#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_پنجم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
هر لحظه آرام و قرارم، آب میشد. هیچ چیز بیسامانیم را سامان نمیداد، جز دیدن راضیه. مرضیه دستان تیمور را گرفت و با دلسوزی گفت:« بابا حتما قراره برای شما بمونه که الان توی اتاق عمله. انشاءالله خوب میشه.»
سرگردان اطرافم را نگاه کردم و به ایستگاه پرستاری رفتم. باورش برایم سخت بود که راضیه پشت آن درها باشد.
-ببخشید خانم، توروخدا شما بگین اون کسی که توی اتاق عمله، بچه منه؟
-بله خانم، مگه اسم دختر شما راضیه کشاورز نیست؟
-چرا! ولی خب شما از کجا میشناسیدش؟
-خودش گفته.
حس کردم که برای دلخوشیام این حرف را زد. به سمت اتاق عمل برگشتم و در راهرو به نماز ایستادم. دعاهای شفا که روی دیوار بیمارستان بود را چندبار خواندم و ناگهان به سمت مرضیه، که کنارم نماز حاجت خوانده بود برگشتم.
-شما خودتون راضیه رو دیدین؟ مطمئنین راضیه این توِ؟
لاله گفت:« ما راضیه رو ندیدیم.»
-پس از کجا میدونین لگنش شکسته؟
-ما وقتی رسیدیم اینجا، اون آقایی که با نگهبانا صحبت کرد و شما اومدین داخل، ما رو هم آورد اینجا و گفت راضیه توی اتاق عمله.
بلند شدم. از این راهرو به آن راهرو و از این اتاق به اتاقی دیگه تا آن مرد آبیپوش را پیدا کردم. بالای سر مجروحی ایستاده بود.
-ببخشید آقا! شما مطمئنین راضیه من اینجاست؟
چهرهاش را برگرداند. دستانش را باز کرد.
-خانم کشاورز، مطمئن باشین. من راضیه رو خودم روی همین دستام آوردم اینجا.
-حال بچهام چهجوری بود؟ شما که گفتین فقط لگنش شکسته، اما حالا هرچی صبر میکنیم از اتاق عمل بیرون نمییاد...
🌿💞🌿
•°به قلم: طاهره کوه کن°•
#فقطفور
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
❤️ #شهیده 🕊
❤️ #روایت_جاماندگی_دلدادگی 🦋
❤️ #معطر_به_عطر_شهادت 🌹
🌷 👈 عضو شوید :
🔴 https://eitaa.com/shahidgrl