🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هفتاد_و_نهم 🌸🍃
امیررضا اما درحال وهوای دیگربود.روزهای پایان مجردی را سپری میکرد و روز به روز احساسش به هدی این دخترپرانرژی و دوست داشتنی بیشتر می شد. 😍😍😍
با مادر خودش و مادر هدی راهی بازار شده بودند برای خرید حلقه و اصلاح هدی و خیلی چیز های دیگر.
در مغازه طلا فروشی بودند که هدی گفت: من طلا سفید دوست دارم اونم ظریف. لطفا از اون مدل ها بیارین.💍💍💍
امیر رضا لبخندی زد و گفت: چه خوب.آقا لطفا رینگای ساده رو بیارین 😊😊
مغازه دار حلقه ها را آورد و جلو هدی گذاشت. هدی هم با خوشحالی تک تک حلقه ها را دستش کرد و به امیر رضا با ذوق و شوق نشان داد.😉😉 آخر سر هم حلقه ساده ای انتخاب کرد و بعد از ده دقیقه به دنبال خرید های دیگر رفتند. 😌😌😌
ساعت۹ شب بود که قصد رفتن کردند. هدی بعد از اصلاح واقعا دوست داشتنی و شیرین تر شده بود. هی درون آینه خود را نگاه می کرد و ذوق می زد.🤗🤗🤗
برای شام به رستورانی رفتند و بعد از شام امیر رضا خواست با هدی کمی حرف بزند.
بیرون رستوران در محوطه باز مشغول قدم زدن شدند.
_ هدی خانم پس فردا عقدمونه می خوام یه چیزی رو بدونین. 😍😍من شما رو از سر یک احساس زود گذر انتخاب نکردم. واقعا به شما علاقه دارم. 🤗🤗الانم که هی میگذره علاقه ام به شما بیشتر می شه.😘😘
خوشحالم که همچین کسی رو انتخاب کردم و افتخار می کنم که قرار خانوم خونه ام بشی.😇😇😇
هدی با خجالت گفت: ممنونم ازتون من بیشتر از شما خوشحالم راستشو بخواین.🤗🤗 امیدوارم علاقمون روز به روز بیشتر بشه.😉😉
_ ان شالله.. برای.. امیر مهدی هم دعا کنین حالش این روزا... خوب نیست. 😔😔
هدی یاد حورا افتاد و گفت: حورا هم.. حالش خوب نیست.☹️☹️ افسرده است و دلگیر.
زیاد حرف نمی زنه نگرانشم. فقط.. فقط به داداشتون نگین. 🤔🤔فکر نکنم حورا بخواد که ایشون بفهمن.😏😏
_ باشه حتما نگران نباشین. شب خیلی خوبی کنار شما داشتم.احساس خوبی دارم.😊😊
_ منم همینطور.☺️☺️
امیررضا بعداز اینکه هدی و مادرش را ب خانه رساند.خودش رفت پیش امیرمهدی.
وقتی رسید ازحالت چهره و چشمان او گواهی می دادکه حال مساعدی ندارد.
_ چیشده مهدی؟😳😳 خوبی؟؟ 😟😟
_ نه.😔😔
_چرا چیشده مگه بگو نگران شدم؟😨😨 مهرزاد اومد؟😰😰 چی گفت؟ 😱😱د حرف بزن دیگه.😤😤
_ مهم نیست رضا. 😩😩
همین را گفت و کلید را روی میز گذاشت و رفت.🚶🚶🚶
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃