💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_دوازدهم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 راضیه و علی دستانش را گرفتند و مرضیه هم خندان، مقابلش نشست. -
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_سیزدهم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
صدایم را بین جیغ و آژیر و همهمه مردم بلند کردم.
-آقای باصری...!
نگاهش را از حسینیه برید و با صورت رنگ پریدهاش به سمتم برگشت. اطرافش را نگاه کردم و با دلهرهای که در تمام بدنم موج میزد، پرسیدم:« پس راضیه کو؟»
-راضیه؟! مگه پیداش نکردین؟
ناخودآگاه صورتم گُر گرفت و با صدای گرفته گفتم:« نه! هرجا گشتم نبود. ولی شما الان زود برین دنبال آقا تیمور، خیلی نگرانتون بود.»
بدون تاملی سمت حسینیه دوید. من هم پریشان احوال، از چند نفر گوشی موبایلشان را گرفتم. اول شماره راضیه را وارد کردم و صدایی جز بوق ممتد نشنیدم. با کلافگی، گوشی را قطع کردم. چند بار شماره را گرفتم اما جوابی نیامد. شماره مرضیه و خانه را هم هرچه وارد میکردم بوق اشغال تحویلم میداد. صاحب موبایل، نگاهی به صورت به هم ریخته و پریشانم کرد و گفت:« به خاطر شلوغی، خطها اشغاله.»
موبایلش را پس دادم و به همان جایی که آقای باصری را دیده بودم، برگشتم. با چشمان که به هر سمتی که صدای ناله و ذکر یا حسین میشنیدم، برمیگشتم.
-راضیه؟!
ناگهان تپش قلبم، بیشتر شد و به سمت صدا برگشتم. تیمور با چشمان سرخ شده و صورت رنگ پریدهاش، مقابلم ایستاده بود. بغض خفه کنندهام دوباره راهی برای رها شدن پیدا کرد.
-نمیدونم... ندیدمش... توروخدا تیمور یه کاری کن.
تیمور دستش را روی سرش گذاشت و مدام نگاه به اطراف میچرخاند و میچرخید. یک دفعه به طرفم برگشت...
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_چهاردهم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
-من میرم توی آمبولانسا رو بگردم.
آقای باصری هم به طرفی دیگر رفت. دوباره بین جمعیت تنها شدم و باز ذهن آشفتهام فرصت غلیان پیدا کرد. اولین بار که به حسینیه آمدم، دو سال پیش بود و راضی ۱۳ سال داشت. آن شب، شهر لباس مشکی به تن کرده بود و گوشه و کنارش را تکیههای زنجیرزنی نقش زده بودند. صورت آسمان داشت نیلی میشد که صدای اذان، هیاهوی شهر را کم کرد. در ایستگاه اتوبوس، منتظر نشسته بودم که چشمم به بنری که سر چهار را زده بودند، افتاد. «مراسم دهه اول محرم... خیابان شهید آقایی... حسینیه سیدالشهدا... کانون فرهنگی رهپویان وصال» حرف یکی از آشنایان در ذهنم جان گرفت:
-یه حسینیه هست توی خیابون شهید آقای که شنبه شبا مراسم دارن. میگن خیلی جای خوبیه و اکثراً هم جوونا میرن.
همینطور که نوشتههای بنر را زیر لب میخواندم، تصمیم گرفتم یک سَری به حسینیه بزنم. سوار اتوبوس شدم و با دقت به بیرون زل زدم. از چند ایستگاه گذشتیم و همین که تابلوی خیابان شهید آقای وسط بلوار را دیدم، پیاده شدم. از مغازهها پرس و جو کردم و بعد از ۱۰ دقیقه پیادهروی به وسط خیابان رسیدم. کوچه کوتاه و پهنی را که در نقرهای رنگ حسینیه ر آن خودنمایی میکرد، زیر پا گذاشتم. هرچه نزدیکتر میشدم، صدای مداحی بیشتر دلم را نوازش میداد. از در گذشتم و پا به راهروی طویل گذاشتم. دلم احساس قریب و آشنایی داشت. تا وسط راهرو، دستم را روی دیوار تابوکی راه بردند و مقابل اولین در ورودی بزرگ سبز رنگ ایستادم در را تکیهگاه دستم قرار دادم و در چارچوب، به نظاره ایستادم. ترنم نوای حسین... حسین... در وجودم رخنه کرد. داخل حسینیه، از خاموشی لامپها و چادرها تاریک بود و فقط با نور لامپهای کوچکی، رنگ قرمز به خود گرفته بود. دست به سینه گذاشتم.
«السلام علیک یا اباعبدالله(علیه السلام)»
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_پانزدهم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
•°این آقا کی بود؟°•
با مادر و پدر و عمه شهین و آقای باصری، در سالن نشسته بودیم. راضیه با چادرنمازی که در مهمانیها همنشین تنش میشد، از اتاقمان که رو به روی سالن بود بیرون آمد و در قاب ایستاد.
-کی حسینیهای هستن؟
نگاه همه به سمتش چرخید. ناگهان از تعجب بدون اینکه قصه جواب دادن به سوالش را داشته باشند، به صورتش خیره شدند و بعد همدیگر را نگاه کردند. پدر همانطور که به پشتی تکیه داده بود، کمی جا به جا شد و با لبخند گفت:« راضیه! تو چرا اینقدر قشنگ و نورانی شدی؟ نکنه میخواد برات خواستگار بیاد؟!»
مادر از تعجب چشم به پدر دوخت و لبش را گزید. راضیه هم از شرم، سرش را پایین انداخت. عمه برای اینکه راضیه بیشتر از این خجل نشود، گفت:« عمه، فردا محمد امتحان داره باید باهاش کار کنم، نمیتونم بیام.»
منتظر پاسخ بقیه بود که آقای باصری جواب داد:« چون عمت نمیاد، منم دیگه نمیام.»
پدر آرنجش را روی متکای کناریش گذاشت و پاهایش را دراز کرد.
-ما هم امروز مانور ایمنی داشتیم، خیلی خستم.
راضیه میدانست مادر هم به خاطر علی و پدر نمیرود.
-حالا که کسی نمیتونه بیاد، شما هم بشین درست رو بخون. نمیخواد بری.
راضیه با سکوتش برگشت و به داخل اتاق رفت.
-داداش این چه حرفیه؟ راضیه از الان به اندازه دوسال دیگهش هم درس خونده.
من هم کمی بعد به اتاق رفتم تا ادامه درسم را بخوانم. وارد که شدم، راضیه را زانو زده کنار تختش دیدم. سرش را با دست پنهان کرده بود. کنارش نشستم و شانه اش را تکان دادم.
-راضیه چته؟
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_شانزدهم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
سرش را بالا آورد. پردهای از اشک، راه نگاهش را بسته بود.
-چرا گریه میکنی خب؟ این هفته که مناسبت خاصی نیست. تو هم که تلاشت رو کردی بری و بابایی اجازه نداد... منم از خدامه بیام، ولی مامان به خاطر کنکور اجازه نمیده.
با دست، صورتش را پاک کرد و گفت:« نه مرضیه، من سعادت ندارم. دیدی امام حسین(علیه السلام) نطلبید.»
به چشمان کشیدهاش چشم دوختم. نمیتوانستم بیخیال ناراحتی خواهرم باشم. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و کنار پدر نشستم. میدانستم پدر، تحمل گریه دخترانش را ندارد.
-بابا! راضیه داره گریه میکنه، گناه داره. بزارین بره کانون.
پدر سرش را به سمت پنجره سالن برگرداند.
-بابا خب هوا داره تاریک میشه و تنهایی خطرناکه بره.
آقای باصری، حرف پدر را شنید و نگاهی به در اتاق انداخت.
-من راضیه رو میرسونم. قبلا هم به مامانِ علی گفتم که راضیه هرجا خواست بره من در خدمتم. خودم هم میرم و از مراسم استفاده میکنم.
پدر تشکری گفت و با سر اشاره کرد به راضیه خبر بدهم. با خوشحالی به اتاق رفتم و کنارش ایستادم.
-پاشو که بابایی اجازه داد.
سرش را بالا آورد. لبخندی زد و از خوشحالی، سریع بلند شد. در لباس پوشیدن، کمکش دادم. مانتو و مقنعه قهوهای رنگش را پوشید و چادر به سر، آماده رفتن شد. نمیدانم چرا حس میکردم قدش خیلی بلندتر از قبل شده است! کنار در خروجی سالن ایستاد. مادر پرتغالی به دستش داد.
-هرموقع دهنت خشک شد، بخورش.
اضطرابی به جانم افتاده بود که درکش نمیکردم...
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_هفدهم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
مادر با نگاه، راضیه را هضم میکرد. انگار نمیتوانست ازش دل بکند. دل من هم کمی از آن نداشت و مدام زیر و رو میشد. راضیه که پا از خانه بیرون گذاشت و در را بست، خودم را به آغوش مادر انداختم.
-چیه؟! خب تو هم آماده شو برو.
-مامان، برای رفتن گریه نمیکنم. راضیه که رفت خیلی دلشوره گرفتم. همش حس میکنم میخواد یه اتفاقی بیفته.
و حالا چند ساعت از رفتن راضیه میگذرد، دلیل دلواپسیام را فهمیدم، اما هنوز نمیدانم چه اتفاقی افتاده است. کاش بیخیال گریهاش شده بودم. کاش مثل بچگی که سر سفره جمع کردن باهم دعوا میکردیم، دعوایش کرده بودم و نگذاشته بودم به حسینیه برود. در ماشین یک لحظه حس کردم چیزی به بازویم خورد. سرم را به سمت علی برگرداندم. با دست، اشاره به جلو کرد. عمه لاله از صندلی جلو، سرش را برگردانده و به صورتم زل زده بود. آقای مرادی هم از آینه، هرازگاهی به عقب نگاهی میکرد. عمه نم چشمانش را با گوشه روسری پاک کرد.
-کی زنگ زد خونهتون و خبر داد؟
شانههایم را بالا انداختم.
-نمیدونم. یه آقایی بود.
نگاهش را به جلو برد.مدام دستانش را به هم میمالید و اشکهای بی امانش را رها میکرد...
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_هفدهم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 مادر با نگاه، راضیه را هضم میکرد. انگار نمیتوانست ازش دل بکند
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_هجدهم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
-دلشوره مامانت الکی نبود. امروز اومد خونمون و میگفت دلم خیلی شور میزنخ و دست و دلم به کاری نمیره.
ناگهان صدای بوق ممتد بلند شد. ماشین توی ترافیک محاصره شده بود. آقای مرادی هم به بوق، فشاری داد. علی صندلی جلو را محکم گرفته بود و انگار تمام بدنش میلرزید. هرچه ماشین جلوتر میرفت، ترافیک سنگینتر و حرکت ماشینها دقیقهای میشد. از آن بدتر هجوم صدای آزارنده آمبولانسها بود که مدام ناآرامیمان را شدت میداد. عدهای در پیادهرو به سمت بیمارستان نمازی میدویدند. بیقرار و دستپاچه، جمعیت پریشان را نگاه میکردم که آقای مرادی کم کم فرمان را به کنار خیابان کج، و ماشین را متوقف کرد.
-یا علی! زود پیاده شین. این ماشینا دیگه حرکت بکن نیستن.
سریع پا از ماشین بیرون گذاشتیم و شروع به دویدن کردیم. چادرم را کمی بالا گرفتم تا مزاحم حرکت تند پاهایم نشود. با این پاها. چقدر با راضیه و علی مبارزه کردیم تا برای مسابقه آماده شویم. در آن هیاهوی سر و صدا و تشویش، ذهنم خاطرات راضیه را به تندی ورق میزد. روز مسابقه را مرور میکرد. آن دم صبحی که هنوز آسمان، تیرگی خود را کامل پس نزده بود. راضیه قبل از اینکه از خانه خارج شویم، نماز حاجت و دعای توسلی خواند به مادر گفت:« دوست دارم سالم باشم و تنم قوی باشه تا وقتی امام زمان ظهور میکنن، توانایی سربازیشون رو داشته باشم.»
به سالن که رسیدیم، راضیه داشت گوشه زمین بدنش را گرم میکرد که نسرین با شتاب به سمتش آمد.
-راضیه! من و تو افتادیم با حریفایی که خیلی خطا میکنن! حالا چیکار کنیم؟ من خیلی استرس دارم.
لبخندی بهش زد و گفت:« هیچ اتفاقی نمیافته. نگران نباش.»
ناامید از همدردی راضیه، برگشت و پیش بقیه رفت. مسابقه شروع شد و نوبت به راضیه رسید...
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_نوزدهم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
با جدیت تمام وارد زمین شد و نگاهش را به چشم حریف دوخت تا سوت مسابقه زده شد، آن به آن، امتیازهایی راضیه اوج میگرفت و رنگ کارت تغییر میکرد. بالاخره هم حریف، تنها با ۳ امتیاز و شکست از زمین خارج شد. نوبت دوم مبارزه هم داشت شروع میشد. راضیه کنار زمین، منتظر ایستاده بود. چند دفعه اسم حریف خوانده شد اما کسی برای مبارزه نیامد. راضیه به اطراف نگاهی انداخت تا شاید حریف خودی نشان دهد، اما خبری نشد تا اینکه از بلندگو اعلام کردند:« حریف از مبارزه انصراف داد.»
پاهای من هم داشتند از دویدن انصراف میدادند، اما باز آنها را وادار به عجله کردم. هرچه پیش میرفتیم، انگار سیاهی شب بیشتر، و بیمارستان دورتر میشد. آقای مرادی و علی جلوتر از ما مردم را کنار میکشیدند و پیش میرفتند.
هر لحظه جمعیت مضطرب بیشتر خود را نشان میداد. به نزدیکی بیمارستان که رسیدیم دیگر جای دویدن نبود، و آقای مرادی و علی از نگاهمان محو شدند. هر چند دقیقه یکبار، آمبولانسی آژیر کشان نفسها را حبس میکرد، جمعیت را میشکایت و وارد بیمارستان میشد. هرکس سعی داشت با سرعت، خودش را به ورودی بیمارستان برساند. عمه، چادرش را محکم گرفته بود و باصدا اشک میریخت. وارد بیمارستان که شدیم، عمه با هول و ولا گفت:« کجا باید بریم؟ آقایی که زنگ زد، نگفت راضیه کجاست؟»
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیستم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
-گفت بیاین اتفاقات، طبقه سوم.
همه به طرف بخش اتفاقات هجوم میبردند و اگر سوزنی بینشان میانداختی، بین افتادن و ماندن میماند. هر آمبولانس و ماشین شخصی حامل مجروحی که به بیمارستان میرسید، سریع مجروح را روی برانکارد، یا بین پتو افتاده بود به اتفاقات میبرد. با دیدن این صحنهها، دلها آشوب و عجز و نالهشان برای ورود به اتفاقات بیشتر میشد. برای آرام گرفتن قلبم، زیر لب هر سورهای را که حفظ بودم، میخواندم. مقابل در اتفاقات رسیدیم و با دیواری از نگهبان، با دستان قفل شده و در هم مواجه شدیم. عمه خود را به نگهبانی رساند و بین همهمهها صدایش را بالا برد.
-ببخشید آقا! دختر برادرم رو آوردن اینجا. باید بریم پیشش.
نگهبان با صورت عرق نشسته و سرخ شده گفت:« همه اینایی که اینجا هستن، یکی از خانوادهشون زخمی شده و این تو هست. ما هم اجازه نداریم کسی رو راه بدیم.»
ناگهان با صدای زنگ خطر آمبولانسی، نگهبانان با هجوم مردم چند قدم به عقب رانده شدند. یک پرستار و پسری شانزده، هفده ساله، با موهایی آشفته و صورتی رنگ و رو رفته که پیراهن سفیدش را گلهای خونی به هم ریخته بود، دو طرف برانکارد را گرفته بودند. از ماشین فرود آمدند و به سمت در اتفاقات دویدند. پرستار که قسمت پایش را گرفته بود، برای لحظهای نگاهش روی مجروح ماند و سرعتش را کم کرد.
-بذارش زمین...
نوجوان، برافروخته گفت:« برای چی؟ باید زود ببریمش. حالش خیلی بده.»
صدایش را کمی بالا آورد.
-میگم بذارش زمین. باید نبضش رو بگیرم.
سریع برانکارد را زمین گذاشت و بالای سرش ایستاد. پرستار نشست و مچ مجروح را در دست گرفت و بعد از مکثی برخاست.
-چی شد؟
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_بیستم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 -گفت بیاین اتفاقات، طبقه سوم. همه به طرف بخش اتفاقات هجوم میبر
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_یکم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
سرش را به آرامی تکان داد و آن طرف ایستاد. زانوهای نوجوان کنار برانکارد شکست و صدای گرفتهاش را آزاد کرد. جمعیت دورش حلقه زدند و بدون اینکه او را آرام کنند، خودشان به هم ریختند. سر مجروح را در آغوش کشید و با دست، خونهای صورتش را پاک کرد.
-پاشو! تو رو خدا پاشو! تو رو به امام حسین! به مامانت چی بگم؟
در دلم بلوا به پا بود و دیگر رمقی برایم نمانده بود. سردرگم به کنار هر نگهبانی میرفتم، اجازه ورود نمیدادند. کمکم داشتم کنترلم را از دست میدادم. خشم، تمام وجودم را پر کرده بود که جوانی بلند قامت، با چهرهای روشن و محاسنی بور، پوشیده با بلوز و شلوار جین از اتفاقات بیرون آمد و کنار نگهبانی ایستاد. با انگشت به من و عمه اشاره، و در گوشش نجوایی کرد. نگهبان به ما خیره شد و داد زد؛« خانواده کشاورز!»
من و عمه دستانمان را بالا گرفتیم و با صدای بلند گفتیم:« ما هستیم، ما هستیم!»
با سر به پشت حلقه محاصره اشاره کرد. دو نگهبان، دستانشان را رها کردند و بالاخره از دیوار امنیتی گذشتیم. عمه دهانش را به گوشم رساند و گفت:« این آقا کی بود؟ ما رو از کجا میشناخت؟»
-نمیدونم. شاید همونی باشه که زنگ زد خونمون.
جوان، کنار در منتظر ایستاد بود و وقتی بهش رسیدیم، در شیشهای اتفاقات را باز کرد و گفت:« پشت سر من بیاین.»
در سالن، هرکس با عجله به سمتی میرفت. به دنبالش از پلهها بالا رفتیم.
-ببخشید آقا! خواهرم چش شده؟
-طوریش نشده. فقط لگنش شکسته.
به صورت زیگزاگی راه میرفتیم تا بتوانیم از بین جمعیت سریعتر بگذریم. به طبقه سوم و بخش آمادگی اتاق عمل رفتیم...
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_دوم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
مرد با اشاره به من، رو به پرستاری که در ایستگاه پرستاری نشسته بود گفت:« خانواده راضیه کشاورز هستن.»
پرستار نگاهی به من و عمه انداخت و فرمی را جلویش گذاشت.
-خواهرتون چند سالشونه؟
-پونزده سال.
-گروه خونیاش چیه؟
-اُ منفی.
اطلاعات را وارد کرد و سرش را بالا آورد.
-خب میتونین برین پشت اتاق عمل و منتظر بمونین.
عمه از شیشه، نگاهی به داخل اتاق عمل روانه کرد، اما چشمانش فقط راضیه را میخواست و نمییافت. رو به مرد پرسیدم:« ببخشید آقا، شما از بچههای کانونین؟»
-آره
-شماره خونه ما رو از کجا آوردین؟ توی وسایل راضیه...؟
حرفم را برید و به در اتاق عمل خیره ماند.
-نه؛ وقتی رسیدم بالای سرش هنوز بیهوش نشده بود. اسم و فامیلش و شماره خونهتون رو بهم گفت و بعد بیهوش شد.
کف دست راستش را باز کرد.
-اینم شماره خونهتون.
نگرانی من و عمه را که سر به دیوار اتاق عمل، شانههایش آرام میلرزید دید، دو دستش را بالا آورد و گفت:« من خودم راضیه رو آوردم. خیالتون راحت.»
نگاهی به دستان مرد انداختم و راضیهای که جلوی نامحرم حجابش کامل بود، در ذهنم آمد و رفت کرد. یادم به روز قبل از مسابقه در ماهشهر افتاد. آن روز در سالن، خبرنگار دوربینش را روی بچههای ماهشهر گرفته بود و از تمرین مسابقه فینال شان فیلم میگرفت.
#فقطفور
💫شهیده💫
ناگهان توجهاش به گروه ما جلب شد. دوربینش را کج کرد و نزدیکتر شد و از فاصله کمتری کارش را ادامه داد
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_سوم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
•°شما مطمئنین راضیه من اینجاست؟°•
آقای باصری مدام ترمز ماشین را میفشرد تا ماشین جلویی که فاصلهای با هم نداشتند، برخورد نکند. من هم از بین دو صندلی جلو، به غلغله ماشینها چشم دوخته بودم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و پرسیدم:« کی بهتون خبر داد راضی بیمارستانه؟»
نیم نگاهی به آینه انداخت و گفت:« مرضیه زنگ زد. گفت ما بیمارستانیم.» گلویم مدام بغضدار میشد و با ارتعاش لبانم، قطرههای اشک کمی آرامش میکرد. تیمور هم با دست لرزان به پای بیرمقش میکوبید. چشمانم را بستم و امروز را مرور کردم. بعد از نهار، در سالن دراز کشیده بودم که راضیه بالش به دست، بالای سرم ایستاد و گفت:« مامان، میخوام تو بغلت بخوابم.»
با تعجب بهش خیره شدم.
-چی شده؟ تو که شنبهها بعد از مدرسه کارات رو انجام میدادی که وقتی میری حسینیه، درسِ نخونده نداشته باشی!
بالشش را به زمین انداخت و کنارم نشست.
-مامان خیلی خستم. میخوام یکم بخوابم.
کنارم دراز کشید. سر راضیه را روی بازویم جا دادم. صورتش را به قلبم نزدیک کردم و با انگشت، موهایش را بازی دادم.
-راضیه... چه موهات قشنگه!
لبانم را به موهای موجدار بلندش رساندم. پلک های راضیه با شروع لالاییام سنگین شدند.
«لالالالا گلُم باشی/ همیشه در برُم باشی/ لالالالا عزیز/ قد و بالات مثال نی بلنده/ لب لعلت مثال نرمِ قندِ/ لب لعلت نده ناکس ببوسه/ بده به حضرت زهرا ببوسه...»
همینطور که رفتار امروز راضیه متفاوت شده بود، مراسم این هفته حسینیه هم زیر و رو شده بود. بالاخره به بیمارستان رسیدیم. با چهرهای ملتهب و چشمانی تار، اتفاقات را میدیدم و نمیدیدم. تیمور، دست نگهبانی را گرفت.
-آقا، بذارین بریم تو، دخترم اینجاست.
-نمیشه! برین کنار.
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_چهارم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
تیمور با نگاه و حالت اضطرار، اطراف را زیر و رو کرد. ناگهان دستی به شانهاش خورد. با شتاب برگشت. آقای مرادی و علی روبهرویمان ایستاده بودند.
-سلام آقا تیمور.
-پس کو مرضیه؟
-با لاله رفتن داخل اتفاقات.
باز نگاهش را سمت اتفاقات برد. مردی آبیپوش، کنار آن ایستاده بود.
-خانواده کشاورز بیان داخل.
دیگر قفسه سینهام تحمل تپشهای قلبم را نداشت. دوست داشتم تمام چیزهایی که میبینم، فقط یک کابوس باشد. یالاخره قفل دستهای نگهبانان از هم باز شد و ما با چشم دوختن به آن مرد، به حریم اتفاقات پا گذاشتیم. مرضیه و لاله، کنار در شیشهای ایستاده بودند. تا وارد شدم، با شدت دستهای مرضیه را فشردم و پرسیدم:« راضیه کجاست؟»
اشک در چشمانش دودو میزد. دستانم را کشید و به سمت پلهها برد.
-طبقه سومه.
مرضیه و لاله جلوتر، و ما هم پشت سرشان پلهها را بالا رفتیم. تیمور، پاهایش را به سختی با خود میکشید و دانههای اشک را مدام از صورتش پاک میکرد.
-راضیه برگ گلم، راضیه... بابایی...
به طبقه سوم که رسیدیم، پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت و پشت در اتاق عمل خمید.
-مرضیه بابا، تو که اینجا بودی، نفهمیدی راضیه چش شده؟
مرضیه با نگرانی جلو آمد و کنار پدرش نشست.
-فقط گفتن لگنش شکسته. انشاءالله خوب میشه بابا.
به پاهایش کوبید و آرام زمزمه کرد:« وای! یعنی پای راضیهام شکسته.»
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_پنجم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
هر لحظه آرام و قرارم، آب میشد. هیچ چیز بیسامانیم را سامان نمیداد، جز دیدن راضیه. مرضیه دستان تیمور را گرفت و با دلسوزی گفت:« بابا حتما قراره برای شما بمونه که الان توی اتاق عمله. انشاءالله خوب میشه.»
سرگردان اطرافم را نگاه کردم و به ایستگاه پرستاری رفتم. باورش برایم سخت بود که راضیه پشت آن درها باشد.
-ببخشید خانم، توروخدا شما بگین اون کسی که توی اتاق عمله، بچه منه؟
-بله خانم، مگه اسم دختر شما راضیه کشاورز نیست؟
-چرا! ولی خب شما از کجا میشناسیدش؟
-خودش گفته.
حس کردم که برای دلخوشیام این حرف را زد. به سمت اتاق عمل برگشتم و در راهرو به نماز ایستادم. دعاهای شفا که روی دیوار بیمارستان بود را چندبار خواندم و ناگهان به سمت مرضیه، که کنارم نماز حاجت خوانده بود برگشتم.
-شما خودتون راضیه رو دیدین؟ مطمئنین راضیه این توِ؟
لاله گفت:« ما راضیه رو ندیدیم.»
-پس از کجا میدونین لگنش شکسته؟
-ما وقتی رسیدیم اینجا، اون آقایی که با نگهبانا صحبت کرد و شما اومدین داخل، ما رو هم آورد اینجا و گفت راضیه توی اتاق عمله.
بلند شدم. از این راهرو به آن راهرو و از این اتاق به اتاقی دیگه تا آن مرد آبیپوش را پیدا کردم. بالای سر مجروحی ایستاده بود.
-ببخشید آقا! شما مطمئنین راضیه من اینجاست؟
چهرهاش را برگرداند. دستانش را باز کرد.
-خانم کشاورز، مطمئن باشین. من راضیه رو خودم روی همین دستام آوردم اینجا.
-حال بچهام چهجوری بود؟ شما که گفتین فقط لگنش شکسته، اما حالا هرچی صبر میکنیم از اتاق عمل بیرون نمییاد...
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_بیست_و_پنجم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 هر لحظه آرام و قرارم، آب میشد. هیچ چیز بیسامانیم را سام
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_ششم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
-نه طوریش نیس. فقط طحالش رو هم برداشتن!
-طحالش؟
باز نفهمیدم چهطور خودم را پشت در اتاق عمل برسانم. سردرگم، کنار تیمور نشستم.
-وای راضیهام! سوختم مریم. سوختم. چی به سرمون اومد. چرا راضیه رو نمییارن؟ مگه چش شده؟ راضیهام چش شده؟
تیمور میگفت و من بیصدا اشکهایم را راهی چادر میکردم. نمیدانم در آن لحظهها چقدر به راضی سخت گذشته بود؟ هم باید درد را تحمل میکرد هم معذب بودن جلوی دیگران را. آخر راضیه حاضر نبود با دبیرش هم به خانه بیاید. همان روزهایی که من منتظر بودم بعد از ورود آقای بهرامی، راضیه را هم ببینم. یک روز وقتی نیم ساعت بعد از ورود ایشان راضیه به خانه رسید، در اتاق ازش پرسیدم:« چرا با آقای بهرامی نیومدی؟ اصلا ایشون میدونن تو و مرضیه خواهرین؟»
خستگی از چهرهاش میبارید. کمی چشمانش را مالش داد و کنارم روی تخت نشست.
-نه مامان نمیدونن.
راضیه یکراست بعد از مدرسه، به سر کلاس فیزیک آقای بهرامی میرفت. ایشان هم بعد از کلاس میآمدند خانه ما برای کلاس خصوصی مرضیه و دوستانش.
-من موندم چرا خودت رو اذیت میکنی؟
لبخندی زد و گفت:« خب مامان اصلا درست نیست یه دختر، یهکاره بلند شه و با دبیرش بیاد خونه. شما مطمئنی منم مطمئنم، ولی بقیه همکلاسیهام نمیگن این با آقای بهرامی کجا میره؟»
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
به فکر فرو رفتم و حرفهایش را سبک و سنگین کردم.
- بعد هم ایشون نامحرمن. درست نیست که من تنها سوار ماشینشون بشم.
آن شب، دل آسمان روشن شده بود و هوای تاریکی نداشت. انگار آسمان به زمین چسبیده بود. فضای بیمارستان برعکس همیشه، سبک شده و بویی عجیب راهروها را عطر آگین کرده بود. مجروحان را تک تک از اتاق عمل بیرون میآوردند، اما راضیه سرِ بیرون آمدن نداشت. نگاهی به تیمور که به در آیسییو خیره شده بود، انداختم. دوزانو نشستم و دعای توسل سر دادم که پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد. با سرعت برخاستیم و به طرفش خیز برداشتیم.
-راضیه کشاورز رو بردن آیسییو قلب.
من و تیمور و لاله، ناامیدانه فقط به هم نگاه میکردیم و اشک میریختیم. به سمت آیسییو قلب دویدیم. زنگ آیفون پشت در را زدم.
-راضیه... راضیه کشاورز رو آوردن اینجا؟
-بله.
-حالش چطوره؟
-فقط براش دعا کنین که خونریزیش بند بیاد.
نزدیک بود گوشی از دستم بیفتد.
-توروخدا امیدی هست؟
پرستار مکثی کرد و گفت:« فقط اگه معجزه بشه!»
زانوهایم رمق خود را از دست دادند و همان جا خم شدند. تیمور باز به سر خود کوبید و کنارم زمین گیر شدـ تمام بدنش میلرزید همینطور که نگاهش میکردم، دستانم را به خدا نشان دادم و در دل نجوا کردم:« خدایا! من یه جوری با دلم کنار میام، اما یه رحمی به دل تیمور کن. چه جوری بدون راضیه دووم بیاره؟»
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_هشتم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
•°نمیخوام نگاهم به نگاهشون بیفته°•
در اتاق نشسته و خطوط کتاب زیست را که روی زانویم گذاشته بودم، حلاجی میکردم که صدای مادر، بلند شد.
-زهرا بدو بیا!
از صدا زدن ناگهانیاش که همراه با ترس بود، تعجب کردم. کتاب را روی زمین گذاشتم و با سرعت به سمت در رفتم. تا پایم را از اتاق بیرون گذاشتم، پدر و مادر را دیدم که جلوی تلویزیون میخکوب شدهاند. مادر همینطور که نگاهش به صفحه تلویزیون بود، با دست اشاره کرد:
-بیا ببین چی دارن میگن!
جلو رفتم و مقابله تلویزیون ایستادم. اخبار شبکه فارس پخش میشد:
«بر اثر انفجار در کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز، تعدادی از هموطنانمان زخمی شدند و تعدادی هم جان باختند. تعداد جانباختگان تا این ساعت به هفت نفر، و مجروحان به بیش از دویست نفر رسیده است. بررسیها برای مشخص شدن دلیل انفجار ادامه دارد و گزینههای بمبگذاری، خرابکاری و حادثه مطرح هستند.»
قلبم شروع به کوبش کرد. با عجله به اتاق برگشتم. تا موبایلم را از روی میز برداشتم، از دستم افتاد. نشستم و شماره راضیه را گرفتم. بوق اشغال میزد. چند بار پشت سر هم شماره را گرفتم، اما فایدهای نداشت. برخاستم و داشتم با دو از اتاق خارج میشدم که پایم به زیر قالی گیر کرد و با خم شدنم، دستانم به زمین رسید. به کنج سالن رفتم و گوشی تلفن را برداشتم. مادر به سمتم آمد.
-زهرا! امشب که راضیه نرفته کانون؟
گوشی در دستم میلرزید.
-رفته!
شماره خانهشان را گرفتم، اما کسی جواب نداد و این دلشورهام را بیشتر کرد. نمیدانستم چهکنم. کارم شده بود شماره گرفتن. به خاطر امتحان فردا به کانون نرفته بودم، اما دیگر توانی برای درس خواندن نداشتم. ذهنم هر اتفاقی درمورد راضیه را رد میکرد. به شهادت که فکر میکردم، دست و پایم بیجان میشد. نمیخواستم این فکرها، به مغزم سرک بکشند. به همین خاطر سریع از ذهنم از کردم؛ اما چرا جواب گوشیش را نمیداد؟
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_بیست_و_هشتم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 •°نمیخوام نگاهم به نگاهشون بیفته°• در اتاق نشسته و خطوط
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_نهم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
برخاستم تا دلشورهام را با راه رفتن کمتر کنم، اما راضیه برای تمام بیقراریهایم حرفی زده بود.
«باید مثل حضرت زینب صبور باشیم. اگه به غصههای حضرت فکر کنیم، دیگه مشکلاتمون برامون بزرگ نمیشه.»
یک لحظه تا احساس کردم چقدر دلم برایش تنگ شده است، یادم به توصیهاش افتاد. کتاب دعایی از روی طاقچه برداشتم و صفحه مورد نظرم را آوردم. روی زمین نشستم و شروع به خواندن کردم.
یکی از روزهایی که در مدرسه، وارد اتاق پرورشی شدم و در کمد را باز کردم تا نوار سخنرانی آقای را بدان دانش آموزی بدهم، برگه تا شدهای را که گوشهای از کمد افتاده بود، دیدم. سریع بازش کردم. خط راضیه بود. نوشته بود:« توی این چند روزی که برای مسابقه کاراته، ماهشهر هستم و نمیتونم بیایم مدرسه، دلم برات تنگ میشه. هر وقت دلت برام تنگ شد، زیارت امین الله بخون و برام دعا کن. چاکرتم به مولا، قربون رنگ موهات برم عزیزم. باهات خداحافظی نمیکنم، چون همیشه پیشت هستم.
"عشق از کوی وصال برخاست و در زد به دلم
آتش جان سوز انداخت بر چشم ترم
از شب تار خزان کرد مرا بیدر یار
کار ما را پیش برد تا لحظه دیدار دار
ما کجا و عشق مولامان کجا
از سبوی ساقی، نوشیدن کجا
مرهم عشقش بریز روی دل زخمم همی
تا شوم قربانی و جان داده راه علی"
این شعر که با مداد نوشتم رو خودم گفتما!!»
همیشه برایم قوت قلبی بود. غریبی مدرسه را با وجود او طاقت آورده بودم. اول دبیرستان که در مدرسه ثبتنام کردم، کنار آمدن با محیط مدرسه جدید برایم سخت بود...
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_سیام
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
احساس غریبی میکردم، اما وقتی با راضیه آشنا شدم قضیه فرق کرد. هرروز به هم وابستهتر میشدیم. یک روز براندازم کرد و با لبخند گفت:« زهرا چادر خیلی بهت میادا! تو که بیرون چادر میپوشی، حیفه برا مدرسه اومدن چادر نداشته باشی.»
آنموقع به فکر فرو رفتم. آنقدر به هم نزدیک بودیم که اگر کسی میپرسید:« شما دوتا باهم فامیل هستین؟» تا چند روز سَرکارش میگذاشتیم و میگفتیم:« ما دخترخالهایم!»
از خیلی لحاظها شبیه هم بودیم. با خودم فکر کردم اگر ظاهرمان در مدرسه هم مثل هم باشد، شبیهتر میشویم این برایم خوشایند بود. به همین دلیل تمام کارهایمان را با هم انجام میدادیم. حتی کارهای مستحبی. در حرم، با امام رضا عهد کرده بودیم نمازمان را اول وقت بخوانیم. در مدرسه هم این عهدمان را رعایت میکردیم. سلام نماز را که میدادیم، به سمت کلاس پا تند میکردیم؛ اما من کمی خجالت میکشیدم. به همین دلیل گفتم:« راضیه، ما برای نماز ظهر و عصر خیلی متلک میشنویم که این دوتا درس پرسیدن فرار میکنند یا میخوان برای کارت نماز، خودشونو نشون بدن و...»
از پلهها پایین آمدیم.
-من میگم نمازمون رو بعد از کلاس بخونیم.
به در کلاس رسیدیم. راضیه دستش را بالا آورد تا به در بکوبد.
-نماز، اول وقت باید خونده بشه!
چند ضربه به در زد و وارد شدیم. دبیر، اخمی کرد و بهمان خیره شد.
-کجا بودین؟
راضیه گفت:« رفته بودیم برای نماز.»
از صندلیاش برخاست و کمی به طرفمان آمد.
-یعنی چی؟ شما هر هفته همین رو دارین میگین!
با دست اشارهای به جلوی تخته کرد...
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_سی_و_یکم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
گفت:« بایستین اینجا. میخوام ازتون درس بپرسم.»
صدای پچ پچ و خنده بچهها بالا گرفت. حرفهایی که سر کلاس توی حیاط بهمان میزدند و چادری بودنمان را مسخره میکردند، از یادم نمیرفت. دبیر، سر جایش نشست و کتاب را ورق زد. من و راضیه هم مقابل تخته، شانه به شانه هم ایستادیم و تک تک سوالات را جواب دادیم. دبیر که گره ابرویش باز شده بود، کتابش را بست و گفت:« برین بشینین.»
بچهها نگاهشان را با هم رد و بدل میکردند. معلم با ناراحتی گفت:« من برای خودتون دارم میگم. شما که درستون خوبه، با نماز جماعت خوندن به اول درس نمیرسین.»
روی صندلیهای ردیف اول که جاگیر شدیم، راضیه گوشهای از دفترم نوشت:« برای اینکه معلم راضی باشه، از فردا نماز ظهر را با جماعت و عصر را توی خونه بخونیم که به اول کلاس برسیم.»
ساعت روی دیوار از نیمه شب گذشته و وقت قرارمان رسیده بود، اما انگار امشب، راضیه زیر همه شان زده بود.
«سحرها همدیگر رو با اساماس برای نماز شب بیدار کنیم. اگه هم خسته بودیم دو رکعت به نیت نماز شب بخونیم و بعدش بخوابیم. اگه هم دیگه از خستگی توان بلند شدن نداشتیم، چند تا ذکر بگیم و دوباره بخوابیم. توی شرایط عادی هم بعد از نماز تا ساعت شیش، درسهای اون روز رو مرور کنیم.»
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_سی_و_یکم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 گفت:« بایستین اینجا. میخوام ازتون درس بپرسم.» صدای پچ پچ و
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_سی_و_دوم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
مثل همان روزی که معلم پای تخته بود و راضیه از بیرون برگشت. سفیدی صورت و دستانش، از سردی آب وضوخانه به سرخی میرفت. روی صندلی که نشست، سرم را نزدیکش بردم.
-داری یخ میزنی! مگه مجبوری بری وضو بگیری؟
دستمالی از کیفش بیرون آورد و جلو دماغش گرفت.
-اینجوری درس رو بهتر میفهمم.
با هم قرار گذاشته بودیم که موقع درس خواندن و سر کلاس آمدن، با وضو باشیم. کلاس داشت به آخر میرسید که دبیر گفت:« حالا وقت امتحانه. یه نگاهی به کتاب کنیم تا برم برگهها رو از دفتر بیارم.»
همه محو کتابهایشان شده بودند. یا از هم سوال میپرسیدند یا جواب میدادند. یک لحظه نگاهم را به کتابش دادم.
-چرا برگههای کتابت چروک شده؟
دستی به برآمدگی و فرورفتگیها کشید و خندید.
- دیروز که طبق برنامهمون باید زیست میخوندیم، همزمان داشتم با مامانم ظرف هم میشستم. برای اینکه از برنامه عقب نمونم، کتابم رو گذاشتم پشت لوله سینک. هم ظرف میشستم و هم زیست میخوندم.
نگاهم با تعجب راضیه را دربرگرفته بود. معلم وارد شد و سریع برگههای امتحانی را بینمان پخش کرد. راضیه تا دقیقه آخر نشست و وقتی از کلاس خارج شد، سریع به سمتم آمد. پرسیدم امتحانت رو خوب دادی؟ که راضیه با جدیت جواب داد:« خوب بود.»
بعد نفس عمیقی کشید و گفت:« زهرا دیگه هیچوقت تقلب نکن! حقالناسه. همیشه با خدا باش، خودش کمکت میکنه.»
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_سی_و_سوم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
راضیه یک بار دیگر هم باعث تعجبم شده بود. داشتیم از کانون زبان خارج میشدیم، عینکش که فقط موقع مطالعه و نوشتن به چشم میزد، توجهم را جلب کرد.
-چرا عینکت رو برنمیداری؟
کمی سرش را بالا آورد و سر کوچه را پایید. دوباره عینکش را برانداز کردم. آنقدر پایین بود که فریم، وسط چشمانش بود. همینطور که نگاهش به آسفالت کوچه بود، سرش را نزدیک آورد و آرام گفت:« سر کوچه نامحرم زیاده. نمیخوام نگاهم به نگاهشون بیفته. عینک رو که پایین بیارم، فریم روی چشممه و نامحرم هم چشم منو نمیبینه.»
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. نزدیک اذان صبح بود. از اتاق خارج شدم تا وضویی بگیرم و نماز توسلی بخوانم. اول پای تلفن رفتم و باز شماره خانهشان را گرفتم. بالاخره دلشوره بیجوابیشان تمام شد. صدایی ناآشنا تلفن را جواب داد.
-الو سلام من زهرام، دوست راضیه. راضیه... خوبه؟ دیشب کانون بود، اتفاقی که براش نیفتاده؟
-اتفاق که... الان بیمارستانه. دکترا گفتن لگنش و طحالش آسیب دیده.
تلفن را که قطع کردم، حال خودم را نمیفهمیدم. انگار روی زمین نبودم. با جواب دادنشان، نگرانیم چند برابر شده بود. نمیتوانستم به مدرسه رفتن بدون راضی فکر کنم. آرزو داشتم مشکلش جدی نباشد و زود مرخص شود. سر سجاده نشستم و برای شفای راضیه و همه مجروحان حسینیه، دستانم را به سمت آسمان بلند کردم. آنی آرزوی راضیه که سال پیش سر کلاس به زبانش آورد، ذهنم را پر کرد. یکی از روزها که معلم تدریسش را تمام کرد و کتابش را بست، روی صندلی نشست و با نگاه سوال برانگیزش، همه را از نظر گذراند.
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_سی_و_چهارم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
-بچهها! توی این چند دقیقهای که تا زنگ تفریح مونده، دوست دارم تک تکتون بگین که میخواین در آینده به کجا برسین یا بزرگترین آرزوی زندگیتون چیه؟
پچپچ بچهها بالا گرفت. من هم با لبخند، راضیه را برانداز کردم و از تعجب ابروهایم را بالا دادم. یک نفر از ردیف دوم دستش را بلند کرد.
-خانم، من دوست دارم وکیل بشم.
دیگری از آخر کلاس سریع دستش را بالا آورد و پشت سر او گفت:« من دوست دارم اونقدر درس بخونم که دانشمند بشم.»
صدای خندهها در بین دستهای بالا آمده بلند شد. ناریش با ناز و ادا گفت:« منم میخوام پولدار بشم.»
خندهها ادامه داشت. دانش آموزی از ردیف سوم با غرور گفت:« خانم من میخوام جراح قلب بشم.»
معلم با لبخند به تک تک بچهها نگاه میکرد و به حرفهایشان گوش میداد که یک دفعه به صندلی روبرویش چشم دوخت.
-راضیه ساکتی؟! تو میخوای چیکاره بشی؟
راضیه که در حال بازی کردن با جلد کتابش بود سرش را بالا آورد نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد و بعد دوباره به کتابش چشم دوخت. -خانم من من دوست دارم یکی از یاران امام زمان بشم.
نگاهها روی راضیه ثابت ماند..صداهای آهسته و خندهها را از اطرافم به سختی میشنیدم.
-چه خیالاتی! یار امام زمان! اینم شد آرزو؟
برگشتم و چشم غرهای به بچهها رفتم. نگاه معلم هنوز راضیه را در بر داشت.
-آفرین...! آفرین!
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_سی_و_چهارم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 -بچهها! توی این چند دقیقهای که تا زنگ تفریح مونده، دوست
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_سی_و_پنجم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
•°دیگه اینجا موندن فایدهای نداره°•
کم کم خورشید، شب تاریک را کنار زد و روشنی خود را به رخ کشید. از پشت در آیسییو بلند شدم و زنگ آیفون را زدم تا احوالش را بپرسم. گفتند راضیه را به اتاق عمل بردند. باز هم اتاق عمل! نمیگفتند چه بلایی به سرش آمده است. به طبقه دوم رفتیم. زمان، انگار حرکت را از یاد برده بود. مدام چشم به ساعت داشتم. تا عقربه روی یازده نشست، دکتر با لباس سبزی که به تن داشت از اتاق عمل خارج شد. از روی صندلی بلند شدیم و به سمتش دویدیم. تیمور پرسید:« آقای دکتر، حال دخترم چطوره؟»
-من تمام تلاش خودم رو کردم.
صورت تیمور رنگ به رنگ شد. با پریشانی دستش را به صورتش کشید و گفت:« دکتر، اگه اینجا نمیشه کاری براش کرد، هرجا که بشه راضیه رو میبریم. تهران... خارج...»
دکتر تصمیم گرفت بعد از کتمان کردن پرستاران، وضعیت راضیه را شرح دهد. همینطور که کلاهش را از سرش برمیداشت گفت:« دو تا کلیهاش پاره شده. شصت درصد کبدش از بین رفته. یکی از ششهاش کاملاً متلاشی شده و از شش دیگش هم سی درصد مونده!»
انگار با حرفهایش داشت تار و پود زندگیمان را میگسست. زمین و زمان دور سرم میچرخید. دستم را دراز کردم و با کمک دیوار، روی صندلی نشستم. تیمور با ته مانده امیدش گفت:« دکتر، ما عمری از خدا گرفتیم و دیگه کارمون تمومه. اگه امکان داره ریه منو بردارین و برای راضیه بذارین.»
دستش را روی شانه تیمور گذاشت و سری تکان داد.
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_سی_و_ششم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
-تنها کاری که نمیشه کرد همینه. این پیوند هنوز انجام نشده.
ابوذر، برادر تیمور که کنارش ایستاده بود، رو به دکتر گفت:« دکتر، تو رو خدا هر چیزی از بدن من به درد راضیه میخوره رو بیرون بیارین و استفاده کنین.»
آماده رفتن شد و گفت:« فقط براش دعا کنین.»
ناگهان حرف دو سال پیش راضیه در ذهنم جان گرفت. همان حرفی که موقع خداحافظی زد. عازم سفر بود. تغییر حال و هوایش را از نگاهش هم میشد فهمید. چند تکه از لباسهایش را از کمد خارج کرد و تای دیگری بهشان زد تا کوچکتر شوند و در ساک مقابلش جایشان داد. گوشه ساک را گرفتم و نگاهی به داخلش انداختم تا مطمئن شوم تمام وسایلش را جمع کرده که راضیه با حسرت نگاهم کرد.
-مامان، کاش شما هم میومدین.
لبخندی زدم و گفتم:« ما هم بخوایم بیایم، مدرسهتون اجازه نمیده.»
دستش را بالا برد و گردنبندش را گرفت.
-مامان، قبل از اینکه سفر رو اعلام کنن، مدیر بهم گفت: میخوای مثل ترم قبل برای جایزه معدلت، پلاک طلا بهت بدیم یا میخوای با بچههای ایثارگران بری مشهد؟
به گردنبندش چشم دوختم. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:« منم بهشون گفتم میخوام برم مشهد. من زیارت امام رضا رو با هیچی عوض نمیکنم.»
زیپ ساکش را کشید و بلند شد. چادر را روی روسری کرمی رنگش به سر انداخت. علی دوربین به دست، جلو در اتاق نمایان شد. سرش را به سمت علی کج و لبخندی پیشکشش کرد. ساکش را برداشت و به سالن آمدیم. علی هم با دوربین بدرقهاش میکرد.
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
💌مـطــــالبـ تقࢪیـــباً مھــمـ ڪانــــال
🕊🦋#زندگی_نامه ➣
🕊🦋#خاطره➣
🕊🦋#روایت_تحول➣
🕊🦋#پادکست➣
🕊🦋#سروهایکوثرانه➣
🕊🦋#رمان➣
🕊🦋#گزارشکارفرهنگی➣
🕊🦋#پروفایل➣
🕊🦋#برشی_از_کتاب_شهیده➣
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
💌مـطــــالبـ جهــټــــ دستࢪســـی ࢪاحـتـــ تــــࢪ
🕊🦋#زندگی_نامه ➣
🕊🦋#خاطره➣
🕊🦋#روایت_تحول➣
🕊🦋#پادکست➣
🕊🦋#سروهایکوثرانه➣
🕊🦋#رمان➣
🕊🦋#گزارشکارفرهنگی➣
🕊🦋#پروفایل➣
🕊🦋#برشی_از_کتاب_شهیده➣
🕊🦋#عروس_آسمانی➣
🕊🦋#کلیپ➣
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
هدایت شده از 💫شهیده💫
💌مـطــــالبـ تقࢪیـــباً مھــمـ ڪانــــال
🕊🦋#زندگی_نامه ➣
🕊🦋#خاطره➣
🕊🦋#روایت_تحول➣
🕊🦋#پادکست➣
🕊🦋#سروهایکوثرانه➣
🕊🦋#رمان➣
🕊🦋#گزارشکارفرهنگی➣
🕊🦋#پروفایل➣
🕊🦋#برشی_از_کتاب_شهیده➣
🕊🦋#عروس_آسمانی➣
🕊🦋#کلیپ➣
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
💌مـطــــالبـ تقࢪیـــباً مھــمـ ڪانــــال
🕊🦋#زندگی_نامه ➣
🕊🦋#خاطره➣
🕊🦋#روایت_تحول➣
🕊🦋#پادکست➣
🕊🦋#سروهایکوثرانه➣
🕊🦋#رمان➣
🕊🦋#گزارشکارفرهنگی➣
🕊🦋#پروفایل➣
🕊🦋#برشی_از_کتاب_شهیده➣
🕊🦋#عروس_آسمانی➣
🕊🦋#کلیپ➣
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
💌مـطــــالبـ تقࢪیـــباً مھــمـ ڪانــــال
🕊🦋#زندگی_نامه ➣
🕊🦋#خاطره➣
🕊🦋#روایت_تحول➣
🕊🦋#پادکست➣
🕊🦋#سروهایکوثرانه➣
🕊🦋#رمان➣
🕊🦋#گزارشکارفرهنگی➣
🕊🦋#پروفایل➣
🕊🦋#برشی_از_کتاب_شهیده➣
🕊🦋#عروس_آسمانی➣
🕊🦋#کلیپ➣
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
هدایت شده از 💫شهیده💫
💌مـطــــالبـ تقࢪیـــباً مھــمـ ڪانــــال
🕊🦋#زندگی_نامه ➣
🕊🦋#خاطره➣
🕊🦋#روایت_تحول➣
🕊🦋#پادکست➣
🕊🦋#سروهایکوثرانه➣
🕊🦋#رمان➣
🕊🦋#گزارشکارفرهنگی➣
🕊🦋#پروفایل➣
🕊🦋#برشی_از_کتاب_شهیده➣
🕊🦋#عروس_آسمانی➣
🕊🦋#کلیپ➣
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl