#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_هشتم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
•°نمیخوام نگاهم به نگاهشون بیفته°•
در اتاق نشسته و خطوط کتاب زیست را که روی زانویم گذاشته بودم، حلاجی میکردم که صدای مادر، بلند شد.
-زهرا بدو بیا!
از صدا زدن ناگهانیاش که همراه با ترس بود، تعجب کردم. کتاب را روی زمین گذاشتم و با سرعت به سمت در رفتم. تا پایم را از اتاق بیرون گذاشتم، پدر و مادر را دیدم که جلوی تلویزیون میخکوب شدهاند. مادر همینطور که نگاهش به صفحه تلویزیون بود، با دست اشاره کرد:
-بیا ببین چی دارن میگن!
جلو رفتم و مقابله تلویزیون ایستادم. اخبار شبکه فارس پخش میشد:
«بر اثر انفجار در کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز، تعدادی از هموطنانمان زخمی شدند و تعدادی هم جان باختند. تعداد جانباختگان تا این ساعت به هفت نفر، و مجروحان به بیش از دویست نفر رسیده است. بررسیها برای مشخص شدن دلیل انفجار ادامه دارد و گزینههای بمبگذاری، خرابکاری و حادثه مطرح هستند.»
قلبم شروع به کوبش کرد. با عجله به اتاق برگشتم. تا موبایلم را از روی میز برداشتم، از دستم افتاد. نشستم و شماره راضیه را گرفتم. بوق اشغال میزد. چند بار پشت سر هم شماره را گرفتم، اما فایدهای نداشت. برخاستم و داشتم با دو از اتاق خارج میشدم که پایم به زیر قالی گیر کرد و با خم شدنم، دستانم به زمین رسید. به کنج سالن رفتم و گوشی تلفن را برداشتم. مادر به سمتم آمد.
-زهرا! امشب که راضیه نرفته کانون؟
گوشی در دستم میلرزید.
-رفته!
شماره خانهشان را گرفتم، اما کسی جواب نداد و این دلشورهام را بیشتر کرد. نمیدانستم چهکنم. کارم شده بود شماره گرفتن. به خاطر امتحان فردا به کانون نرفته بودم، اما دیگر توانی برای درس خواندن نداشتم. ذهنم هر اتفاقی درمورد راضیه را رد میکرد. به شهادت که فکر میکردم، دست و پایم بیجان میشد. نمیخواستم این فکرها، به مغزم سرک بکشند. به همین خاطر سریع از ذهنم از کردم؛ اما چرا جواب گوشیش را نمیداد؟
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl