#رمان
#راض_بابا
#قسمت_سی_و_یکم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
گفت:« بایستین اینجا. میخوام ازتون درس بپرسم.»
صدای پچ پچ و خنده بچهها بالا گرفت. حرفهایی که سر کلاس توی حیاط بهمان میزدند و چادری بودنمان را مسخره میکردند، از یادم نمیرفت. دبیر، سر جایش نشست و کتاب را ورق زد. من و راضیه هم مقابل تخته، شانه به شانه هم ایستادیم و تک تک سوالات را جواب دادیم. دبیر که گره ابرویش باز شده بود، کتابش را بست و گفت:« برین بشینین.»
بچهها نگاهشان را با هم رد و بدل میکردند. معلم با ناراحتی گفت:« من برای خودتون دارم میگم. شما که درستون خوبه، با نماز جماعت خوندن به اول درس نمیرسین.»
روی صندلیهای ردیف اول که جاگیر شدیم، راضیه گوشهای از دفترم نوشت:« برای اینکه معلم راضی باشه، از فردا نماز ظهر را با جماعت و عصر را توی خونه بخونیم که به اول کلاس برسیم.»
ساعت روی دیوار از نیمه شب گذشته و وقت قرارمان رسیده بود، اما انگار امشب، راضیه زیر همه شان زده بود.
«سحرها همدیگر رو با اساماس برای نماز شب بیدار کنیم. اگه هم خسته بودیم دو رکعت به نیت نماز شب بخونیم و بعدش بخوابیم. اگه هم دیگه از خستگی توان بلند شدن نداشتیم، چند تا ذکر بگیم و دوباره بخوابیم. توی شرایط عادی هم بعد از نماز تا ساعت شیش، درسهای اون روز رو مرور کنیم.»
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl