eitaa logo
محفل شهدا
49 دنبال‌کننده
995 عکس
204 ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
محفل شهدا
به یاد #شهید_عباس_کردانی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidhadi598
🌷 💠 شهیدی که زمان و مکان شهادتش رو میدانست 🌷شهید عباس کردانی از قبل می دانست که در چه روزی و در کجا می شود🕊 شبی آقا (عليه السلام) را در می بیند 🌷امام رضا عليه السلام در خواب ساعت، تاریخ📆 و شهادتش🌷 را به او اطلاع می دهند. و عباس به صورت این اتفاق را برای چند تن از دوستانش👥 نقل می کند. 🌷یه روز بعد از اعزام که بنا به دلایلی به اهواز برگشته بود به بنده گفت: فلانی این من هست و دیگر برنمی گردم❌ البته من از کارهایش متوجه شده بودم که مقداری عوض شده 🌷به او گفتم چرا می گویی سفر آخر هست⁉️ برنمی گردی یا اینکه میشی؛ سرش را تکان داد و گفت: بله من خواهم شد😊 خواب امام رضا (عليه السلام) را دیدم و امام رضا که نمی گوید⛔️ 🌷من تعجب کردم😟 ولی او گفت: سال گذشته نیز به تو گفته بودم که آخر زندگی من هست و شهید خواهم شد🕊 و من در آن لحظه سخنش را به یاد آوردم سرانجام همانطور که خودش پیش بینی کرده بود، در 🗓تاریخ 94/11/19 در آزادسازی در شهر در اثر اصابت تیر💥 به اش به شهادت رسید🌷 و پیکرش حدود روز در محل ماند. 🌷زمانیکه پیکر به دست ما رسید⚰ جز ناحیه ای که تیر خورده بود ، مابقی سالم بود. شهید چهار روز به قرار داشت و بوی بسیار خوبی😌 از پیکرش، آن محل را فراگرفته بود. آرامگاه شهید در ، بهشت آبادان، قطعه مدافعان حرم است. راوی: دوست شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidhadi598
محفل شهدا
🍃🌸🍃🌸 ابراهیم به تنها چیزی که فکر نمی کرد #مادیات بود. می گفت روزی را خدا می رساند. #برکت پول مهم اس
🌷 🌷با زیر بغل از پله های اداره کل آموزش و پرورش بالا و پایین می رفت. آمدم جلو و سلام کردم. گفتم: آقا ابرام چی شده؟ اگه کاری داری بگو من انجام میدم. 🌷گفت: نه، کار خودمه. بعد به چند اتاق رفت و امضاء گرفت. کارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود؛ پرسیدم: این برگه چی بود. چرا اینقد خودت رو کردی؟! 🌷گفت ی بنده خدا دوسال معلم بوده اما هنوز مشکل داره کار او را انجام دادم. پرسیدم از بچه های جبهه است؟ گفت فکر نمی کنم اما از من خواست براش این کارو انجام بدم.من هم دیدم این کار از من ساخته است برای همین امدم. 🌷بعد ادامه داد آدم که می تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصا این مردم خوبی که داریم. هرکاری که از ما ساخته است باید برایشان انجام دهیم. نشنیدی که حضرت امام فرمودند مردم ما هستند.... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidhadi598
🌷 💠رفاقت برای خدا 🔰رفاقت کردنش واقعا بی نظیر بود👌 بعد از هیچ کس رو من ندیدم و امکان نداره ببینم که اینجوری کنه. وقتی با کسی، رفاقت👥 رو شروع می کرد، چند تا راه کار داشت. 🔰اول اینکه بعد از چند وقت می گفت: ، بدی های من رو بگو، اون بنده خدا👤 هم می گفت: من بدی از تو ندیدم❌ که بگم، همش دیدم چی بگم؟ حسین ادامه می داد پس من بدی های می گم 🔰شروع می کرد، این ها رو بهش می گفت اینکار رو نکن🚫 اونجوری لباس ! با فلانی رفاقت نکن🚷 یا تولد🎁 بچه ها می شد، کسی شلوار لی می پوشید ایشون می رفت شیش جیب براش می خرید می گفت این شش جیب بیشتر بهت میاد☺️ اینجوری بپوش. 🔰یک بار یادم هست برای یکی از بچه ها دو تا آستین بلند خرید و بهش گفت پیرهن آستین بلند👔 بپوش!رفاقت کردن ها و محبت کردن های💞 حسین فقط بودش 🔰بارها به من پیام می داد📲 می گفتش برای خدا😍 می گفتم حالا رو ننویسی چی میشه⁉️ می گفت نه من باید بهت بگم که بدونی برای خدا دوست دارم😉 برا خودت نیست❌ که دوست دارم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidhadi598
💠 عاشقانه شهدا 🌷نشست رو به رویم.خندید و گفت:《دیدید آخر به دلتون نشستم!》 من که همیشه بودم حالا زبانم بند آمده بود. 🌷خودش جواب خودش را داد:《رفتم ، یه دهه شدم. گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:اینجا، جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنند و بهتون بدن. نظرم شد.دو دهه دیگه بستم که برام خیر شید! 》 🌷روزی موقع خرید جهیزیه، خانم فروشنده به عکس صفحه گوشیم اشاره کرد و پرسید: 《این عکس کدوم شهیده؟》 خندیدم که 《این هنوز شهید نشده، شوهرمه!》 🌷[ بعد از شهادتش ] شب سختی بود.همه خوابیدند اما من خوابم نمیبرد. دوست داشتم پیام های تلگرامی اش را بخوانم. بعد از این مدت که به تلگرام وصل شدم، واای خدای من، چقدر پیام فرستاده بود! 🌷یکی یکی خواندم: خندیدی و بر گونه ی تو چال افتاد/از چاله درآمدم دلم افتاده به چاه تنها این را میدانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه زندگی ام را میسازد و ذره ذره وجودم را مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا، که من هرگز گریه ات را ندارم 🌷قبل از رفتن خیالم را کرده بود. مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد.خیلی تکرار میکرد اگه شهید نشی، میمیری آخرین پیام هایش فرق میکرد: این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است/سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت وقتی میمیرم هیچ کسی به داد من نمیرسد الا حسین/ای مهربان تر از پدر و مادرم 🌷پیامم به دستش نمیرسید.نمیدانستم گوشی اش کجاست، ولی برایش نوشتم:《نوش جونت! دیگه ارباب ، دیدی آخر مارک دار شدی!》 📚بخش هایی از کتاب 🍃🌹🍃🌹 @shahidhadi598
🌷 💠 شهادت عباس ⚜روستایی که تا یک هفته پیش تا مرز رفته بود با همت، و رشادت های عباس و چند نفر از دوستان اینطور نشد🚫 و ما یک هفته زیر آتش سنگین و حملات دشمن💥 کردیم.  ⚜وقتی روز آخر سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی را تا دشمن نتونه از این جلوتر بیاد📛. یکی از بچه هامون زخمی شده بود و قرار شد ما اون رو به بهداری🚑 برسونیم. ⚜منم به گفتم بیا همراه ما بریم و این دوستمون رو برسونیم بهداری ولی عباس قبول نکرد❌. قرار شد عباس با تیپ بروند سمت منطقه جدید. دوباره بهش گفتم: عباس اینجا دیگه کاری نیست و بقیه هستند، بیا .⚡️ولی بازم عباس قبول نکرد.  ⚜سر یک سه راهی╣ از هم جدا می شد. ما می خواستیم بریم به راست➡️ و سمت بهداری ولی عباس و بقیه به سمت چپ⬅️. ما بود، لبخند روی لبش😄 بود و داشت به من نگاه می کرد که از هم جدا شدیم💕.  ⚜تقریبا دو ساعت⌚️ بعدش به ما خبر رسید که عباس به رسیده و نمیشه جنازه عباس رو برگردوند عقب😔. شب اون منطقه خیلی ناامن بود و اصلا امکانش نبود که بشه رو عقب آورد.عباس پیکرش تنها افتاده بود.  ⚜ما صبر کردیم و تقریبا ساعت 11 یا 12 جمعه بود که رفتیم به منطقه . به ما گفته بودند که اونجا به دوتا ماشین🚙 اصابت کرده و شما باید احتمالا پیکر عباس رو کنار ماشین جلویی پیدا کنید.  ⚜ما تا نزدیکی های دشمن رفتیم ولی ماشینی پیدا نکردیم😔. بعد خبر دار شدیم که اون ماشینی که ازش گذشتیم🚕 همون ماشینی بوده که پیکر عباس⚰ کنارش قرار داشته.  ⚜داشتیم برمی گشتیم، یه مسجد 🕌حوالی اون منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم،  یکی از دوستان گفت: به حق همین مسجد ان شاالله که پیکر عباس رو می کنیم. آخه ما سر پیدا نشدن پیکر یکی دیگه از دوستان خیلی زجر کشیدیم و طاقت نداشتیم که دیگه پیکر عباس هم برنگرده😭.  ⚜وقتی دوباره رسیدیم به ماشین‌ها، من بین ، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیک تر می شدیم بیشتر شمایل عباس در آن دیده می‌شد😭. چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی👤 داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهره اش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این است ⚜چون دوتا انگشترهای عباس💍 را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. یکی از این انگشترها رو یکی از بچه های بهش یادگاری داده بود و به عباس گفته بود که من و وقتی که این انگشتر رو دیدی یاد من کن،⚡️ ولی عباس از همه جلو زد🕊. ولی کجا بودی ببینی که الآن عباس خودش شده و تو باید یادش کنی🌷.  🌹🍃🌹🍃 @shahidhadi598
محفل شهدا
✨محمودرضا همیشه #معطر بود... همیشه #شیک میپوشید... بسیار چهره ی دلنشینی داشت و همین چهره و #اخلاق پس
🌷 💠عشقی فراتر از فوتبال 🔰عشق نوجوانی اش فوتبال⚽️ بود .عکس های ها را از مجلات ورزشی📰 و هر آنچه که به تیم محبوبش💖 ربط داشت جمع می کرد. ... این عشق در آن روزها تب رایجی بود. 🔰محمودرضا از دوره راهنمایی پای ثابت پایگاه مقاومت در مسجد🕌 چهارده معصوم شهرک پرواز شد . حالا عشق فوتبال یک جدی پیدا کرده بود. 🌷 🔰سر تحقیق زندگی نامه📜 دو شهید👥 پایش به موسسه هاتف هم باز شد. با حاج بهزاد پروین قدس آشنا شد. عکاس📸 بسیجی جنگ. رفته رفته تعداد بیشتر و بیشتری از برچسب های عکس های می خرید. 🔰حتی وقتی از پایگاه به خانه بر می گشت🏘 ای دور گردنش بود. تذکر میداد در خیابان با آن وضع نیاید. پدر جنگ را فقط در بمباران های💥 پالایشگاه تبریز تجربه کرده بود با آشنایی ویژه ای نداشت. 🔰تقریبا کسی علاقه به تکرار این برنامه را نمی یافت⚡️الا بزرگ تر. انواع پیشانی بندها هم به خانه می آمد، مشکی، سبز، زرد، حتی پرچم . پدر به فکر ادامه تحصیل📚 بچه هایش بود. 🔰او ابراز نمی کرد❌ اما این ته تهغاری بیشتر در دلش جا داشت😍 او با آن چهره و نگاه شاد و شیرین و بیش از همه ادب و پاکی اش✨ در دل همه شان جا کرده بود پدر به فکر تهیه همه شرایط بود تا بچه ها خوب خوب بخوانند👌 بچه های بزرگ تر همه وارد شده بودند. 🔰اما محمودرضا به خدمت سربازی رفت و وقتی برگشت طور دیگری شده بود. گویی هر آنچه در وجود او💗 رخ داد همان جا بود. دیگر را رها کرد و بیخیالش شد. جا برای دیگر فراخ تر شده بود. برای 🌷 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidhadi598
محفل شهدا
اگر از سرهایمان کوه‌ها درست شود هرگز نخواهیم گذاشت که نسل‌های بعد در کتاب تاریخشان بخوانند امام خامن
🌷 🌹 💠داستان آمدن به خواب خواهرشون رو بشنوین که خیلی جالبه👌👌👌 آمده بود میگفت : بیخود گریه میکنی .. از زمانی که به زمین افتادم ، تا به الان یک لحظه هم تنهایتان نگذاشتم .. من همیشه با شما هستم .. گفتم : دروغ نگو..نیستی..دلتنگ شدیم .. گفت : هستم، خوب هم میدانم اطرافتان چه میگذرد ..نشان به این نشان که دیشب در دلت به من گفتی بی‌معرفت ... اینهمه بی تابی نکن..من زنده‌ام..برای آدم زنده که گریه نمیکند .. من که میدانم...بی تابِ جسمِ روی زمین مانده‌ام هستی.. اما زهرا ! باور کن...حتی در آن عکسی هم که از جسمم به شما رسیده .. حتی در آن عکس هم من زنده ام ... بیخود برای آدمِ زنده گریه نکنید ... ارسالی خواهرِ شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidhadi598
🌷 💠روایت آخرین تماس 🔰دفعه‌های آخر در ارتباطات تلفنی☎️ خیلی غُر می‌زد از اینکه . من احساس می‌کردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده🤔 این مدل حرف زدن‌ها از خیلی بعید بود❌ منتها جدی حرف نمی‌زد و خیلی کم می‌شد، یعنی اغلب با شیطنت‌های خاصی و با و خنده حرف‌های جدی‌اش را می‌گفت. 🔰 سه‌شنبه🗓 بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خسته‌ام دیگر نا ندارم😓 بهش گفتم دو، سه روز دیگه می‌آیی🚘 🔰من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان👥 بود. در همین حین شروع به صحبت با محمدرضا کرد. یکسری حرف‌هایش برایم خیلی سنگین بود، خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود⚠️ و بوی خاصی می‌داد. 🔰بعد که صحبتش با مامان تمام شد، دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را ⁉️ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی📆 که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم. 🔰به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم😠 و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا یا زن می‌گیرد دوتاش با هم نمی‌شود❌». بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند👨‍🏫 و با شاگردشان حرف می‌زنند 🔰به من گفت: تو خجالت نمی‌کشی😒 من باید برای تو هم بخوانم. گفتم حالا چه حدیثی را به من می‌گویی، گفت: «امیرالمومنین می‌فرماید: برای دنیایت جوری برنامه‌ ریزی کن زنده‌ای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا می‌خواهی بمیری🌷». 🔰من  خیلی امیدوار شدم و گفتم باز حواسش به این دنیـ🌏ـا است و به محمدرضا گفتم«بابا راضی شد !» بعد ذوق کرد😍 و همان راضی‌ام ازت‌ها را شروع کرد و گفت به از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب🕌 به جا می‌آورم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidhadi598
🌷 🔹سه سال بود که تو عراق و به دفاع👊 از حریم حرم اهل بیت پیامبر (ص) مشغول بود.اسم مستعارش تو سوریه " " بود و همه "حاج عمار" صداش میکردن 🔸شجاع و نترس بود💪 و محبوب دلـ❤️ـها وقتی ازش میپرسیدیم تو چکار میکنی؟ میگفت: ☺️. 🔹روز تشییع پیکرش⚰ وقتی نظامی رو دیدم ازشون پرسیدم: مگه اونجا چکاره بود⁉️سردار گفت: 👈فرمانده تیپ هجومی (ع) ! 😳 🔸سالها بعد از اومد تو میدون، بعد از ما اومد و قبل از ما رفت😔. محمدحسین زود بارش رو بست. میگفت و میسوخت و میخورد😞... 🔹مرام‌های خاص زیاد داشت⚡️ اما بعضی چیز ها برایش بود و خط قرمز داشت⭕️ و یکی از آن خط قرمز ها این بود :👈محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم خورش👀 از بقیه جاها بیشتر بود را به تعلق میداد 🔸و تو باید قبول میکردی✅ که به واسطه عکس شهدا🌷 حضور شهدا را در خانه رعایت کنی .⚡️وگرنه...قرارداد که تمام میشد و خانه🏡 را که میخواستیم عوض کنیم بعضأ عکس ها هم میشد 🔹یادم هست وقتی کم عرض شهدا 🌷مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد😃 که عکس های را میتواند در خانه جا بدهد. 🔸با این حال ولی همیشه یک پوستر بود ؛ قدیمی بود؛ و ✘نه نو میشد و ✘نه قرار بود سایزش عوض شود و آنهم👈 تمثال شهید مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور بود 🔹خیلی دوست داشت "محمد عبدی" باشد همیشه از خنده های😄 لحظه های اخرش و محمد عبدی میگفت ؛وقتی فهمیدم اسم جهادی محمدحسین خودمان39; 39; است اصلا جا نخوردم 🔸ولی زمانی که را در معراج شهدای🌷 تهران دیدم ؛ با آن لبخند ملیح آن موقع باورم شد. 🌾تا در طلب گوهر کانی کانی 🌾تا در هوش لقمه نانی نانی 🌾این نکته ی رمز اگر بدانی دانی 🌾هرچیز که در جستن آنی،آنی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidhadi598
4⃣1⃣2⃣2⃣ 🌷 🔰بعد از سه ماه پیکرش سالم بود 🌷 سردار شهید محمد اسلامی نسب در روستای ایزنگان متولد شد. وی فرمانده گردان امام رضا (ع) بود که در چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵ در محور شلمچه عملیات کربلای ۴ به فیض شهادت نائل آمد. 🌷این شهید بزرگوار با آغاز جنگ تحمیلی وارد عرصه جهاد در سرزمین خوزستان شد و تا لحظه شهادت به مبارزه با دشمنان پرداخت. 🌷در طول این مدت در عملیات های مختلفی شرکت کرد و از ناحیه چشم مجروح شد. در عملیات والفجر۸ با سمت فرماندهی گردان امام رضا(ع) به خط رفت و در اثر پخش مواد شیمیایی دچار مصدومیت شد 🌷محمد علاقه قابل ستایشی به حضرت صدیقه کبری (س) داشت و بدین جهت او را (س) می خواندند 💠همرزم شهید👇👇 ☘تعدادی اسیر در کربلای 5 گرفتیم. گفتیم جای بچه های ما کجاست؟ هر چه سوال می کردیم جوابمان را نمی دادند و می گفتند نمی دانیم. ☘فکر می کردیم سماجت می کنند و نمی خواهند همکاری کنند، مرتب قسم می خوردند و می گفتند نمی دانیم. تا سه ماه اسرا را نگه داشتیم، بعد از سه ماه گفتیم اسرا را تحویل دهیم. آنان را سوار ماشین وانتی که داشتیم کردیم. بین مسیر یکی از این عراقی ها روی سر کاپوت ماشین می زد و می گفت بایستید. در آن منطقه دو پوکه هواپیما که روی آن پرچم عراق کشیده شده بود دیدیم. 🍀اسرا گفتند یادمان آمد موقعی که شهدای شما را زیر خاک کردند این دو پوکه هواپیما هم بود. آن موقع مسئول خط بودم به ایاز رنجبر که هم اکنون معاون اجرایی سپاه فجر فارس است گفتم اگر بچه ها پیدا شدند به معراج شهدا انتقال نده، خبرم کن تا بیایم و شهدا را ببینم. 🍀وقتی رنجبر خبر داد که پیکر شهدا پیدا شده آنجا آمدم، پیکر شهید اسلامی نسب بعد از سه ماه سالم بود و بوی از آن بلند می شد. خدایا! خیلی عجیب بود. ☘جنازه عراقی ها که یکی دو روز از آن می گذشت بوی تعفنش بلند می شد اما شهید ما هنوز بعد از سه ماه پیکرش سالم بود. بعد از سه ماه و هشت روز که شهید اسلامی نسب را برای خاکسپاری آورده بودند پهلوی این شهید شکافته بود و بیرون می آمد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣1⃣2⃣1⃣ 🌷 ✍️خواهر شهیده ❣پرستار بود و توی اتاقش رو نصب کرده بود، خیلی ها میگفتند: اگر رئیس بیمارستان ببینه برخورد باهات میکنه، اما فوزیه عکس رو برنداشت.👌 ❣يه روز رئيس بيمارستان كه بعداً به از كشور كرد، براي سركشي اومد و متوجه عكس روي ديوار شد و با 😡دستور داد كه عكس رو از روي ديوار بردارد. اما فوزيه گفته بود: اتاق به من است و هر عكسي روي ديوار آن آويزان ميكنم.🙂 ❣رئيس بيمارستان هم فوزيه رو تهديد به كسر يكماه از حقوق كرد. 😳اما فوزيه حرفش يك كلام بود: اگر هم بشم، عكس رو برنميدارم....👏 🌸 🌸 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🥀🕊🌹🍀🌹🕊🥀 یک‌بار مرا صدا زدند و اشاره کردند که جلو بیا ، وقتی نزدیک رفتم، را که در بود باز کردند و چند تن از را نشان من دادند؛ ، و . یکی از، خودم بود . به من گفتند که شما با بقیۀ چه مطابقتی دارد ؟ من هم از این‌ که دوران بود ، عرض کردم ما هم سن و سال بودیم . فرمودند : آن‌ها خود را انجام دادند و رفتند . خداوند بر این بود که شما بمانید و باشید و کاری که چه بسا از کار آن‌هاست ، انجام دهید . اگر شما نباشید، چه کسی می‌خواهد این کار را انجام دهد ؟ شادی روح و * https://eitaa.com/joinchat/3210084356Cf7e71112fd