eitaa logo
💫شهیده💫
275 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
669 ویدیو
15 فایل
📸روايـــــتی از بـــانوان شهیـــده و جـامـانـدگــان شـــهادت #باحـضورپـرافـتخـارخـانوادہ‌مـعـززشـــــهدا @K_r_z8888 برای ارتباط ناشناس:https://daigo.ir/secret/1196216626
مشاهده در ایتا
دانلود
💫شهیده💫
#رمان #راض_بابا #قسمت_دوازدهم 🌿💞🌿 💞🌿 🌿 راضیه و علی دستانش را گرفتند و مرضیه هم خندان، مقابلش نشست. -
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 صدایم را بین جیغ و آژیر و همهمه مردم بلند کردم. -آقای باصری...! نگاهش را از حسینیه برید و با صورت رنگ پریده‌اش به سمتم برگشت. اطرافش را نگاه کردم و با دلهره‌ای که در تمام بدنم موج می‌زد، پرسیدم:« پس راضیه کو؟» -راضیه؟! مگه پیداش نکردین؟ ناخودآگاه صورتم گُر گرفت و با صدای گرفته گفتم:« نه! هرجا گشتم نبود. ولی شما الان زود برین دنبال آقا تیمور، خیلی نگرانتون بود.» بدون تاملی سمت حسینیه دوید. من هم پریشان احوال، از چند نفر گوشی موبایلشان را گرفتم. اول شماره راضیه را وارد کردم و صدایی جز بوق ممتد نشنیدم. با کلافگی، گوشی را قطع کردم. چند بار شماره را گرفتم اما جوابی نیامد. شماره مرضیه و خانه را هم هرچه وارد می‌کردم بوق اشغال تحویلم می‌داد. صاحب موبایل، نگاهی به صورت به هم ریخته و پریشانم کرد و گفت:« به خاطر شلوغی، خط‌ها اشغاله.» موبایلش را پس دادم و به همان جایی که آقای باصری را دیده بودم، برگشتم. با چشمان که به هر سمتی که صدای ناله و ذکر یا حسین می‌شنیدم، برمی‌گشتم. -راضیه؟! ناگهان تپش قلبم، بیشتر شد و به سمت صدا برگشتم. تیمور با چشمان سرخ شده و صورت رنگ پریده‌اش، مقابلم ایستاده بود. بغض خفه کننده‌ام دوباره راهی برای رها شدن پیدا کرد. -نمی‌دونم... ندیدمش... توروخدا تیمور یه کاری کن. تیمور دستش را روی سرش گذاشت و مدام نگاه به اطراف می‌چرخاند و می‌چرخید. یک دفعه به طرفم برگشت... 🌿💞🌿 •°به قلم: طاهره کوه کن°• •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ❤️ 🕊 ❤️ 🦋 ❤️ 🌹 🌷 👈 عضو شوید : 🔴 https://eitaa.com/shahidgrl