محفل شهدا
بين #نماز ظهر و عصر كمی حرف زد🎤
قرار بود فعلاً خودش #بماند و بقيه را بفرستند خط.👌
#توجيههایش كه تمام شد و بلند شد كه برود😐، همه دنبالش #راه افتادند😑. او هم شروع كرد به دويدن و #جمعيت به دنبالش.😳
#آخر رفت توی يكی از ساختمانهای #دوكوهه قايم شد👀 و ما #جلوی در را گرفتيم.😂
#پيرمرد شصت ساله ای بود👴، ولی مثل بچهها #بهانه ميگرفت😂 كه «بايد #حاجی رو ببينم.😒 يه كاری دارم #باهاش.😕»
میگفتيم «به ما بگو كار تو، ما انجام بديم.»😕
ميگفت «نه. #نمیشه. دلم آروم❤️ نميشه😃. خودم بايد ببينمش👀.»
به احترام موهای #سفيدش گفتيم «بفرما! #حاجی توي اون اتاقه.»👈👀
#حاجی را بغل گرفته بود و گونههاش را میبوسيد😳😂. بعد #انگار بخواهد دل ما را بسوزاند،😒💔 برگشت #گفت «اين كارو میگفتم. حالا شما چه جوری #ميخواستين به جای من #انجامش بدين؟»😒😂
@shahidhadi598