•دلت که گرفت💔
با رفیقی درد و دل کن
که آسمانی باشد🕊
•این زمینی ها در کارِ خود مانده اند...
------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
🔴 چفیه یعنی...
چفیه یعنی باز گمنامی شهید
از شهیدستان گمنامی رسید
گرچه نامش از زبانها دور بود
استخوان پیکرش پر نور بود
چفیه را سنگر نشینان دیده اند
چفیه را گلها به خود پیچیده اند
چفیه امضای گل آلاله هاست
چفیه تنها یادگار لاله هاست
چفیه رو انداز گلها بوده است
طایر پرواز دلها بوده است
چفیه تار و پود اشکی بی ریاست
مرهم زخمان شیر کربلاست
چفیه را زهرا(س)به گلها هدیه کرد
چفیه را اشک شهیدان چفیه کرد
چفیه ها بوی شهادت می دهند
بوی دوران شرافت می دهند
چفیه یعنی باز گمنامی شهید
با هزاران ناز عطرش می رسید
عطر گمنام عطر یاس ساقی است
چفیه هم مانند چادر خاکی است...
------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
خوشا آن مسافر که منزل ندارد
که دل دارد و پای در گل ندارد
رسیدن ، به عشق است آری ، که گفته است؟
که عاشق شدن کار با دل ندارد
رسیدن چه نزدیک و ماندن چه دور است
و این راه جز عشق ، حاصل ندارد
شهیدان همان جاده ای را گذشتند
که جز راست یک دور باطل ندارد
به دریا رسیدن نصیب شهیدی است
که دلبستگی نزد ساحل ندارد
خوشا آن شهیدی که گمنام ماند و
ردی در میان مقاتل ندارد
خوشا آن شهیدی که هنگام رفتن
به دل ترسی از خشم قاتل ندارد
سرش را بریدند و در زیر لب گفت
فدای سرت ، سَر که قابل ندارد
من از کربلا با توام حضرت عشق !
بفرما بمیرم ! نگو دل ندارد
بفرما بمیرم بفرما بسوزم
چه آتش چه شمشیر ، مشکل ندارد
------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به سبک بالان اسمانی
همه شهدای عزیزمون🥀🕊
شهدا شرمنده ایم....😞😞😞
------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
🍃هر ڪه شد گمنام تر
زهرا (س) خریدارش شود
🍃بر در این خانه از
نام و نشان باید گذشت...
🍃گمنامی و اخلاص ، انسان
را ماندگار میڪند.
-----------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
دیدم پیرزنی داره آش درست میکنه
سوال کردم :
مادر...آش چی می پزی؟
گفت:
آش پشت پا ...
گفتم :
کسی قصد سفر داره؟
گفت:حسین (ع) امشب از مدینه به سمت مکه راه می افته😔
گفتم:
چرا تو؟
گفت: آخه حسین (ع) مادر نداره...
امروز ميخوایم تا آخر شب حداقل 2 میلیون نفر به امام حسين سلام بدن ...
خودم شروع ميکنم:
السلامُ عَلَیکَ یا اباعَبْدِاللّه وَ عًلی الاَرواح الّتی حَلَت بِفنائک عَلَیکَ مّنی سلامُ اللّه ابداً"
ما بَقیتُ وَ بَقیَ اَلیلِ وَ النهاروَ لا جَعَلَ اللّهَ آخِرَ اَلعَهدِ منی لزیارَتکُم
اَلسلامُ عَلی الحُسین و َعَلی علی بن الحُسین و َعَلی اُولاد الـحسین و عَلی اَصحاب الحُسین.
به اندازه ارادتت ارسال کن
اصلا هم خبر خوش و اینا قرار نیس بهت برسه
👈هر کس یشتر ارادت ب امام حسین (ع) داره بیشتر به دوستانش بفرسته
من به تمام دوستانم میفرستم
[آقام چقدر غریبه😔😔🖤🖤🖤]
{جان آقام، سَنَ قربان آقام😔🖤}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این حجاب و پوشش رو آزاد کنید که حساسیت بره کنار!
🔻سوال: چرا باید حساسیت بره کنار؟ مگه قراره حساسیت بره کنار؟؟؟؟
تا حالا از این بعد به قضیه نگاه کردید؟
🔰 #حجت_الاسلام_پناهیان
سلام عرض ادب بزرگواران یه بنده خدایی مشکلی پیش امده براشون لطفاً پنج تا صلوات برای حل مشکل بفرستید
قرار بود یارانه ثروتمندا رو قطع کنن،گرفتن یارانه نوزادا رو قطع کردن
اصلا کی از نوزاد ثروتمند تر؟
طرف 2 روز سابقه زندگی تو کره زمین نداره،یه دست پوشک داره،شیر خشک داره،بعضیاشون سیسمونی دارن و از خیلیا که چند سال سابقه کار دارن اموال بیشتری دارن.خوب کردی اصلا آقای دولت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آل سعود یکبار موافقت کرد بقیع بازسازی بشه اما یه شرط داشت که ایران قبول نکرد حالا ظاهرا پاکستان قراره با قبول آن شرط بقیع بازسازی بشه
هی میگیم...
#شهید میشیم شهید بشیم؛
به این فکر کردیم اخه ما چیمون
شبیه شهداست که بخرنمون؟
آرزویی که براش #نجنگی همون آرزو میمونه...!
هیچ وقت به واقعیت تبدیل نمیشه!
#باید_شبیه_شهدا_شیم...
یه سر سلامتی بدیم به اون دختر خانومی
که تویِ این گرمایِ هوا و وضعِ خرابِ جامعه
حجابشُ نگه داشته و همچنان مثلِ کوه ایستاده
خدا قوت رزمنده✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحوم آغاسی💔
#دلتنگ
برای دیدن روی توناله ها دارم خوشم اگرچه غریبم ولی تو رادارم
و خدا نکند آدم یادش برود
یک چیزی در این عالم کم است...
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تاحالاشده امام زمان(ع) تورانگاه کند ولذت ببرد...
👤 حجتالاسلام #قرائتی
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
4_5886483142818137573.mp3
5.26M
خدایا برسان مهدی موعودت را
بخاطر حقیر روسیاه نه😞😭😭
بخاطر دل مادران شهدا و اهل دلا😭😭😭
اونایی که شب و روزشون رنگ مهدوی دارد
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستا
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
اینو میزارم اگه قبل محرم نیتی داریم ازالان شروع کنیم بسم الله...
نقل میکرد:
این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم.😭
زنم بهم گفت: مرد حسابی ، تو تاجر این شهری، با این همه دبدبه و کبکبه، شب اول محرمی همه از نجف بلند میشن میان کربلا، ما از کربلا بلندشبم بریم نجف، بابا پول نداریم نمردیم که، خدا هست، امام حسین هست، درس میشه.
بهش گفتم: زن اگه امام حسینم بخواست کاری بکنه تا الان کرده بود
😭 😭 😭 😭 😭 😭
میگفت: هرچی به زنم گفتم بیا بریم توجه نکرد و حرف خودشو زد، فقط برای آخرین بار رفتم باهاش اتمام حجت کنم.
گفتم: زن اگه نیای بریم میانا، آبرومون میره ها. بازم گوش نکرد و کار خودشو کرد.
همینجوری که استرس داشتم و نمیتونستم یه جا بند بشم و هی خودمو میخوردم:
دیدم عصر شده، یه دفعه اولین دسته ی عزاداری آقا ابی عبدالله وارد خونه شدن.
رفتم پیش زنم، با عصبانیت بهش گفتم:
دیدی اومدن، دیدی آبرومون رفت، حالا خوبت شد؟
آبرومونو بردی حالا برو جواب بده...
بازم کار خودشو میکرد و به من توجهی نمیکرد.
تو همین لحظه دومین دسته اومدن، سومین دسته، چهارمین دسته، هی دسته های عزاداری امام حسین وارد خونه میشدن و هی من نگران تر...
اذان مغرب شد...
وایسادن نماز خوندن...
عشا رو که خوندن رفتم گفتم: ما امشب چیزی نپختیم، یه چیز ساده ای میل کنید مث نون و پنیرو هندونه ایشالله از فردا شروع میکنیم...
😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
میگفت:
شام خودن و رفتن حرم زیارت، نصف شب شد خوابیدن، تا خوابشون برد بلند شدم قبامو پوشیدم، عبامو انداختم، عرق چینمو سرکردم و نعلینمو پا.
شال و کلا کردم برم نجف.
رفتم به زنم گفتم: زن این تو و این عزادارا و این امام حسین...
من دیگه تحمل موندن و آبروریزی ندارم...
میرم نجف و تو کربلا نمیمونم...
فقط تو کربلا یه کار دارم!
زنم گفت: چی کار؟
گفتم: الان میرم بین الحرمین، حرم حسینم نمیرم ، میرم حرم عباس...
به عباس میگم: برو به این داداشت بگو خیلی مشتی هستی، خیلی با مرامی، خوب آبروی این چن سالمونو حفظ کردی...
😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
هرچی زنم گفت: بمون نرو...
منو تنها نزار. محل نذاشتم و از خونه زدم بیرون اومدم تو کوچه، باید دست راست برم حرم حسین گفتم نمیرم قهرم، پیچیدم برم حرم عباس تو راهم دیدم یه حجره بازه...
(قدیما تو بین الحرمین عرب ها حجره و دکان کاسبی داشتن)
خیلی تعجب کردم، گفتم: ساعت از نصف شبم گذشته، چطور میشه یه حجره باز باشه.
تو دلم گفتم این دیگه کیه که تا این موقع شب ول نکرده کاسبی رو؟!
کنجکاو شدم بینم کیه.رفتم جلو دیدم آ سید حسینه...
آسید حسین استادم بوده و من اینجا تو همین حجره شاگردیه همین آسید حسینو میکردم...
خیلی خوشحال شدم.رفتم جلو
آسید حسین سلام علیکم
جوابمو داد سلام علیکم.
گفتم : آسید حسین چی شده تا این موقع حجره موندی؟
بهم گفت: این چیزارو ول کن، روضه نداری امسال؟!
اشک تو چشام جمع شد و گفتم آسید حسین تو که وضع مارو میدونی تو کربلا ورشکست شدم یکی نیست حتی یه پول سیاهی برای روضه ی امام حسین بهم بده
آسید حسین یه نگاهی بهم بهم انداخت
گفت:
چی میخوای؟
گفتم: چیو چی میخوام؟
گفت:برای روضت چی لازمته؟
گفتم:برنج میخوام،شکر میخوام، چایی میخوام، گوشت میخوام، هیزم میخوام، سیب زمینی میخوام، پیاز میخوام.فلان و فلان و فلان میخوام ...
بهم گفت: بیا بردار برو
گفتم: چیو بردارم برم؟
گفت:همینایی که الان گفتی هرچه قدر میخوای ببر،
نگاه کردم تو دکانش دیدم پر از همه چیزاییه که میخوام...
گفتم: من پول ندارم آسید حسین
گفت: کی پول خواست از تو؟
سرم داد کشید مث همون روزای استادو شاگردی: بیا هرچی میخوای بار گاری کن بردار برو
همه چیو بار گاری زدیم
تموم شد
گفتم: آ سید حسین، ممنونتم کمکم کردی نزاشتی آبروم بره...
ولی من این همه بارو چطوری ببرم؟
اومد جلو تکیه داد به زنجیر آویزونه دم حجرش
روشو کرد طرف حرم حسین صدا زد:عباس،اکبر،قاسم،عون،جعفر بیاین این بارارو ببرید
تو دلم گفتم: نگاه آسید حسین چقدر شاگرد گرفته، من یکی بودم شاگردشا...
تا این موقعم بیدارن شاگرداش...
خواستم برم خونه بهم گفت وایسا کارت دارم
رفت از ته حجرش یه چیزی بیاره
وقتی اومد دیدم دوتا شمعدونی خوشگل سبز رنگ گذاشت به دستم گفت اینم هدیه ی مادرم فاطمه، برو یه گوشه از روضتو روشن کن.
نفهمیدم منظورش از مادرش فاطمه چیه؟
😭 😭 😭 😭 😭 😭
اینقد خوشحال بودم که گفتم حالا که که کارمون درست شد برم حرم آقا از آقا معذرت خواهی کنم...
بگیم آقا غلط کردیم نفهمیدیم. ببخشید، اما این دوتا شمعدونی تو دستام بود اذیتم میکرد.گفتم: میرم اینارو میدم به خانمم و بهشم میگم کارمون جورشده و برمیگردم حرم.
رسیدم سرکوچه دیدم گاری با بار جلو در گذاشته و زنم داره دورش میگرده و بال بال میزنه
(یه مساله هست اینجا، اگه شاگردای آسید حسین زودتراز این بنده خدا میرسیدن خونه، این بنده خدا
باید توراه میدیدشون.اگه بعد
از این بنده خدا میومدن.باید این بنده خدا میرسید خونش و اونا میومدن.)
رسیدم دم در خونه زنم بهم گفت: کجا ریش گرو گذاشتی؟
کجا نسیه آوردی؟
بهش گفتم: زن کارمون راه افتاده و درست شده،این شمعدونی هارو بگیر من برم از آقا معذرت خواهی کنم بعد که اومدم تعریف میکنم برات.
زنم گفت حالا از کی گرفتی اینارو؟
گفتم: از آسیدحسین.اون ایناروبهم داد.
زنم دادزد سرم که: مرد! ورشکست کردی دیونه شدی؟
گفتم:چرا؟
گفت:آسیدحسین20ساله مرده
گفتم: زن به عباس قسم من الان بین الحرمین درحجره ی آ سید حسین بودم
باورش نشد. گفت صبر کن خودم بیام ببینم چی شده.؟
رفتیم بین الحرمین، تا به حجره ی آسید حسین رسیدیم دیدم در حجره ی آسید حسین خاک گرفته،عنکبوتا تار بستن.یه وقت یادم افتاد خودم آسید حسینو غسل دادم، خودم کفنش کردم، خودم خاکش کردم.
به زنم گفتم تو برو خونه
خودم اومدم تو حرم حسین
چسبیدم به ضریح و گفتم آقا غلط کردم
برات کربلاتونو از دست حضرت عباس بگیرید
یامطلب پائین رو نبین یا اگه دیدی باید کپی کنی
.
.
.
.
"اَ لسَّلٰامُ عَلَیْکََ یٰا اَبَا الْفَضْلِ الْعَبٰاس"
به احترام "باب الحوائج" هرکی دید،
کپی کنه تا همه سلام بدن..