#دل_نوشته📝
#ای_شهید...
دنیـ🌍ــا مشتش را باز کرد
تو #گلـ🌷 بودی
و من #پوچـ💭
#خدا تو را برد
و زمان⏱ مرا...
🌾ذره ذره کنار هم👥 قرار گرفتند و فرشی ساختند به وسعت #عرش، شاید برای چشمانمان تکراری باشند 💥اما خاک اینجا با دیگر خاک ها متفاوت است.
🌾خاک اینجا #زنده است، نفس میکشد، با ادمی صحبت میکند. معطر به عطر غسیل الملائکه😇 است، میزبان و شاهد قدم های پاک #دلاورانی بوده که پنج روز #بدون_غذا و با لب تشنه😪 درس ایثار و فداکاری را در سر فصل اصلی دفتر تاریخ📝 ثبت کردند..
🌾خاک اینجا کسی را در اغوش گرفته💞 که پا روی اشفته بازار هستی گذاشت و #دلبسته_خدا شد؛ عاقلانه فکر کرد😍 و عاشقانه عمل پهلوانی که در ژرفای ظلمات🌚 در بلندای #تپه بدون هیچ بیم و هراسی جلوی دشمن صدای ملکوتی اذان را سرود و توسلش به #حضرت_زهرا(س) او را از قطع نخاعی نجات داد...
🌾این خاک اغشته به ذره ذره👌 سلول های بدن کسی است که تمام عزتش #گمنام بودنشه، کسی نه ترسید❌نه تو دام هوس افتاد، کسی که #۲۲بهمن ۱۳۶۱ به قلبـ❤️ اسمان بی وقفه معبر زد...
🌾اری؛ اینجا #کانال_کمیل است❣
⇜کانالی که در اتاقک خاک گرفته مغزش رشادت ها و فداکاری های #ابراهیم را ثبت کرده است... ابراهیمی که پیکرش را به ذرات این خاک سپرد تا نبض وجود این خاک #تا_ابد بتپد..
🌾دیگر قلم را یارای نوشتن نیست✍ حتی قلم هم فریاد میزند ندیدم کسی را به اقایی تو، #ابراهیم❤️ و این صداست که می ماند و صدای او که# برای_همیشه ماندگار شد در ذهن من💬
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidhadi598
#خاطرات_شهدا 🌷
💠روایت آخرین تماس
🔰دفعههای آخر در ارتباطات تلفنی☎️ خیلی غُر میزد از اینکه #خسته_شده. من احساس میکردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده🤔 این مدل حرف زدنها از #محمدرضا خیلی بعید بود❌ منتها جدی حرف نمیزد و خیلی کم #مظلوم میشد، یعنی اغلب با شیطنتهای خاصی و با #شوخی و خنده حرفهای جدیاش را میگفت.
🔰 #آخرین_بار سهشنبه🗓 بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه #برمیگردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خستهام دیگر نا ندارم😓 بهش گفتم دو، سه روز دیگه میآیی🚘
🔰من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان👥 بود. در همین حین #مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد. یکسری حرفهایش برایم خیلی سنگین بود، خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود⚠️ و #حرفهایش بوی خاصی میداد.
🔰بعد که صحبتش با مامان تمام شد، دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را #راضی_کردی⁉️ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی📆 که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به #خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم.
🔰به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم😠 و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا #شهید_میشود یا زن میگیرد دوتاش با هم نمیشود❌». بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند👨🏫 و با شاگردشان حرف میزنند
🔰به من گفت: تو خجالت نمیکشی😒 من باید برای تو هم #حدیث بخوانم. گفتم حالا چه حدیثی را به من میگویی، گفت: «امیرالمومنین میفرماید: برای دنیایت جوری برنامه ریزی کن #تا_ابد زندهای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا میخواهی بمیری🌷».
🔰من خیلی امیدوار شدم و گفتم #الحمدالله باز حواسش به این دنیـ🌏ـا است و به محمدرضا گفتم«بابا راضی شد #حله!» بعد ذوق کرد😍 و همان راضیام ازتها را شروع کرد و گفت به #نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب🕌 به جا میآورم.
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidhadi598