#رمان
#راض_بابا
#قسمت_هفدهم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
مادر با نگاه، راضیه را هضم میکرد. انگار نمیتوانست ازش دل بکند. دل من هم کمی از آن نداشت و مدام زیر و رو میشد. راضیه که پا از خانه بیرون گذاشت و در را بست، خودم را به آغوش مادر انداختم.
-چیه؟! خب تو هم آماده شو برو.
-مامان، برای رفتن گریه نمیکنم. راضیه که رفت خیلی دلشوره گرفتم. همش حس میکنم میخواد یه اتفاقی بیفته.
و حالا چند ساعت از رفتن راضیه میگذرد، دلیل دلواپسیام را فهمیدم، اما هنوز نمیدانم چه اتفاقی افتاده است. کاش بیخیال گریهاش شده بودم. کاش مثل بچگی که سر سفره جمع کردن باهم دعوا میکردیم، دعوایش کرده بودم و نگذاشته بودم به حسینیه برود. در ماشین یک لحظه حس کردم چیزی به بازویم خورد. سرم را به سمت علی برگرداندم. با دست، اشاره به جلو کرد. عمه لاله از صندلی جلو، سرش را برگردانده و به صورتم زل زده بود. آقای مرادی هم از آینه، هرازگاهی به عقب نگاهی میکرد. عمه نم چشمانش را با گوشه روسری پاک کرد.
-کی زنگ زد خونهتون و خبر داد؟
شانههایم را بالا انداختم.
-نمیدونم. یه آقایی بود.
نگاهش را به جلو برد.مدام دستانش را به هم میمالید و اشکهای بی امانش را رها میکرد...
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl