💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_بیست_و_پنجم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 هر لحظه آرام و قرارم، آب میشد. هیچ چیز بیسامانیم را سام
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_ششم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
-نه طوریش نیس. فقط طحالش رو هم برداشتن!
-طحالش؟
باز نفهمیدم چهطور خودم را پشت در اتاق عمل برسانم. سردرگم، کنار تیمور نشستم.
-وای راضیهام! سوختم مریم. سوختم. چی به سرمون اومد. چرا راضیه رو نمییارن؟ مگه چش شده؟ راضیهام چش شده؟
تیمور میگفت و من بیصدا اشکهایم را راهی چادر میکردم. نمیدانم در آن لحظهها چقدر به راضی سخت گذشته بود؟ هم باید درد را تحمل میکرد هم معذب بودن جلوی دیگران را. آخر راضیه حاضر نبود با دبیرش هم به خانه بیاید. همان روزهایی که من منتظر بودم بعد از ورود آقای بهرامی، راضیه را هم ببینم. یک روز وقتی نیم ساعت بعد از ورود ایشان راضیه به خانه رسید، در اتاق ازش پرسیدم:« چرا با آقای بهرامی نیومدی؟ اصلا ایشون میدونن تو و مرضیه خواهرین؟»
خستگی از چهرهاش میبارید. کمی چشمانش را مالش داد و کنارم روی تخت نشست.
-نه مامان نمیدونن.
راضیه یکراست بعد از مدرسه، به سر کلاس فیزیک آقای بهرامی میرفت. ایشان هم بعد از کلاس میآمدند خانه ما برای کلاس خصوصی مرضیه و دوستانش.
-من موندم چرا خودت رو اذیت میکنی؟
لبخندی زد و گفت:« خب مامان اصلا درست نیست یه دختر، یهکاره بلند شه و با دبیرش بیاد خونه. شما مطمئنی منم مطمئنم، ولی بقیه همکلاسیهام نمیگن این با آقای بهرامی کجا میره؟»
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl