eitaa logo
💫شهیده💫
278 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
667 ویدیو
15 فایل
📸روايـــــتی از بـــانوان شهیـــده و جـامـانـدگــان شـــهادت #باحـضورپـرافـتخـارخـانوادہ‌مـعـززشـــــهدا @K_r_z8888 برای ارتباط ناشناس:https://daigo.ir/secret/1196216626
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 -گفت بیاین اتفاقات، طبقه سوم. همه به طرف بخش اتفاقات هجوم می‌بردند و اگر سوزنی بینشان می‌انداختی، بین افتادن و ماندن می‌ماند. هر آمبولانس و ماشین شخصی حامل مجروحی که به بیمارستان می‌رسید، سریع مجروح را روی برانکارد، یا بین پتو افتاده بود به اتفاقات می‌برد. با دیدن این صحنه‌ها، دل‌ها آشوب و عجز و ناله‌شان برای ورود به اتفاقات بیشتر می‌شد. برای آرام گرفتن قلبم، زیر لب هر سوره‌ای را که حفظ بودم، می‌خواندم. مقابل در اتفاقات رسیدیم و با دیواری از نگهبان، با دستان قفل شده و در هم مواجه شدیم. عمه خود را به نگهبانی رساند و بین همهمه‌ها صدایش را بالا برد. -ببخشید آقا! دختر برادرم رو آوردن اینجا. باید بریم پیشش. نگهبان با صورت عرق‌ نشسته و سرخ شده گفت:« همه اینایی که اینجا هستن، یکی از خانواده‌شون زخمی شده و این تو هست. ما هم اجازه نداریم کسی رو راه بدیم.» ناگهان با صدای زنگ خطر آمبولانسی، نگهبانان با هجوم مردم چند قدم به عقب رانده شدند. یک پرستار و پسری شانزده، هفده ساله، با موهایی آشفته و صورتی رنگ و رو رفته که پیراهن سفیدش را گل‌های خونی به هم ریخته بود، دو طرف برانکارد را گرفته بودند. از ماشین فرود آمدند و به سمت در اتفاقات دویدند. پرستار که قسمت پایش را گرفته بود، برای لحظه‌ای نگاهش روی مجروح ماند و سرعتش را کم کرد. -بذارش زمین... نوجوان، برافروخته گفت:« برای چی؟ باید زود ببریمش. حالش خیلی بده.» صدایش را کمی بالا آورد. -میگم بذارش زمین. باید نبضش رو بگیرم. سریع برانکارد را زمین گذاشت و بالای سرش ایستاد. پرستار نشست و مچ مجروح را در دست گرفت و بعد از مکثی برخاست. -چی شد؟ 🌿💞🌿 •°به قلم: طاهره کوه کن°• •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl