💫شهیده💫
ناگهان توجهاش به گروه ما جلب شد. دوربینش را کج کرد و نزدیکتر شد و از فاصله کمتری کارش را ادامه داد
#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_سوم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
•°شما مطمئنین راضیه من اینجاست؟°•
آقای باصری مدام ترمز ماشین را میفشرد تا ماشین جلویی که فاصلهای با هم نداشتند، برخورد نکند. من هم از بین دو صندلی جلو، به غلغله ماشینها چشم دوخته بودم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و پرسیدم:« کی بهتون خبر داد راضی بیمارستانه؟»
نیم نگاهی به آینه انداخت و گفت:« مرضیه زنگ زد. گفت ما بیمارستانیم.» گلویم مدام بغضدار میشد و با ارتعاش لبانم، قطرههای اشک کمی آرامش میکرد. تیمور هم با دست لرزان به پای بیرمقش میکوبید. چشمانم را بستم و امروز را مرور کردم. بعد از نهار، در سالن دراز کشیده بودم که راضیه بالش به دست، بالای سرم ایستاد و گفت:« مامان، میخوام تو بغلت بخوابم.»
با تعجب بهش خیره شدم.
-چی شده؟ تو که شنبهها بعد از مدرسه کارات رو انجام میدادی که وقتی میری حسینیه، درسِ نخونده نداشته باشی!
بالشش را به زمین انداخت و کنارم نشست.
-مامان خیلی خستم. میخوام یکم بخوابم.
کنارم دراز کشید. سر راضیه را روی بازویم جا دادم. صورتش را به قلبم نزدیک کردم و با انگشت، موهایش را بازی دادم.
-راضیه... چه موهات قشنگه!
لبانم را به موهای موجدار بلندش رساندم. پلک های راضیه با شروع لالاییام سنگین شدند.
«لالالالا گلُم باشی/ همیشه در برُم باشی/ لالالالا عزیز/ قد و بالات مثال نی بلنده/ لب لعلت مثال نرمِ قندِ/ لب لعلت نده ناکس ببوسه/ بده به حضرت زهرا ببوسه...»
همینطور که رفتار امروز راضیه متفاوت شده بود، مراسم این هفته حسینیه هم زیر و رو شده بود. بالاخره به بیمارستان رسیدیم. با چهرهای ملتهب و چشمانی تار، اتفاقات را میدیدم و نمیدیدم. تیمور، دست نگهبانی را گرفت.
-آقا، بذارین بریم تو، دخترم اینجاست.
-نمیشه! برین کنار.
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl