eitaa logo
💫شهیده💫
237 دنبال‌کننده
832 عکس
437 ویدیو
12 فایل
📸روايـــــتی از بـــانوان شهیـــده و جـامـانـدگــان شـــهادت #باحـضورپـرافـتخـارخـانوادہ‌مـعـززشـــــهدا @K_r_z8888 برای ارتباط ناشناس:https://daigo.ir/secret/1196216626
مشاهده در ایتا
دانلود
بله دیگه... منطق ۱۱.۱۲ساله های مملکتمون😎 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
عشقو مهمون دلم کردی
هدایت شده از رفیق‌شهیدم🤍🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ وبفرست‌برای🤌 همه کسایی که به هر نحوی برای انتخابات🗳 تلاش کردند که یکم خستگیشون کم بشه😊✨
هدایت شده از رفیق‌شهیدم🤍🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاکم نکنید،بزارید اربابم برسه،اونی که واسم همه کسه😭💔 🥀🖤صلّی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله✋
14.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻داستان احساسی متحول شدن جوان معتاد در حرم امام حسین علیه السلام؛ حسینیه معلی شبکه سه 🔹زندگیم رو مثل یه فیلم بهم نشون دادن 🔹حضرت عباس به مادرم گفت ما بخشیدیم شما هم ببخشید •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
یه‌گوشه‌کنار‌به‌ماجابده.. مارم‌دم‌ایوونت‌راه‌بده.. یه‌نجف‌امشب‌به‌مابده‌.. بعدشم‌یه‌کربلابده… اینجاش‌آدم‌روازدرون‌میسوزونه: رفقاخواب‌و‌خیال‌شده‌کربلا.. انگارمحال‌شده‌کربلا💔((:
چرا اینقدر ریزش؟؟؟؟🥲💔 خواهرای گل.رفقای عزیز اگه پیشنهاد یا انتقادی دارید یا هر حرف دیگه ای در خدمتتون هستیم https://daigo.ir/secret/1196216626 @K_r_z8888
سلام خدمت تمام اعضای عزیز همونطور که میدونین چندی پیش رمان «راض بابا» توی کانال بارگذاری میشد اما بخاطر دلایلی نتونستم ادامه‌اش بدم ازتون حلالیت میخوام❤️‍🩹 از امروز هم قراره ادامه رمان‌مون بارگذاری بشه ممنونم از همه عزیزایی که تو این مدت همراهمون بودن و ترک‌مون نکردن🤍
💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_سی_و_یکم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 گفت:« بایستین اینجا. می‌خوام ازتون درس بپرسم.» صدای پچ پچ و
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 مثل همان روزی که معلم پای تخته بود و راضیه از بیرون برگشت. سفیدی صورت و دستانش، از سردی آب وضوخانه به سرخی می‌رفت. روی صندلی که نشست، سرم را نزدیکش بردم. -داری یخ می‌زنی! مگه مجبوری بری وضو بگیری؟ دستمالی از کیفش بیرون آورد و جلو دماغش گرفت. -این‌جوری درس رو بهتر می‌فهمم. با هم قرار گذاشته بودیم که موقع درس خواندن و سر کلاس آمدن، با وضو باشیم. کلاس داشت به آخر می‌رسید که دبیر گفت:« حالا وقت امتحانه. یه نگاهی به کتاب کنیم تا برم برگه‌ها رو از دفتر بیارم.» همه محو کتاب‌هایشان شده بودند. یا از هم سوال می‌پرسیدند یا جواب می‌دادند. یک لحظه نگاهم را به کتابش دادم. -چرا برگه‌های کتابت چروک شده؟ دستی به برآمدگی و فرورفتگی‌ها کشید و خندید. - دیروز که طبق برنامه‌مون باید زیست می‌خوندیم، همزمان داشتم با مامانم ظرف هم می‌شستم. برای اینکه از برنامه عقب نمونم، کتابم رو گذاشتم پشت لوله سینک. هم ظرف می‌شستم و هم زیست می‌خوندم. نگاهم با تعجب راضیه را دربرگرفته بود. معلم وارد شد و سریع برگه‌های امتحانی را بینمان پخش کرد. راضیه تا دقیقه آخر نشست و وقتی از کلاس خارج شد، سریع به سمتم آمد. پرسیدم امتحانت رو خوب دادی؟ که راضیه با جدیت جواب داد:« خوب بود.» بعد نفس عمیقی کشید و گفت:« زهرا دیگه هیچوقت تقلب نکن! حق‌الناسه. همیشه با خدا باش، خودش کمکت می‌کنه.» 🌿💞🌿 •°به قلم: طاهره کوه کن°• •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 راضیه یک بار دیگر هم باعث تعجبم شده بود. داشتیم از کانون زبان خارج می‌شدیم، عینکش که فقط موقع مطالعه و نوشتن به چشم می‌زد، توجهم را جلب کرد. -چرا عینکت رو برنمی‌داری؟ کمی سرش را بالا آورد و سر کوچه را پایید. دوباره عینکش را برانداز کردم. آنقدر پایین بود که فریم، وسط چشمانش بود. همینطور که نگاهش به آسفالت کوچه بود، سرش را نزدیک آورد و آرام گفت:« سر کوچه نامحرم زیاده. نمی‌خوام نگاهم به نگاهشون بیفته. عینک رو که پایین بیارم، فریم روی چشممه و نامحرم هم چشم منو نمی‌بینه.» نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. نزدیک اذان صبح بود. از اتاق خارج شدم تا وضویی بگیرم و نماز توسلی بخوانم. اول پای تلفن رفتم و باز شماره خانه‌شان را گرفتم. بالاخره دلشوره بی‌جوابی‌شان تمام شد. صدایی ناآشنا تلفن را جواب داد. -الو سلام من زهرام، دوست راضیه. راضیه... خوبه؟ دیشب کانون بود، اتفاقی که براش نیفتاده؟ -اتفاق که... الان بیمارستانه. دکترا گفتن لگنش و طحالش آسیب دیده. تلفن را که قطع کردم، حال خودم را نمی‌فهمیدم. انگار روی زمین نبودم. با جواب دادنشان، نگرانیم چند برابر شده بود. نمی‌توانستم به مدرسه رفتن بدون راضی فکر کنم. آرزو داشتم مشکلش جدی نباشد و زود مرخص شود. سر سجاده نشستم و برای شفای راضیه و همه مجروحان حسینیه، دستانم را به سمت آسمان بلند کردم. آنی آرزوی راضیه که سال پیش سر کلاس به زبانش آورد، ذهنم را پر کرد. یکی از روزها که معلم تدریسش را تمام کرد و کتابش را بست، روی صندلی نشست و با نگاه سوال برانگیزش، همه را از نظر گذراند. 🌿💞🌿 •°به قلم: طاهره کوه کن°• •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 -بچه‌ها! توی این چند دقیقه‌ای که تا زنگ تفریح مونده، دوست دارم تک تکتون بگین که می‌خواین در آینده به کجا برسین یا بزرگترین آرزوی زندگیتون چیه؟ پچ‌پچ بچه‌ها بالا گرفت. من هم با لبخند، راضیه را برانداز کردم و از تعجب ابروهایم را بالا دادم. یک نفر از ردیف دوم دستش را بلند کرد. -خانم، من دوست دارم وکیل بشم. دیگری از آخر کلاس سریع دستش را بالا آورد و پشت سر او گفت:« من دوست دارم اون‌قدر درس بخونم که دانشمند بشم.» صدای خنده‌ها در بین دست‌های بالا آمده بلند شد. ناریش با ناز و ادا گفت:« منم می‌خوام پولدار بشم.» خنده‌ها ادامه داشت. دانش آموزی از ردیف سوم با غرور گفت:« خانم من می‌خوام جراح قلب بشم.» معلم با لبخند به تک تک بچه‌ها نگاه می‌کرد و به حرف‌هایشان گوش می‌داد که یک دفعه به صندلی روبرویش چشم دوخت. -راضیه ساکتی؟! تو می‌خوای چیکاره بشی؟ راضیه که در حال بازی کردن با جلد کتابش بود سرش را بالا آورد نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد و بعد دوباره به کتابش چشم دوخت. -خانم من من دوست دارم یکی از یاران امام زمان بشم. نگاه‌ها روی راضیه ثابت ماند..صداهای آهسته و خنده‌ها را از اطرافم به سختی می‌شنیدم. -چه خیالاتی! یار امام زمان! اینم شد آرزو؟ برگشتم و چشم غره‌ای به بچه‌ها رفتم. نگاه معلم هنوز راضیه را در بر داشت. -آفرین...! آفرین! 🌿💞🌿 •°به قلم: طاهره کوه کن°• •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
؛ خـُوش به‌ حال ِ اونکه کارشو کرده ؛ محـَرمت بیاد کربلا . .💔🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: شهید رئیسی هیچگاه از زخم‌زبانها مایوس نمی‌شد. رنج می‌کشید اما مایوس نمی‌شد.....💔 ❣آقاسیدجان! حالا که امسال محرم در بهشت و در جوار سیدالشهدا علیه السلام هستی از ارباب برای ما هم بخواه..... این بصیرت، استقامت، صبوری، تشخیص صراط مستقیم وثبات قدم در این مسیر را آن هم با تمام رنج هایش...😔❤️‍🩹 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
یه سفارش خیلی مهم
Safar O Elallah (320).mp3
16.89M
الی‌الله مداحی‌عربی
20.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍روایتگری مادرِ شهیده والا مقام🌷🕊 فائزه رحیمی از شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان 💔🥀 هدیه به روح مطهر و ملکوتی شهیده دانشجو معلم بسیجی فائزه رحیمی صلوات🌷🕊 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
💢دراین‌روزگارۍکہ 🔺دختران‌بہ‌دنبال‌مُدوتیپ‌زدنهاۍ غربےهستند یقین‌پیدا‌کردم‌کہ حتماًبہ‌تو[خواهرم]نظرۍشده کہ‌این‌چادر روۍسرت‌مانده‌هنوز.. •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
روند فعالیت کانال در این ایام 🖤 🌿مطلب مناسبتی محرم 🌿مداحی 🌿مطلب زندگی نامه یا خاطره شهید 🌿مطلب آزاد 🌿رمان 🌿مطلب آزاد 🌿مداحی •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
هدایت شده از رفیق‌شهیدم🤍🕊️
*بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ* (علیه السلام) ایام سوگواری اباعبدالله الحسین رو به همگی تسلیت میگم🖤 این شب‌ها التماس دعای ویژه دارم ازتون ان شاء الله همگی حجات روا بشید امیدوارم شهدا به خصوص فائزه عزیزمون این شب‌ها ما رو در محضر سیدالشهدا یاد کنند دوستان عزیز، همراه، خیر خیریه رستگار با جمعی از دوستان تصمیم گرفتیم ماه اباعبدالله که خودشون دست هر نیازمندی رو میگیرن و حاجت رواشون میکنن بدون کار خیر نمونه تصمیم بر این شد ان شاء الله در شب شهادت ۶ ماهه امام حسین حضرت علی اصغر(علیه‌السلام) تعدادی شیرخشک به شیرخوارگاه هدیه بشه پای کاراش بسم الله، ۶ ماهه امام حسین دستای کوچیکی داره اما مشکلای بزرگی رو حل میکنه🥺 منتظر کمک یکایک شما دوستان عزیز هستم🌹 6037-7015-5479-3411 | ریحانه وطن آرا_کشاورزی *خیریه رستگار* (به نیابت از شهیده رحیمی) [بله | روبیکا | یتا @kheyriye_rastegar @jahadi_goomnam
هدایت شده از رفیق‌شهیدم🤍🕊️
بزرگواران این خیریه🌹 زیر نظر خانواده ‌شهیده‌فائزه‌رحیمی‌است و برای هر مناسبتی دوستان شهیده کارهای خیر به نیت این اوانجام می دهند 🌹 حتماً در این امر خیر شرکت بفرمایید🌹🙏 حتی با کم ترین مبلغ ؛پیش امام حسین ارزشش بالاست 🌹🙏
امشب خیلی دعا کنید برای همه دعا کنید
با توجه به گذشت ۱۲ روز از بازداشت درخواست پیگیری جدی پرونده ی حاج سید کاظم روح بخش توسط وزارت امورخارجه لطفاً منتشر کنید با صلوات بر محمد و آل محمد به نیت تعجیل در فرج حضرت مهدی علیه السلام لطفا در کارزار آزادی سیدکاظم شرکت کنید🙏👇 https://www.karzar.net/134451
دوستان سلام پیامی امروز شنبه ۱۶تیر به من (پدر حاج سید کاظم) از ایشان رسید الحمدالله رب العالمین بلحاظ روحی و جسمی خوب و عالی بودند رابط بعثه رهبری در حج همه روزه پیامهای ما را رد و بدل میکند تنها دغدغه روحی ایشان ندانستن دقیق تاریخ آزادی بود و همچنان التماس دعا داشتند البته گفتند احتمالا همین هفته آزاد شوند پیشنهاد میکنم حدیث شریف کساء را بخوانید همراه با ختم قرآن و ختم صلوات، طبیعتا هرچه بیشتر بهتر. اطلاعات جدید را در کانالشان میگذارم https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_سی_و_چهارم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 -بچه‌ها! توی این چند دقیقه‌ای که تا زنگ تفریح مونده، دوست
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 •°دیگه اینجا موندن فایده‌ای نداره°• کم کم خورشید، شب تاریک را کنار زد و روشنی خود را به رخ کشید. از پشت در آی‌سی‌یو بلند شدم و زنگ آیفون را زدم تا احوالش را بپرسم. گفتند راضیه را به اتاق عمل بردند. باز هم اتاق عمل! نمی‌گفتند چه بلایی به سرش آمده است. به طبقه دوم رفتیم. زمان، انگار حرکت را از یاد برده بود. مدام چشم به ساعت داشتم. تا عقربه روی یازده نشست، دکتر با لباس سبزی که به تن داشت از اتاق عمل خارج شد. از روی صندلی بلند شدیم و به سمتش دویدیم. تیمور پرسید:« آقای دکتر، حال دخترم چطوره؟» -من تمام تلاش خودم رو کردم. صورت تیمور رنگ به رنگ شد. با پریشانی دستش را به صورتش کشید و گفت:« دکتر، اگه اینجا نمیشه کاری براش کرد، هرجا که بشه راضیه رو می‌بریم. تهران... خارج...» دکتر تصمیم گرفت بعد از کتمان کردن پرستاران، وضعیت راضیه را شرح دهد. همینطور که کلاهش را از سرش برمی‌داشت گفت:« دو تا کلیه‌اش پاره شده. شصت درصد کبدش از بین رفته. یکی از شش‌هاش کاملاً متلاشی شده و از شش دیگش هم سی درصد مونده!» انگار با حرف‌هایش داشت تار و پود زندگیمان را می‌گسست. زمین و زمان دور سرم می‌چرخید. دستم را دراز کردم و با کمک دیوار، روی صندلی نشستم. تیمور با ته مانده امیدش گفت:« دکتر، ما عمری از خدا گرفتیم و دیگه کارمون تمومه. اگه امکان داره ریه منو بردارین و برای راضیه بذارین.» دستش را روی شانه تیمور گذاشت و سری تکان داد. 🌿💞🌿 •°به قلم: طاهره کوه کن°• •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 -تنها کاری که نمیشه کرد همینه. این پیوند هنوز انجام نشده. ابوذر، برادر تیمور که کنارش ایستاده بود، رو به دکتر گفت:« دکتر، تو رو خدا هر چیزی از بدن من به درد راضیه می‌خوره رو بیرون بیارین و استفاده کنین.» آماده رفتن شد و گفت:« فقط براش دعا کنین.» ناگهان حرف دو سال پیش راضیه در ذهنم جان گرفت. همان حرفی که موقع خداحافظی زد. عازم سفر بود. تغییر حال و هوایش را از نگاهش هم می‌شد فهمید. چند تکه از لباس‌هایش را از کمد خارج کرد و تای دیگری بهشان زد تا کوچکتر شوند و در ساک مقابلش جایشان داد. گوشه ساک را گرفتم و نگاهی به داخلش انداختم تا مطمئن شوم تمام وسایلش را جمع کرده که راضیه با حسرت نگاهم کرد. -مامان، کاش شما هم میومدین. لبخندی زدم و گفتم:« ما هم بخوایم بیایم، مدرسه‌تون اجازه نمیده.» دستش را بالا برد و گردنبندش را گرفت. -مامان، قبل از اینکه سفر رو اعلام کنن، مدیر بهم گفت: می‌خوای مثل ترم قبل برای جایزه معدلت، پلاک طلا بهت بدیم یا می‌خوای با بچه‌های ایثارگران بری مشهد؟ به گردنبندش چشم دوختم. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:« منم بهشون گفتم می‌خوام برم مشهد. من زیارت امام رضا رو با هیچی عوض نمی‌کنم.» زیپ ساکش را کشید و بلند شد. چادر را روی روسری کرمی رنگش به سر انداخت. علی دوربین به دست، جلو در اتاق نمایان شد. سرش را به سمت علی کج و لبخندی پیشکشش کرد. ساکش را برداشت و به سالن آمدیم. علی هم با دوربین بدرقه‌اش می‌کرد. 🌿💞🌿 •°به قلم: طاهره کوه کن°• •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl
استثنا امروز دو پارت بارگذاری میشه
4_5920230526223909401.mp3
22.92M
🖤زدن نداره دختری که رمق نداره😭💔 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl