eitaa logo
💫شهیده💫
277 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
674 ویدیو
15 فایل
📸روايـــــتی از بـــانوان شهیـــده و جـامـانـدگــان شـــهادت #باحـضورپـرافـتخـارخـانوادہ‌مـعـززشـــــهدا @K_r_z8888 برای ارتباط ناشناس:https://daigo.ir/secret/1196216626
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿💞🌿 💞🌿 🌿 مرد با اشاره به من، رو به پرستاری که در ایستگاه پرستاری نشسته بود گفت:« خانواده راضیه کشاورز هستن.» پرستار نگاهی به من و عمه انداخت و فرمی را جلویش گذاشت. -خواهرتون چند سالشونه؟ -پونزده سال. -گروه خونی‌اش چیه؟ -اُ منفی. اطلاعات را وارد کرد و سرش را بالا آورد. -خب میتونین برین پشت اتاق عمل و منتظر بمونین. عمه از شیشه، نگاهی به داخل اتاق عمل روانه کرد، اما چشمانش فقط راضیه را می‌خواست و نمی‌یافت. رو به مرد پرسیدم:« ببخشید آقا، شما از بچه‌های کانونین؟» -آره -شماره خونه ما رو از کجا آوردین؟ توی وسایل راضیه...؟ حرفم را برید و به در اتاق عمل خیره ماند. -نه؛ وقتی رسیدم بالای سرش هنوز بیهوش نشده بود. اسم و فامیلش و شماره خونه‌تون رو بهم گفت و بعد بیهوش شد. کف دست راستش را باز کرد. -اینم شماره خونه‌تون. نگرانی من و عمه را که سر به دیوار اتاق عمل، شانه‌هایش آرام می‌لرزید دید، دو دستش را بالا آورد و گفت:« من خودم راضیه رو آوردم. خیالتون راحت.» نگاهی به دستان مرد انداختم و راضیه‌ای که جلوی نامحرم حجابش کامل بود، در ذهنم آمد و رفت کرد. یادم به روز قبل از مسابقه در ماهشهر افتاد. آن روز در سالن، خبرنگار دوربینش را روی بچه‌های ماهشهر گرفته بود و از تمرین مسابقه فینال شان فیلم می‌گرفت.