#رمان
#راض_بابا
#قسمت_بیست_و_دوم
🌿💞🌿
💞🌿
🌿
مرد با اشاره به من، رو به پرستاری که در ایستگاه پرستاری نشسته بود گفت:« خانواده راضیه کشاورز هستن.»
پرستار نگاهی به من و عمه انداخت و فرمی را جلویش گذاشت.
-خواهرتون چند سالشونه؟
-پونزده سال.
-گروه خونیاش چیه؟
-اُ منفی.
اطلاعات را وارد کرد و سرش را بالا آورد.
-خب میتونین برین پشت اتاق عمل و منتظر بمونین.
عمه از شیشه، نگاهی به داخل اتاق عمل روانه کرد، اما چشمانش فقط راضیه را میخواست و نمییافت. رو به مرد پرسیدم:« ببخشید آقا، شما از بچههای کانونین؟»
-آره
-شماره خونه ما رو از کجا آوردین؟ توی وسایل راضیه...؟
حرفم را برید و به در اتاق عمل خیره ماند.
-نه؛ وقتی رسیدم بالای سرش هنوز بیهوش نشده بود. اسم و فامیلش و شماره خونهتون رو بهم گفت و بعد بیهوش شد.
کف دست راستش را باز کرد.
-اینم شماره خونهتون.
نگرانی من و عمه را که سر به دیوار اتاق عمل، شانههایش آرام میلرزید دید، دو دستش را بالا آورد و گفت:« من خودم راضیه رو آوردم. خیالتون راحت.»
نگاهی به دستان مرد انداختم و راضیهای که جلوی نامحرم حجابش کامل بود، در ذهنم آمد و رفت کرد. یادم به روز قبل از مسابقه در ماهشهر افتاد. آن روز در سالن، خبرنگار دوربینش را روی بچههای ماهشهر گرفته بود و از تمرین مسابقه فینال شان فیلم میگرفت.
#فقطفور