#رمان
#راض_بابا
#قسمت_پانزدهم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
•°این آقا کی بود؟°•
با مادر و پدر و عمه شهین و آقای باصری، در سالن نشسته بودیم. راضیه با چادرنمازی که در مهمانیها همنشین تنش میشد، از اتاقمان که رو به روی سالن بود بیرون آمد و در قاب ایستاد.
-کی حسینیهای هستن؟
نگاه همه به سمتش چرخید. ناگهان از تعجب بدون اینکه قصه جواب دادن به سوالش را داشته باشند، به صورتش خیره شدند و بعد همدیگر را نگاه کردند. پدر همانطور که به پشتی تکیه داده بود، کمی جا به جا شد و با لبخند گفت:« راضیه! تو چرا اینقدر قشنگ و نورانی شدی؟ نکنه میخواد برات خواستگار بیاد؟!»
مادر از تعجب چشم به پدر دوخت و لبش را گزید. راضیه هم از شرم، سرش را پایین انداخت. عمه برای اینکه راضیه بیشتر از این خجل نشود، گفت:« عمه، فردا محمد امتحان داره باید باهاش کار کنم، نمیتونم بیام.»
منتظر پاسخ بقیه بود که آقای باصری جواب داد:« چون عمت نمیاد، منم دیگه نمیام.»
پدر آرنجش را روی متکای کناریش گذاشت و پاهایش را دراز کرد.
-ما هم امروز مانور ایمنی داشتیم، خیلی خستم.
راضیه میدانست مادر هم به خاطر علی و پدر نمیرود.
-حالا که کسی نمیتونه بیاد، شما هم بشین درست رو بخون. نمیخواد بری.
راضیه با سکوتش برگشت و به داخل اتاق رفت.
-داداش این چه حرفیه؟ راضیه از الان به اندازه دوسال دیگهش هم درس خونده.
من هم کمی بعد به اتاق رفتم تا ادامه درسم را بخوانم. وارد که شدم، راضیه را زانو زده کنار تختش دیدم. سرش را با دست پنهان کرده بود. کنارش نشستم و شانه اش را تکان دادم.
-راضیه چته؟
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl