#خاطرات_شهدا 🌷
💠زندگی در وانت
🔰به او گفتم: کار درستی نیست🚫 دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشى، بیا #شهرضا یک خانه🏡 برایت بخرم.
🔰گفت: نه، حرف این چیزها را نزن⛔️، دنیا هیچ ارزشی #ندارد. شما هم غصه مرا نخور، خانه ی من #عقب ماشینم 🚘است، باور نمی کنی بیا ببین.
🔰همراهش رفتم در عقب #ماشین را باز کرد؛ 🔹سه تا کاسه، 🔸سه تا بشقاب،🔹 یک سفره پلاستیکی، 🔸دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر.
🔰گفت: این هم #خانه!! دنیـ🌍ـا را گذاشته ام برای دنیا دارها، خانه هم باشد برای #خانه دارها....
راوی: مادر سردار شهید
#شهید_محمدابراهيم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidhadi598
محفل شهدا
#همت است دراسم ورسمت همتے در ڪار و ڪسبت ڪسب تو ڪسب #الهے ڪاسبے با #يار_
خمپاره💥 صاف خورد کنار #سنگر
حاج همت گفت: #بر_وآل_محمد_صلوات
نگاهش کردم
انگار #هیچ_چیز نمی توانست🚫 تکانش بدهد
دلمـ❤️ از این #ایمان ها میخواهد...
#شهید_محمدابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidhadi598
#عاشقانه_شهدا 💞
روزی کہ مهدی مےخواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش.
از لحنش معلوم بود خیلی بیقرار💓 است.
مادرش اصرار کرد بگویم بچہ دارد بہ دنیا مےآید. گفتم::
نه❌ ممڪن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگـردد...
❣مدام مےگفت:: من مطمئن باشم حالِت خوب است؟ زندهای هنوز؟ بچه هم زنده است⁉️
گفتم::
خیالت راحت همه چیز مثل قبل است.
همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد😍 و چهار روز بعد ابراهیم آمد...
❣بدون اینکه سراغ بچه برود آمد پیش من گفت:: #تو حالت خوب است ژیلا؟😍
چیزی ڪم و ڪسر نداری بروم #برات_بخرم؟!
گفتم::
احوال #بچه را نمیپرسی⁉️ گفت: تا خیالم از #تو راحت نشود نه!😉❤️
❣وقتی به خانه مےآمد دیگر حق نداشتم کارے انجام دهم🚫
همه کارها را خودش مےکرد. لباسها را مےشست، روی در و دیوار اتاق پهن مےکرد. سفره را همیشه خودش پهن میکرد. جمع میکرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه #فقط_بااو بود.
#شهید_محمدابراهیم_همت
#یامهدی