eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 امیررضا اما درحال وهوای دیگربود.روزهای پایان مجردی را سپری میکرد و روز به روز احساسش به هدی این دخترپرانرژی و دوست داشتنی بیشتر می شد. 😍😍😍 با مادر خودش و مادر هدی راهی بازار شده بودند برای خرید حلقه و اصلاح هدی و خیلی چیز های دیگر. در مغازه طلا فروشی بودند که هدی گفت: من طلا سفید دوست دارم اونم ظریف. لطفا از اون مدل ها بیارین.💍💍💍 امیر رضا لبخندی زد و گفت: چه خوب.آقا لطفا رینگای ساده رو بیارین 😊😊 مغازه دار حلقه ها را آورد و جلو هدی گذاشت. هدی هم با خوشحالی تک تک حلقه ها را دستش کرد و به امیر رضا با ذوق و شوق نشان داد.😉😉 آخر سر هم حلقه ساده ای انتخاب کرد و بعد از ده دقیقه به دنبال خرید های دیگر رفتند. 😌😌😌 ساعت۹ شب بود که قصد رفتن کردند. هدی بعد از اصلاح واقعا دوست داشتنی و شیرین تر شده بود. هی درون آینه خود را نگاه می کرد و ذوق می زد.🤗🤗🤗 برای شام به رستورانی رفتند و بعد از شام امیر رضا خواست با هدی کمی حرف بزند. بیرون رستوران در محوطه باز مشغول قدم زدن شدند. _ هدی خانم پس فردا عقدمونه می خوام یه چیزی رو بدونین. 😍😍من شما رو از سر یک احساس زود گذر انتخاب نکردم. واقعا به شما علاقه دارم. 🤗🤗الانم که هی میگذره علاقه ام به شما بیشتر می شه.😘😘 خوشحالم که همچین کسی رو انتخاب کردم و افتخار می کنم که قرار خانوم خونه ام بشی.😇😇😇 هدی با خجالت گفت: ممنونم ازتون من بیشتر از شما خوشحالم راستشو بخواین.🤗🤗 امیدوارم علاقمون روز به روز بیشتر بشه.😉😉 _ ان شالله.. برای.. امیر مهدی هم دعا کنین حالش این روزا... خوب نیست. 😔😔 هدی یاد حورا افتاد و گفت: حورا هم.. حالش خوب نیست.☹️☹️ افسرده است و دلگیر. زیاد حرف نمی زنه نگرانشم. فقط.. فقط به داداشتون نگین. 🤔🤔فکر نکنم حورا بخواد که ایشون بفهمن.😏😏 _ باشه حتما نگران نباشین. شب خیلی خوبی کنار شما داشتم.احساس خوبی دارم.😊😊 _ منم همینطور.☺️☺️ امیررضا بعداز اینکه هدی و مادرش را ب خانه رساند.خودش رفت پیش امیرمهدی. وقتی رسید ازحالت چهره و چشمان او گواهی می دادکه حال مساعدی ندارد. _ چیشده مهدی؟😳😳 خوبی؟؟ 😟😟 _ نه.😔😔 _چرا چیشده مگه بگو نگران شدم؟😨😨 مهرزاد اومد؟😰😰 چی گفت؟ 😱😱د حرف بزن دیگه.😤😤 _ مهم نیست رضا. 😩😩 همین را گفت و کلید را روی میز گذاشت و رفت.🚶🚶🚶 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 بالاخره راه افتادند به سمت خانه آقای قاسمی. فرشته تک دختر خانواده قاسمی بود.😊😊 وضع مالی خوبشان باعث اصرار های زیاد مریم خانم شده بود. وقتی به در خانه رسیدند،مریم خانم گفت:وای چه خونه ای، چه حیاطی، چه ساختمون قشنگی.😍😍😍 _مامان این کارا چیه مگه خونه ما چشه؟!😟😟 _ساکت دختر مگه نمیبنی چه زمینی داره؟!😅😅 تو اون لونه موش رو با این جا مقایسه میکنی!؟😬😬 و اما اقا رضا که حسابی از دست همسرش دلخور بود، ولی مثل همیشه بخاطر بچه هایش باید سکوت می کرد.😔😔 خانواده قاسمی با خوش رویی به استقبالشان آمدند. مهرزاد پسر خوشتیپ و خوش قیافه ای بود و برای همین در نگاه اول به دل خانواده قاسمی و صد البته فرشته نشسته بود. آقا رضا هم بادیدن روی گشاده آن ها لبخند گرمی زد اما این وسط فقط مهرزاد بود که با سگرمه های درهم وارد مجلس شده بود.😑😑😑 از هر دری صحبت میکردند. از آب و هوا بگیر تا اوضاع اقتصادی. تا بالاخره مریم خانم طاقت نیاورد و گفت:بهتر نیست در مورد این دوتا جون صحبت کنیم؟😉😉 اقای قاسمی با جدیت گفت: چرا چرا درس میگین خب اقا مهرزاد از خودت بگو.😇😇 مریم خانم که می دانست مهرزاد دنبال فرصتی برای پیجاندن آن ها است به جای مهرزاد گفت: ماشالله ماشالله پسرم دستش تو جیب خودشه و بیکار نیست.😍😍 ماشینم که داره، میمونه خونه که انشالله قرار اگه این وصلت جور بشه با عروس قشنگم برن ببین.☺️☺️ مهرزاد حرص می خورد و از حرف زدن با این خانواده امتناع می کرد. تا مریم خانم خواست بگوید که بروند داخل اتاق حرف بزنند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:خوب دیگه با اجازه من مغازه کار دارم باید حتما برم.😏😏😏 خانواده آقای قاسمی حسابی ناراحت شدند و مریم خانم، حرص میخورد و با چشم و ابرو برای پسرش خط و نشان می کشید. بالاخره بعد تعارف تیکه پاره کردن از آن خانه بیرون آمدند. بیرون آمدن همانا و داد زدن مهرزاد همانا.😡😡😡😡 _د اخه من میگم نمی خوام بعد شما نشستین از خصوصیات و محسنات من میگین؟😠 من که میدونم شما چشمتون پول اینا رو گرفته. اون حورای بیچاره رو هم سر این پول بدبخت کردین!😤😤😤 گفتن این جملش مساوی اولین سیلی خوردن مهرزاد از مریم خانم بود.🖐 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃