزی کرد و زیر زمین منزل را تبدیل به حسینیه کرد . این حسینیه یادگار ماست و در واقع آن تعظیم به شعائر الهی است که خداوند متعال فرمودند "و من یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب " . عملا در تکریم و دفاع و پیروی از داشتند . 🌹