eitaa logo
💫شهیده💫
236 دنبال‌کننده
832 عکس
437 ویدیو
12 فایل
📸روايـــــتی از بـــانوان شهیـــده و جـامـانـدگــان شـــهادت #باحـضورپـرافـتخـارخـانوادہ‌مـعـززشـــــهدا @K_r_z8888 برای ارتباط ناشناس:https://daigo.ir/secret/1196216626
مشاهده در ایتا
دانلود
💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_بیستم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 -گفت بیاین اتفاقات، طبقه سوم. همه به طرف بخش اتفاقات هجوم می‌بر
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 سرش را به آرامی تکان داد و آن طرف ایستاد. زانوهای نوجوان کنار برانکارد شکست و صدای گرفته‌اش را آزاد کرد. جمعیت دورش حلقه زدند و بدون اینکه او را آرام کنند، خودشان به هم ریختند. سر مجروح را در آغوش کشید و با دست، خون‌های صورتش را پاک کرد. -پاشو! تو رو خدا پاشو! تو رو به امام حسین! به مامانت چی بگم؟ در دلم بلوا به پا بود و دیگر رمقی برایم نمانده بود. سردرگم به کنار هر نگهبانی می‌رفتم، اجازه ورود نمی‌دادند. کم‌کم داشتم کنترلم را از دست می‌دادم. خشم، تمام وجودم را پر کرده بود که جوانی بلند قامت، با چهره‌ای روشن و محاسنی بور، پوشیده با بلوز و شلوار جین از اتفاقات بیرون آمد و کنار نگهبانی ایستاد. با انگشت به من و عمه اشاره، و در گوشش نجوایی کرد. نگهبان به ما خیره شد و داد زد؛« خانواده کشاورز!» من و عمه دستانمان را بالا گرفتیم و با صدای بلند گفتیم:« ما هستیم، ما هستیم!» با سر به پشت حلقه محاصره اشاره کرد. دو نگهبان، دستانشان را رها کردند و بالاخره از دیوار امنیتی گذشتیم. عمه دهانش را به گوشم رساند و گفت:« این آقا کی بود؟ ما رو از کجا می‌شناخت؟» -نمی‌دونم. شاید همونی باشه که زنگ زد خونمون. جوان، کنار در منتظر ایستاد بود و وقتی بهش رسیدیم، در شیشه‌ای اتفاقات را باز کرد و گفت:« پشت سر من بیاین.» در سالن، هرکس با عجله به سمتی می‌رفت. به دنبالش از پله‌ها بالا رفتیم. -ببخشید آقا! خواهرم چش شده؟ -طوریش نشده. فقط لگنش شکسته. به صورت زیگزاگی راه می‌رفتیم تا بتوانیم از بین جمعیت سریع‌تر بگذریم. به طبقه سوم و بخش آمادگی اتاق عمل رفتیم... 🌿💞🌿 •°به قلم: طاهره کوه کن°• •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl