eitaa logo
💫شهیده💫
276 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
📸روايـــــتی از بـــانوان شهیـــده و جـامـانـدگــان شـــهادت #باحـضورپـرافـتخـارخـانوادہ‌مـعـززشـــــهدا @K_r_z8888 برای ارتباط ناشناس:https://daigo.ir/secret/1196216626
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 احساس غریبی می‌کردم، اما وقتی با راضیه آشنا شدم قضیه فرق کرد. هرروز به هم وابسته‌تر می‌شدیم. یک روز براندازم کرد و با لبخند گفت:« زهرا چادر خیلی بهت میادا! تو که بیرون چادر می‌پوشی، حیفه برا مدرسه اومدن چادر نداشته باشی.» آن‌موقع به فکر فرو رفتم. آن‌قدر به هم نزدیک بودیم که اگر کسی می‌پرسید:« شما دوتا باهم فامیل هستین؟» تا چند روز سَرکارش می‌گذاشتیم و می‌گفتیم:« ما دخترخاله‌ایم!» از خیلی لحاظها شبیه هم بودیم. با خودم فکر کردم اگر ظاهرمان در مدرسه هم مثل هم باشد، شبیه‌تر می‌شویم این برایم خوشایند بود. به همین دلیل تمام کارهایمان را با هم انجام می‌دادیم. حتی کارهای مستحبی. در حرم، با امام رضا عهد کرده بودیم نمازمان را اول وقت بخوانیم. در مدرسه هم این عهدمان را رعایت می‌کردیم. سلام نماز را که می‌دادیم، به سمت کلاس پا تند می‌کردیم؛ اما من کمی خجالت می‌کشیدم. به همین دلیل گفتم:« راضیه، ما برای نماز ظهر و عصر خیلی متلک می‌شنویم که این دوتا درس پرسیدن فرار می‌کنند یا می‌خوان برای کارت نماز، خودشونو نشون بدن و...» از پله‌ها پایین آمدیم. -من میگم نمازمون رو بعد از کلاس بخونیم. به در کلاس رسیدیم. راضیه دستش را بالا آورد تا به در بکوبد. -نماز، اول وقت باید خونده بشه! چند ضربه به در زد و وارد شدیم. دبیر، اخمی کرد و بهمان خیره شد. -کجا بودین؟ راضیه گفت:« رفته بودیم برای نماز.» از صندلی‌اش برخاست و کمی به طرفمان آمد. -یعنی چی؟ شما هر هفته همین رو دارین میگین! با دست اشاره‌ای به جلوی تخته کرد... 🌿💞🌿 •°به قلم: طاهره کوه کن°• •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl