eitaa logo
🥀 شهید سربلند
115 دنبال‌کننده
539 عکس
1.8هزار ویدیو
33 فایل
⚘️محسن حججی جوری شهید💔شد تا حجتی باشه برای همه ماها که دو دستی چسبیدیم به دنیا .
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 جوجه رنگی ام له و لورده و بی‌جان افتاده بود روی زمین داشت می‌مرد ، نوکش کج شده بود ، چشم‌هایش را باز نمی‌کرد ، می‌لرزید و می‌پرید بالا . من اشک می‌ریختم و سر محسن داد می‌زدم . هفت هشت سال بودیم شاید کمی بیشتر یا کمتر . تابستان‌ها جوجه می‌گرفتیم و سرمان بهشان گرم می‌شد . آن روز هم با محسن جوجه‌هایمان را برده بودیم توی کوچه . دوست محسن پایش را گذاشته بود روی جوجه ی من و من از چشم او می‌دیدم . محسن نگاهی کرد به من نگاهی به جوجه ، رفت و یک آجر برداشت و آورد کوبید توی سر جوجه چشم‌هایم را بستم و جیغ زدم . آمد از دلم درآورد و گفت داشت زجر می‌کشید ، کشتمش تا اذیت نشه . سه سال از من بزرگ‌تر بود. هم‌بازی بودیم ، گاهی اسب می‌شد و سوارش می‌شدم ، خیلی می‌خندیدیم . غرغرو نبود، ناراحت نمی‌شد . زیاد هم دعوا نمی‌کردیم . تا دلتان بخواهد آب می‌پاشیدیم به‌هم. کتاب‌های هم دیگه رو خط‌خطی می‌کردیم. یک‌بار که دعوای ما جدی شد محسن پارچ آب را خالی کرد روی کتاب زهره کل کتاب خیس شد ، باهاش قهر کردیم . خودش آمد منت‌کشی و گفت خیلی اشتباه کردم دیگر از حد گذشت . دیدیم بدون این‌که چیزی توی دستش باشد به ما آب می‌پاشد مانده بودیم چطور این کار را می‌کند . بعد فهمیدیم انگشتر آب‌پاش دارد. هر روز سر کنترل تلویزیون با هم بگومگو داشتیم ، آخر هم پدر می‌آمد و کنترل را از همه ما می‌گرفت . بچه که بودیم و بستنی می‌گرفتیم سهم خودش را می‌خورد و مظلومانه به ما نگاه می‌کرد. دلم می‌سوخت و بستنی ام را می‌دادم به او. بااین‌همه وقتی می‌گویند محسن ، اولین چیزی که به یادم می‌آید عبادت‌های اش است. با فاصله نماز می‌خواند نماز مغرب اش را می‌خواند و عشاء را می‌گذاشت یک ساعت بعد. ظهر و عصر هم همین‌طور ، می‌گفت سنت رسول خدا است. روی حجابمان غیرت داشت ، می‌گفت مانتو هرچه قدر هم بلند و گشاد باشد آخرش چادر نمی‌شود ، میراث خاکی حضرت زهرا چادر است . شما با حجاب باشید چهار نفر هم که به شما نگاه کنند یک مقدار حجابشان را بهتر می‌کنند. دوازده سالم بود که اردوی راهیان‌نور رفت. عکسی از ابراهیم همت با یک عروسک برایم آورد . آن عکس تلنگری شده بود به شهدا علاقه پیدا کردم. محسن گفت این عکس را بگذار جلوی چشمت و نگاهش کن ، از شهدا الگو بگیر برای زندگی. خیلی دوست داشتم برم راهیان‌نور ، نشد. تااینکه دوران دانشجویی قسمتم شد . مدام به من پیام می‌داد. خیلی خوشحال شده بود. می‌گفت یادت باشه این سفری که رفتی سفر عادی نیست تا می‌تونی استفاده کن. یک‌بار پیام داد که حس می‌کنم الان جای خیلی خوبی هستی . کنار شهدای تازه تفحص شده بودم. گفت کجایی ؟ گفتم کنار شهدای گمنام. خیلی خوشحال شد که در آن لحظه به من پیام داده . گفت برایم خیلی دعا کن . چند ساعت بعد بهش پیامک زدن محسن من الان شلمچه هستم. گفت غروب شلمچه خیلی قشنگه وقتی این پیام‌ها را می‌داد بیشتر به عظمت جایی‌که رفته بودم پی می‌بردم....... @shahidesarboland_313
🥀 سرباز که بود مادرم برایش لواشک و آجیل و کشک می‌خرید و می‌فرستاد . یک نامه هم می‌نوشت و می‌گذاشت رویش. ما هم یکی دو خط زیر نامه باهاش احوال‌پرسی می‌کردیم. رفتیم دزفول دیدنش. بیرون پادگان ایستاده بودیم من و زهره با موبایل فیلم می‌گرفتیم تا لحظه‌ای که می‌آید سمتمان ثبت شود. می‌گفتیم تا دقایقی دیگر محسن وارد می‌شود ، میوسن داره میاد . اوناهاش. وقتی آمد ساکت شدیم. مادر بغلش کرد ، ولی ما رویمان نمی‌شد. روبوسی می‌کردیم ولی رویمان نمی‌شد بغلش کنیم. فقط وقتی خداحافظی کرد برای سوریه بغلش کردیم چون مطمئن بودیم دیگر نمی‌بینیمش . رفتیم کنار سد دز نشستیم. سرش زیر بود یک تسبیح سبز رنگ دستش بود می‌چرخاند و پیراهنش را انداخته بود روی شلوارش. این محسن انگار محسن قبلی نبود. عکس بچه خواهرم را که تازه به‌دنیاآمده بود در موبایل نشانش دادم ، خیلی ذوق کرد. مادرم نگران بود که مبادا رفیق ناباب پیدا کند توی سربازی. اما فرمانده اش خیلی تعریفش را کرد و گفت نماز اول وقت می‌خواند و می‌رود و مرخصی‌های تشویقی اش که می‌رفت توی امامزاده سبزقبا ، نظم و ترتیبش و کارهای فرهنگی‌اش خیالمان راحت شد. بعد از سربازی بیشتر سرگرم کارهای مؤسسه شهید کاظمی بود. چندباری هم سعی کرد ما را ببرد مؤسسه. فرم‌هایش را آورد که پر کنیم و عضو شویم نشد ، سرگرم درس‌خواندن بودیم ، درس از همه‌چیز برایمان مهم‌تر بود. وقتی در کتاب شهر کار می‌کرد گفت یک نمایشگاه زدیم بیایید ببینید . رفتیم ، بیشتر کتاب‌ها راجع به زندگی شهدا و اهل‌بیت بود. می‌گفت اگر کتاب بخوانید معرفت تون زیاد می‌شه ، اون وقته که ایمانتون قوی می‌شه. خودش کتاب هنر اهل‌بیت را زیاد می‌خواند. یک کانال هم زده بود توی تلگرام به اسم گروه فرهنگی و هنری میثاق. بیشتر از شهدا و مدافعان حرم مطلب می‌فرستاد. روی وسایلش حساس بود دوست‌داشت همیشه مرتب باشد. بیشتر لباس‌های رنگ روشن می‌پوشید جلوی آینه خیلی می‌ایستاد. دائم یک شانه گرد پلاستیکی به ریشش می‌کشید و موهایش را شانه می‌زد. همیشه بوی عطر ورسوز می‌داد. به خودش می‌رسید و برای خودش ذوق می‌کرد خنده مان می‌گرفت. نمایشگاه کتاب که می‌رفت به مادرم گفتم مامان محسن مشکوک شده. روم نمی‌شد به خودش چیزی بگم. گفتم باید دنبالش بریم ببینیم کجا میره؟ صبح‌ها می‌رفت نمایشگاه تا غروب . ظهر می‌آمد ناهار، هنوز غذایش را کامل نخورده بود که سریع میزد بیرون. آن روزها خیلی کنجکاو شده بودم که بروم گوشی‌اش را ببینم. فرصتی پیش نیامد ، همیشه کنارش بود . حتی شب‌ها با آن مداحی گوش می‌داد . حتی وقتی‌که می‌رفت دوش بگیرد می‌گذاشت توی پلاستیک و با خودش می‌برد داخل حمام ، صدای مداحی را زیاد می‌کرد. خودش هم بلندبلند باهاش می‌خواند. بعضی مواقع که مداحی می‌کرد می‌گفتم دوباره خوندنت گل کرده ؟ صدایش خوب بود خوش‌مان می‌آمد و گوش می‌دادیم. کم‌کم راز محسن برملا شد ...... @shahidesarboland_313
🥀 خودش به مادرم گفته بود که با دختری توی نمایشگاه کتاب آشنا شده و قصد ازدواج دارد . خیلی جا خوردم گفتم مطمئنی که خوبه و می‌تونه شریک زندگی تو باشه؟ گفت با شناختی که این چند وقت پیدا کردم بله . خوب تصمیمش را گرفته بود . بچه‌اش هم مثل خودش عجله داشت ، هشت‌ماهه به دنیا آمد . توی دستگاه بود ، عکس و فیلمش را می‌گرفت می‌آورد نشان ما می‌داد و می‌گفت شبیه منه . سبزه هست و هی غر می‌زنه. اگر می‌گفتیم شبیه یکی دیگس به گوشه قبایش برمی‌خورد . اول عقدم کفش پاشنه‌بلند خریده بودم ، دید اما چیزی نگفت. وقتی رفت خونه‌شون بهم پیغام داد تو اسمت فاطمه هست ، این کفش‌ها چیه خریدی؟ گفتم در مورد من چی فکر کردی؟ من این را برای مجالس زنونه گرفتم . وقتی این‌طور گفتم خیلی خوشحال شد . برای عروسیم مفاتیح بزرگی هدیه آورد . اولش یادداشت بلندبالایی نوشته بود که امیدوارم با این هدیه زندگی‌تان را شروع کنید و این را به‌عنوان یادگار از من داشته باشید ، هر وقت می‌خوانید به یاد من هم باشید. لحظه آخر که می‌خواست برود گفت اگر غم و اندوهی به دلتون اومد یاد غم و اندوه حضرت زینب بیافتید و با قرآن خودتون رو آروم کنید. از بس گریه می‌کردم نمی‌توانستم حرف بزنم . وقتی رفت بهش پیام دادم وجودت برای ما خیلی مهمه ، اون‌جا رفتی خیلی دعا کن برامون . اگر شهید شدی ما را شفاعت کن . جواب نداد ، نمی‌دانم پیامم برایش رفت یا نه ؟ هنوز حسرت دارم که خوانده یا نه. یک شب خواب عروسی دیدم ، ناراحت و پریشان بودم . صبحش که بیدار شدم رفتم بانک فیش بگیرم برای آزمون رانندگی. شوهرم زنگ زد و گفت بیا بریم خونتون . گفتم این موقع روز ! خبریه؟ گفت خالت زنگ‌زده گفته بیایید این‌جا . از دم در بانک شروع کردم به گریه کردن. حس کردم اتفاقی برای محسن افتاده . نشستم توی ماشین گفتم محسن طوریش شده ؟ گفت نه هیچی نشده از لحنش فهمیدم که اتفاقی افتاده . اصلا نمی‌توانست نقش بازی کند. رفتیم خانه ، همه شروع کردند به گریه کردن ، مادرم هم داشت گریه می‌کرد . گفتم محسن شهید شده؟ فهمیدم اسیر شده و تازه گریه‌ام بیشتر شد. عکس اسارتش آمده بود ، هر کس توی اینترنت می‌دید به بقیه نمی‌گفت . موقع ظهر که ناهار آوردند ، همه زدند زیر گریه . مامانم گفت الان محسن چیزی داره بخوره ؟ از سپاه اومدن خانه ما و گفته‌اند که این عکس فتوشاپه . فضایش هم جوری بود که به فتوشاپ می‌خورد. آن دودها و ابرها و خیمه‌های سوخته . هنوز امید داشتیم. گفتند که می‌خواهند یک سری اسیر داعشی را مبادله کنند . ما به این دلخوش شده بودیم که حتماً محسن مبادله می‌شود و برمی‌گردد . هر کسی چیزی می‌گفت ، راه به‌جایی نداشتیم ، حالت بی‌خبری . سه‌شنبه بدی بود ، شب آن‌قدر داغان بودیم که دعا می‌کردیم فقط شهید بشود . ساعت یک نصف شب بود که رفتیم مزار شهدای گمنام . آن‌جا شهادتش را از خدا طلب کردیم . همان‌جا خبرش به ما رسید . نمی‌دانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت ؟ محسن از چنگ داعش رها شده بود و ما به غمش گرفتار . ارسال با لینک @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃.... توی کوچه با گچ و زغال خانه می‌کشیدیم ، با بچه‌های همسایه بازی می‌کردیم ، با سنگ و کاغذ دوز بازی راه می‌انداختیم . بابا که می‌آمد همه می‌دویدیم توی خانه . توی این بازی‌ها زیاد همدیگه رو می‌زدیم ، بیشتر هم من کتک می‌خوردم ، با اینکه بزرگتر بودم زورم بهشان نمی‌رسید . ناخنم را بلند می‌کردم و نشگون می‌گرفتم . یک روز رفته بودم حمام . آمد لامپ را خاموش کرد . وقتی آمدم بیرون با کفش گذاشتم توی کمرش . نمی‌گذاشتم قسر در برود . دوچرخه داشت از این چینی‌ها .خیلی بهش می‌رسید . زنگ می‌بست ، همیشه با نوار پلاستیکی سبز رنگ تزئینش می‌کرد . بزرگتر که شد موتور خرید من و زهره و خاله‌ام را سوار کرد . سر کوچه زمین خوردیم و رفتیم توی دیوار بعدش هم افتادیم توی جوی آب . مردم جمع شدند . از خجالت آب شدیم ، سرمان را انداختیم پایین و آمدیم خانه . محسن هم موتورش را برد درست کند . بد رانندگی می‌کرد ، چه با موتور چه با ماشین ، فقط عجله داشت که برود . مامانم می‌ترسید بنشیند پشت موتورش . یک روز پشت فرمان آفتاب افتاده بود توی چشمش از پشت زده بود به یک پیکان . بابا گفت خوب عینک دودی بزن . تو ظهر معلومه آدم جلوش رو نمی‌بینه . یک شب قبل از بله برونش ، مادر خانمش و همسرش آمدند خانه ما . آخر شب ماشین بابا را گرفت تا آنها را برساند . با لب و لوچه آویزان برگشت . ماشین را کوبیده بود به یک نیسان . با این حال زیاد قیافه می‌گرفت . دوستش تعریف می‌کرد توی خیابان بودیم یکی آمد بزند به ما ، خیلی بد می‌رفت ، محسن با یک ژستی پیاده شد که گفتیم الان دعوایشان می‌شود . رفت پایین و به طرف گفت ببخشید .... خواهش می‌کنم .... بفرمایید حاج آقا ! دوستش کلی مسخره‌اش کرده بود . دلش نمی‌آمد ، اصلاً اهل دعوا نبود . بیشتر اهل صلح بود . صلوات خیلی دوست داشت . پشت ماشینش صلوات نوشته بود . اسمش توی تلگرام صلوات بود . کلی از اسباب بازی‌های بچگی‌اش را نگه داشته بود . بزرگ که شد همه را تقسیم کرد . یک خورده از وسایلش را داد به پسر من و مقداری به بچه برادرم . انگشتر زیاد داشت ، در ، عقیق و فیروزه . رنگ روشن می‌پوشید ، می‌خواست دل خانمش را به دست بیاورد . پسر خانه که بود سر و سنگین‌تر می‌چرخید ولی عقاید و مرامش مثل قبل بود . ماه رمضان که تمام می‌شد خانمش می‌گفت محسن گفته چند تا از روزه‌هام به دلم نچسبیده و دوباره می‌گرفت . کل محرم و سفر مشکی می‌پوشید و درگیر مراسم مذهبی مؤسسه بود . در کودکی و نوجوانی هم قاطی دسته‌ها عزاداری می‌کرد . در دوران دانشگاه در دسته‌ها شیپور می‌زد . بچه ترکه بود ، در دسته‌های عزا زنجیر می‌زد . زنجیر کوچکی داشت که خیلی حساس بود کسی بهش دست نزند . بچه‌ام کوچک بود ، داشتم بهش آب می‌دادم . آمد کنارم ایستاد و گفت به سه نفس آب را بده بخورد ، بعد هم گفت دایی بگو یا حسین . بابا مخالف رفتن محسن به سپاه بود . خودش و خانواده همسرش خیلی تلاش کردند ، حتی اسمش را خط زده بودند . هم می‌خواست رضایت بابام را به دست بیاورد و هم می‌خواست برود سپاه . بابا می‌گفت آدم سپاهی آدم خودش نیست ، ممکنه بره جنگ و بلایی سرش بیاد . اما بالاخره رفت ..... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃..... خودش بلد بود؛ دفعه اول با ما خداحافظی نکرد. دفعه دوم بغل کرد و خداحافظی کرد. دم آخر آمد در گوشم گفت حلالم کن بچه بودیم تو را خیلی زدم. من فقط گریه می‌کردم. لحظه آخر توی ترمینال گفت علی اکبرتون داره میره. گفت گریه نکنید من رو نمی‌برنا! خیلی خوشحال بود؛ مثل بچه‌ها که چیزی بهشان می‌دهند. برای همه ما پیام فرستاد من رو حلال کنید. به یاد مصیبت حضرت زینب باشید. حسابی مواظب مامان بابا باشید. دعا کنید رو سفید بشم. برایش نوشتم تو همین طوری هم رو سفید هستی. روسفیدی فقط به شهادت نیست. شهادت برای تو خوبه و برای ما سخت. دوباره گوشی را برداشتم و نوشتم به خاطر همون مامان بابا که اینقدر سفارششون رو می‌کنی برگرد. شوهرم خواب بود هی به گوشی‌اش زنگ می‌زدند؛ من که جواب می‌دادم قطع می‌کردند! صدایش زدم ‌، پا شد گوشی را جواب داد و فقط گفت باشه! شب قبلش هم خیلی حالم بد بود. تا صبح خوابم نبرده بود. رفتم توی حیاط روی تخت نشستم. به دلم افتاده بود انگار. شوهرم من را برد خانه مادرم. داشت گریه می‌کرد. فامیل هم بودند. گفتند محسن اسیر شده. نشستیم به گریه و زاری. قرآن و نماز امام زمان می‌خواندیم و توسل می‌کردیم. توی کتابی خوانده بودم کسی در صحرایی گم می‌شود و به امام زمان متوسل می‌شود. امام زمان می‌رود سوار اسبش می‌کند و به مقصد می‌رساندش. بعد از نماز امام زمان گفتم یا صاحب الزمان ادرکنی. یا فارس الحجاز ادرکنی. محسن ما را نجات بده. رفتیم سر قبر شهدای گمنام. همان جا خبر شهادتش را دادند. محسن نجات پیدا کرده بود. لطفا به ما بپیوندید 🌺 کپی حرام @shahidesarboland_313