🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#جایگاه_حوله_عراقی!
🌷عراقیهاا، یکی از الطاف بزرگشان را در دادن یک حوله نازک و کوچک به هر فرد اسیر میدانستند. این حوله هم برای حمام بود و هم خشک کردن دست و صورت. ماجرایی که میخواهم بگویم مربوط به یکی از روزهای گرم بهار ۶۵ است. آن روز توی آسایشگاه نشسته بودیم که ناگهان سر و صدای یک سرباز عراقی بلند شد. او داد میزد و به رفقایش میگفت: بیایین اینجا. طولی نکشید که داد و بیداد آنها بلند شد. حدس میزدم دردسر تازهای در حال شکل گرفتن است. چیزی نگذشت که صدای سوت آمار بلند شد. اینطور وقتها اگر بیحال و مجروح هم بودی، به ملاحظه عواقب بعدش، از جا کنده میشدی و سریع میرفتی تو یکی از پنج ستون و به انتظار ورود شوم مأموران عراقی مینشستی.
🌷از بین صدای عراقیها فهمیدم گروهبان عبدالقادر هم بینشان هست. آهسته به دروبریهایم گفتم: معلوم نیست چی شده که خود این بیپدر پا توی گود گذاشته. گروهبان عبدالقادر همین که چشمش به من افتاد، به دژبانها دستور داد دست نگه دارند. بعد سربازی اشاره کرد و او یکی از همان حولههای نازک را نشانم داد. دیدم، آلوده به مدفوع انسانی شده است. گروهبان گفت: این حوله رو سربازهای ما تو بشکه زباله پیدا کردند، اگر کسی که این کار رو کرده خودش رو معرفی کنه، ما به بقیه کاری نداریم. مسئول آسایشگاه گفت: به اینا بگو به جای کتک زدن، وسایل ما رو بگردن، هرکسی حوله نداشته باشه، مشخص میشه. دیدم پیشنهادش لااقل برای در امان ماندن بقیه، پیشنهاد بدی نیست.
🌷وقتی به گروهبان گفتم، با اکراه قبول کرد. دژبانها با وحشیگری تمام، همه وسایل هر اسیری را میریختند به هم و وقتی حولهاش را پیدا میکردند، از او میگذشتند. تا وسایل آخرین نفر را گشتند و دیدند حولهاش هست. گروهبان نزدیک من آمد و کشیده محکمی به صورتم زد و گفت: پس این کار بچههای شماست. چند لحظه بعد، گله گرگهای هار، هجوم آوردند به آسایشگاه ما. ابتدا یک شکم سیر بچهها را زدند بعد گذاشتند تا من موضوع را بهشان بگویم. یکی از بچهها که رنگ صورتش از کم خونی پریده بود از جا بلند شد و گفت: چرا همون اول مثل آدم نگفتن تا من بگم کار کی بوده.
🌷مهلت اعتراف کردن هم ندادند به او. دژبانها از آسایشگاه کشاندنش بیرون و در را بستند. همان توی راهرو او را خواباندند و شروع کردند به فرود آوردن ضربات کابل. قیافه او داد میزد که حسابی مریض و بیحال است، ولی دریغ از یک جو شعور، رحم و مروت. آخر کار، نعش او را تحویل ما دادند و گورشان را گم کردند. در این حال گروهبان عبدالقادر رو کرد به من و در کمال خشونت گفت: به این رفقای جاهلت بگو وسایلی هم که ما لطف کردیم و بهشون دادیم، احترام داره. اشاره کرد به نعش آن اسیر و ادامه داد: کسی که حتی به یک حوله عراقی توهین بکنه، سزاش اینه!
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#حق_واکس!!
🌷همیشه دنبال پوتین بچهها بود. آنقدر واکس میزد که برق میافتاد. بعد پوتین را نشان طرف میداد و میگفت: خوب من پوتین شما را واکس زدم، حقی به گردن شما دارم، یا نه؟ طرف از همهجا بیخبر میگفت: بله.
🌷....تسبیحی از جیبش درمیآورد و میگفت: پس باید به نیت ۱۲۴هزار پیامبر ۱۲۴هزار صلوات بفرستی! طرف برق از سرش میپرید و میگذاشت دنبالش...!
🌷خاطره ای به یاد شهید معزز حسن اصغری
#راوی: سرهنگ بختیاری
منبع: سایت مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
https://eitaa.com/shahidgholamhosseinakbari
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#در_محاصره_عقربها
🌷حدود چهار ماه از حضورم در جبهه گذشته بود که در ٢٢ فروردین ٦٢ به همراه دیگر نیروهای لشکر ٤١ ثارالله کرمان در عملیات والفجر یک شرکت کردم. عملیات آغاز شد و بچههای لشکر ثارالله از خط نخست که توسط نیروها پاکسازی شده بود، عبور کردند و به خط دوم رسیدند.
🌷در لشکر ٤١ ثارالله فرماندهی داشتیم که دایی مجتبی صدایش میکردیم و زمانی که به خط دوم رسیدیم، چند تا نیروی عراقی بودند که بچهها میخواستند آنها را هدف قرار دهند، اما دایی مجتبی اجازه نداد! زمانی که بچهها به دایی مجتبی اعتراض کردند که؛ چرا اجازه نمیدهی اين بعثیها را بزنیم؟
🌷...وی گفت: ما که نمیدانیم، محور دوم که به صورت تله و پر از مین است در کجا قرار دارد، اما عراقیها می دانند، باید اجازه بدهیم، نیروهای عراقی از مسیر اصلی بروند تا راه را پیدا کنیم. نیروهای لشکر ٤١ ثارالله کرمان درحالی در محور دوم پیشروی میکردند که بچههای اصفهان و شیراز که در دو جناح ما بودند، نتوانستند جلو بیایند.
🌷زمانی که وارد محور دوم شدیم، گرچه انتظار داشتیم از روبرو به ما شلیک شود، اما از دو جناح هم تیر به سوی ما میآمد. ساعت حدود یک نیمه شب بود که معاون گردان به قرارگاه بیسیم زد و با رمز گفت: ما سر سفره هستیم و از آن طرف پیام آمد که دور تا دور شما پر از عقرب است و ما متوجه شدیم در محاصره هستید.
🌷بچهها تا صبح مقاومت کردند، نماز صبح را پوتین به پا اقامه کردیم و بعد از نماز زمانیکه میخواستیم از کانال پایین بیاییم، تعدادی از نیروها شهید شدند، من هم از ناحیه پهلو مجروح شدم و سینه خیز روی زمین حرکت میکردم. دایی مجتبى در حین جابجایی شهدا به شهادت رسید و فقط ٢٢ نفر از نیروها توانستند به عقب برگردند و من به همراه تعدادی دیگر از بچهها توسط عراقیها اسیر شدیم و ما را به پایگاه هلیکوپتری بردند....
#راوى: آزاده سرافراز محمدحسین ضیاءالدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
https://eitaa.com/shahidgholamhosseinakbari
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#پذیرفته_شدن_قربانی
🌷مادر شهيد همّت: در نخستين ساعات بامداد پسرم ولىالله با جمعى از اهالى محل و دوستان و آشنايان به خانه ی ما آمدند. ولىالله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزيزم، راست بگو، بر سر ابراهيم چه آمده؟….»
🌷ولىالله مرا به گوشهاى برد و گفت: «مادر! ديشب در عالم رؤيا حضرت فاطمه ی زهرا (س) را ديدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همين جا كه هم اكنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو يك فرزند صالح و پاك سرشتى داشتى كه در راه خدا قربانى كردى. بشارت باد كه تو قربانىات به درگاه حضرت سبحان پذيرفته شد.»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#به_سلامتی_فرماندهی_باحال!
🌷دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق نداره رانندگى کنه. یه شب داشتم مىاومدم كه یکى کنار جاده، دست تکان داد، نگه داشتم سوار كه شد، گاز دادم و راه افتادم. من با سرعت میروندم و با هم حرف میزديم! گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! راست میگن؟! گفتم: فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتى فرماندهی باحالمون.... مسیرمون تا نزدیکى واحد ما، يكى بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلى تحویلش میگيرن! پرسيدم: کى هستى تو مگه؟! گفت: همون كه به افتخارش زدى دنده چهار....!!!
🌹خاطره اى به ياد فرمانده جاويد الاثر شهيد مهندس مهدى باكرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات