#خاطرات_شهدا🌷
💠برشی از کتاب #سربلند شرح زندگی #شهید_محسن_حججی
🍃🌹علی که به دنیا آمد خوشحال بودیم سرش بهبچه گرم میشود و از فضای #سوریهرفتن بیرون میآید. خیلی هم ذوق داشت.
🍃🌹با همهی دستتنگیاش دوتا #النگو خرید برای زهرا. بچه هشتماهه بهدنیا آمد و یکیدو هفتهای توی دستگاه بود.
🍃🌹خیلی نذر و نیاز کرد، #دعا خواند و متوسل شد. به خیر و خوشی گذشت؛ بااینکه دکترها جوابش کرده بودند.
🍃🌹وقتی مرخص شد آقامحسن گفت:(( ببریمش پیش #آیتالله_ناصری در گوشش اذان و اقامه بخونن.))
خیلی هم گشتیم تا در کوچهپسکوچهها خانهشان را پیداکنیم.
🍃🌹من و زهرا در ماشین ماندیم. گفتند حاجآقا مسجد است. رفت #نماز را پشتسرشان خواند و آمد. دیدیم از ته کوچه زیر کتفهای حاجآقا را گرفتهاند و میآورندش.
🍃🌹آقامحسن علی را بغل کرد و برد. من و زهرا هم پشتسرش. حاجآقا جلوی در خانه اذان و اقامهی علی را خواند.
🍃🌹آقامحسن گفت:(( حاجآقا برای #شهادت و روسفیدی منم دعاکنید!)) آیتالله ناصری سرشانرا بالا آوردند. به آقامحسن نگاه کردند و گفتند:(( انشاءالله عاقبتبخیر بشی.))
از همانجا فهمیدم نه؛ این آدم فکر سوریه از سرش بیرونبرو نیست.
#شهید_محسن_حججی🌷
#کتاب_سربلند
شهدا گاهی یه نگاهی
🍃🌹🍃🌹
@shahidhadi598
4⃣0⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠برشی از کتاب #سربلند روایت زندگی #شهید_محسن_حججی
🍃🌹همیشه یک #تسبیح خاکی دستش بود.
بهش گفتم: "آقامحسن هی بااین تسبیح چی میگی لب میجنبونی؟"
به خودم میگفتم اگر به من بود این سیوسه تا دانه را ظرف دو دقیقه قِرش میدادم میرفت؛ صدتایی نیست که این همه #مشغولش شده است.
🍃🌹 -دارم برای #زمین ذکر میگم!
تا دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون گفت:
- روی اینزمین میخوابیم راه میریم نباید #مدیونش بشیم!
🍃🌹در دلم به ریشش خندیدم.
-خداوکیلی ذکرگفتن برای زمین دیگه چه #صیغهایه که از خودتون درآوردید؟!
اصلا نمیفهمیدمش.
🍃🌹عیدنوروز با زهرا آمد خانهمان. اَد برگشت و به #مجسمه_زن گوشه اتاق گیر داد: دایی اگه ناراحت نمیشی جای این مجسمه عکس #شهیدکاظمی بذار.
🍃🌹سری جنباندم که یعنی ببینیم چه میشود؛ ولی ته دلم گفتم: اینم بااین #سپاهیبازیاش زیادی رو مخه!
انگار حرف دلمرا از چشمانم خواند. #نیشخندی زد و گفت:"ایشالا بهش میرسی!"
🍃🌹مدتی به این فکر میکردم که چرا گفت عکس #شهیدکاظمی؟! مگر عکس قحطی است؟! چرا عکس امام نه چرا عکس مشهد و کربلا نه!
🍃🌹آخر یک روز ازش پرسیدم. گفت: "اگه #عکس_شهید جلوی چشمت باشه دیگه ازش خجالت میکشی هرکاری انجام بدی!"
🍃🌹 -حالا ما که نداریم چه کنیم؟
-باشه طلبت. خودم برات میارم.
چندروزبعد یک #قاب_عکس کوچک فرستاد برایم...
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سـربلنـد
📝عادت نداشت کفشش👞 را بگذارد توی پلاستیک و #دست_بگیرد. فقط کفشداری.
💥حتی در زمان های شلوغی که باید توی صف میایستاد. میگفت:اگه جایی بری #مهمونی با کفشات میری تو خونه⁉️ ادب حکم میکنه بذاری دم در🚪.
📝یکی دو دفعه به مادرش گوشه آمدم برای رفتن و #شهادتش. حرف هایم را به شوخی میگرفت و میگفت:بره ولی شهید نشه❌
دسته جمعی داشتیم کنار حوض وسط صحن آزادی زیارتنامه📖 میخواندیم. صدای بلند بگو "لا اله الا الله"به گوشمان خورد. تابوتی⚰ ترمهپوش از حرم🕌 بیرون آوردند.
📝وقتی از کنارمان رد شدند #مادرشوهرم از یکی پرسید:کی بوده؟طرف گفت:جوان بوده و از خودش یک بچه 👶بهجا گذاشته.اشک دوید توی چشمان😢 مادرش. سریع از آب گلآلود ماهیاش را گرفت:میبینی مامان دنیا همینه! #اگه_شهید_نشیم_میمیریم!
📝اگه جوونت شهید بشه🌷 دیگه خیالت راحته که عاقبتبهخیر شده؛ اگه #تصادف کرد و مرد میخوای چهکار کنی❓شب #بیستویکم قبل از نمازمغرب رفتیم حرم. افطاری🍱 را بردیم داخل صحن توی راه به مادرش پیام داده بود که امشب برای #شهادتم دعاکن❤️.
📝توی #صحن جامعرضوی زد به پهلویم: به مادرم بگو دعا کنه.خودش را با گلهای فرش🌸 #امامرضا(ع) سرگرم نشان داد. به مادرشوهرم گفتم:مامان! این #محسن من رو دیوونه کرد! میشه الان دعاش کنی؟
📝وسط اذان مغرب بود که دل مادرش شکست💔. با اشک چشم😭 برایش #دعاکرد. ذوق کرد.
توی آن دهروز یک دور #قرآن را ختم کرده بود. شب آخر تا سحر توی حرم 🕌ماندیم. باهم نماز خواندیم دعا خواندیم قرآن خواندیم📖 حدیثکساء خواندیم. آخر سر هم یک #روضهی_دونفره.
📝آن شب ورد زبانش شده بود:خدایا من رو #ببخش گناهام چشمام... این زیارت بهش چسبیده بود👌.شب بیستوسوم را توی قطار🚞 گذراندیم. وقتی پدر و مادرش خواب رفتند یواشکی #چراغقوهی گوشیاش📱 را روشن کرد. او تخت بالا بود و من پایین روبهرویش👥. آرام مناجات میخواند و اشک میریخت😭. اشک من هم میچکید روی بالشت😔.
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidhadi598
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰جمکران بودیم؛ اردوگاه #یاوران_مهدی. یکی از روحانیان را دست انداختیم. با حالت استرس تندتند باهاش حرف میزدم😁 بندهخدا هاجو واج نگاهم میکرد😨 #محسن وارد شد و گفت: میگه من تازهمسلمونم تازه اومدم #قم جایی رو بلد نیستم🚫 زنم گمشده!
🔰حاجآقا دستم را گرفت و برد طرف #نگهبانی که برایم کاری بکند. خیلی دلواپس شده بود💗. به دوروبریها میگفت که خوبیت ندارد برای این #خارجی مایه بگذارید که احساس غربت نکند. به من دلداری میداد: غصه نخور❌! اینجا مملکت #امنیه!
🔰اصلا حواسش نبود که همه را به #فارسی میگوید. من هم حالت غمگین☹️ به خودم گرفته بودم. #محسن هم همراهم میآمد👥 و ترجمه میکرد. آقای #خلیلی رسید. وقتی دید این حاجآقا خیلی خودش را به آب و آتش میزند گفت: که من از بچههای م#وسسه هستم.
🔰حاجآقا باور نمیکرد😅 به آقای خلیلی میگفت: که الان وقت شوخی نیست❌ آقای خلیلی به من گفت: #ناصحی فارسی حرف بزن ببینم! در همان اردو باهم رفتیم #جمکران و نماز امامزمان📿 خواندیم.
🔰تشنه شد. گفت که بیا برویم بیرون نوشیدنی🍹 پیدا کنیم. ورودی مسجد🕌 دستفروشی #دوغ و نوشابه میفروخت. بهش گفتم: بیا بریم از مغازه بخریم. گفت: نه این #بندهخدا هم کاسبه بذار یه قرون💰 گیرش بیاد.
🔰دوتا دوغ خرید🍶. تا آمدم باز کنم گفت که دوغ باید خوب بههم بخورد؛ #تکانش_بده. همان لحظه سروکله #فقیری پیدا شد👤. محسن دست کرد توی جیبهایش. از حرکت انگشتانش احساس کردم تار عنکبوت ها🕸 را لمس میکند.
🔰با چشمانش👀 بهم فهماند که تو بهش کمک کن. با لبولوچهی آویزان☹️ گفتم: من از تو آس و پاس ترم. وقتی #ناامید شد به فقیر گفت: من فقط همین یه دونه دوغ رو دارم؛ به کارت میاد⁉️ طرف سری کج کرد و #گرفت.
🔰محسن خندید😄 که دوغت را تکان بده تا #باهم بخوریم. چندقدم جلوتر فقیر دیگری جلوی راهمان سبز شد👥 بهش گفتم: مثل اینکه امروز باید #تشنگی بخوری! از آن روز به بعد سر هر ماجرایی به هم میگفتیم: #دوغ رو باید خوب بههم بزنی😂!
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidhadi598
#خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سربلند
💠رفاقت شهدایی
📝پرسید: چیکار کنم #شهیدبشم⁉️ دست زدم روی شانهاش و باخنده گفتم: انشاءالله #ویژه شهیدشی🌷 گل از گلش شکفت😍 -خبحالا چیکار کنم؟ -بنظر من ما خودمون نمیتونیم🚫 این راه رو بریم. باید یکی #دستمون رو بگیره.
📝و بعد این شعر را برایش خواندم:
-گر میروی بیحاصلی
گر #میبرندت واصلی
رفتن کجا؟ #بردن_کجا❓
مرتب گوشزد میکردم #رفیقی از جنس شهدا🌷 داشته باشید. این حرف را از زمانی که تازه وارد موسسه #شهیدکاظمی شده بود تکرار میکردم.
📝در موسسه طرحی راهاندازی کردیم به اسم #رفیق_آسمانی. خداوند در آیه۶۹ سوره نسا میفرماید:🔅حسن اولئک رفیقا *این ها #رفیقهای_خوبی هستند.* بعد در سوره آلعمران علتش را میفرماید: 🔅زندهاند از آنها کار برمیآید؛ چون #عندربهم یرزقوناند و آرامشبخشاند😌
📝به این #سه_دلیل خداوند به شهدایش🕊 میبالد. حدود چهل جلسه برای بچهها بااین موضوع صحبت کردم که یک #رفیق_شهید داشته باشید و چه کسی بهتر از حاجاحمد⁉️
📝به بچه ها میگفتم: این رفاقت شرط و شروط داره👌 نمیتونیم بهش نارو بزنیم❌. باید بریم ببینیم او از ما #چی_میخواد. مدام از سیرهی شهیدکاظمی #خاطراتی تعریف میکردم.
📝گذشت تااینکه خیلی از این بچه ها ازدواج💍 کردند. جلسات ویژه متاهلین💞 با موضوع #خانواده آغاز شد. ماهیانه در خانهشان میچرخید. همیشه #محسن ابتدای جلسه حدیثکساء📖 میخواند. حدیثکساء خواندن بین این جمع #سنت شده بود؛ چون میدانستند حاجاحمد #حضرتزهرایی است.
📝نمیگذاشت کار لنگ بماند. اگر کسی بانی نمیشد #جلسه را میانداخت خانه خودش🏡 خانهاش طبقه چهارم یک مجتمع بود و آسانسور هم نداشت🚫 دفعه اول که رفتم دیدم تمام پلهها رنگآمیزی🎨 شده. خیلی خوشم آمد. گفت: #خودم این پلهها رو رنگ زدم که وقتی #خانمم میره بالا کمتر خسته بشه☺️
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidhadi598
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷| محسن خیلی به نماز #اول_وقت اهمیت می داد. دو سه سال پیش که رفتیم #دکور مغازه ای داخل خیابان هشت بهشت را که سال قبل زده بودیم را باز کنیم؛ یادمه با هم داشتیم #پیچا رو باز می کردیم که صدای #قرآن از مسجد اون طرف خیابون بلند شد.
محسن که همیشه تیکه کلامش #حاجی بود، گفت:حاجی بیا دست و روت رو بشور، #وضو بگیر که بریم نمازمونو به #جماعت بخونیم و بیائیم🌷|
#شهید_محسن_حججی❤️🍃
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh