#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیستم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
-گفت بیاین اتفاقات، طبقه سوم.
همه به طرف بخش اتفاقات هجوم میبردند و اگر سوزنی بینشان میانداختی، بین افتادن و ماندن میماند. هر آمبولانس و ماشین شخصی حامل مجروحی که به بیمارستان میرسید، سریع مجروح را روی برانکارد، یا بین پتو افتاده بود به اتفاقات میبرد. با دیدن این صحنهها، دلها آشوب و عجز و نالهشان برای ورود به اتفاقات بیشتر میشد. برای آرام گرفتن قلبم، زیر لب هر سورهای را که حفظ بودم، میخواندم. مقابل در اتفاقات رسیدیم و با دیواری از نگهبان، با دستان قفل شده و در هم مواجه شدیم. عمه خود را به نگهبانی رساند و بین همهمهها صدایش را بالا برد.
-ببخشید آقا! دختر برادرم رو آوردن اینجا. باید بریم پیشش.
نگهبان با صورت عرق نشسته و سرخ شده گفت:« همه اینایی که اینجا هستن، یکی از خانوادهشون زخمی شده و این تو هست. ما هم اجازه نداریم کسی رو راه بدیم.»
ناگهان با صدای زنگ خطر آمبولانسی، نگهبانان با هجوم مردم چند قدم به عقب رانده شدند. یک پرستار و پسری شانزده، هفده ساله، با موهایی آشفته و صورتی رنگ و رو رفته که پیراهن سفیدش را گلهای خونی به هم ریخته بود، دو طرف برانکارد را گرفته بودند. از ماشین فرود آمدند و به سمت در اتفاقات دویدند. پرستار که قسمت پایش را گرفته بود، برای لحظهای نگاهش روی مجروح ماند و سرعتش را کم کرد.
-بذارش زمین...
نوجوان، برافروخته گفت:« برای چی؟ باید زود ببریمش. حالش خیلی بده.»
صدایش را کمی بالا آورد.
-میگم بذارش زمین. باید نبضش رو بگیرم.
سریع برانکارد را زمین گذاشت و بالای سرش ایستاد. پرستار نشست و مچ مجروح را در دست گرفت و بعد از مکثی برخاست.
-چی شد؟
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl