eitaa logo
محفل شهدا
51 دنبال‌کننده
995 عکس
204 ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💠برشی از کتاب شرح زندگی 🍃🌹علی که به دنیا آمد خوشحال بودیم سرش به‌بچه گرم می‌شود و از فضای بیرون‌ می‌آید. خیلی هم ذوق داشت. 🍃🌹با همه‌ی دست‌تنگی‌اش دوتا خرید برای زهرا. بچه هشت‌ماهه به‌دنیا آمد و یکی‌دو هفته‌ای توی دستگاه بود. 🍃🌹خیلی نذر و نیاز کرد، خواند و متوسل شد. به خیر و خوشی گذشت؛ بااینکه دکترها جوابش کرده بودند. 🍃🌹وقتی مرخص شد آقامحسن گفت:(( ببریمش پیش در گوشش اذان و اقامه بخونن.)) خیلی هم گشتیم تا در کوچه‌پس‌کوچه‌ها خانه‌شان‌ را پیداکنیم. 🍃🌹من و زهرا در ماشین ماندیم. گفتند حاج‌آقا مسجد است. رفت را پشت‌سرشان خواند و آمد. دیدیم از ته کوچه زیر کتف‌های حاج‌آقا‌ را گرفته‌اند و می‌آورندش. 🍃🌹آقامحسن علی را بغل کرد و برد. من و زهرا هم پشت‌سرش. حاج‌آقا جلوی در خانه اذان و اقامه‌ی علی را خواند. 🍃🌹آقامحسن گفت:(( حاج‌آقا برای و روسفیدی منم دعاکنید!)) آیت‌الله ناصری سرشان‌را بالا آوردند. به آقامحسن نگاه کردند و گفتند:(( ان‌شاءالله عاقبت‌بخیر بشی.)) از همان‌جا فهمیدم نه؛ این آدم فکر سوریه از سرش بیرون‌برو نیست. 🌷 شهدا گاهی یه نگاهی 🍃🌹🍃🌹 @shahidhadi598
4⃣0⃣6⃣ 🌷 💠برشی از کتاب روایت زندگی 🍃🌹همیشه یک خاکی دستش بود. بهش گفتم: "آقامحسن هی بااین تسبیح چی میگی لب می‌جنبونی؟" به خودم می‌گفتم اگر به من بود این سی‌وسه تا دانه را ظرف دو دقیقه قِرش می‌دادم می‌رفت؛ صدتایی نیست که این همه شده است. 🍃🌹 -دارم برای ذکر می‌گم! تا‌ دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون گفت: - روی این‌زمین می‌خوابیم راه می‌ریم نباید بشیم! 🍃🌹در دلم به ریشش خندیدم. -خداوکیلی ذکرگفتن برای زمین دیگه چه که از خودتون درآوردید؟! اصلا نمی‌فهمیدمش. 🍃🌹عیدنوروز با زهرا آمد خانه‌مان. اَد برگشت و به گوشه اتاق گیر داد: دایی اگه ناراحت نمی‌شی جای این مجسمه عکس بذار. 🍃🌹سری جنباندم که یعنی ببینیم چه می‌شود؛ ولی ته دلم گفتم: اینم بااین زیادی رو مخه! انگار حرف دلم‌را از چشمانم خواند. زد و گفت:"ایشالا بهش می‌رسی!" 🍃🌹مدتی به این فکر می‌کردم که چرا گفت عکس ؟! مگر عکس قحطی است؟! چرا عکس امام نه چرا عکس مشهد و کربلا نه! 🍃🌹آخر یک روز ازش پرسیدم. گفت: "اگه جلوی چشمت باشه دیگه ازش خجالت می‌کشی هرکاری انجام بدی!" 🍃🌹 -حالا ما که نداریم چه کنیم؟ -باشه طلبت. خودم برات میارم. چندروزبعد یک کوچک فرستاد برایم... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 📚برشی از کتاب 📝عادت نداشت کفشش👞 را بگذارد توی پلاستیک و . فقط کفش‌داری. 💥حتی در زمان های شلوغی که باید توی صف می‌ایستاد. می‌گفت:اگه جایی بری با‌ کفشات می‌ری تو خونه⁉️ ادب حکم می‌کنه بذاری دم در🚪. 📝یکی دو دفعه به مادرش گوشه آمدم برای رفتن و . حرف هایم را به شوخی می‌گرفت و می‌گفت:بره ولی شهید نشه❌ دسته جمعی داشتیم کنار حوض وسط صحن آزادی زیارت‌نامه📖 می‌خواندیم. صدای بلند بگو "لا اله الا الله"به گوشمان خورد. تابوتی⚰ ترمه‌پوش از حرم🕌 بیرون آوردند. 📝وقتی از کنارمان رد شدند از یکی پرسید:کی بوده؟طرف گفت:جوان بوده و از خودش یک بچه 👶به‌جا گذاشته.اشک دوید توی چشمان😢 مادرش. سریع از آب گل‌آلود ماهی‌اش را گرفت:می‌بینی مامان دنیا همینه! ! 📝اگه جوونت شهید بشه🌷 دیگه خیالت راحته که عاقبت‌به‌خیر شده؛ اگه کرد و مرد می‌خوای چه‌کار کنی❓شب قبل از نمازمغرب رفتیم حرم. افطاری🍱 را بردیم داخل صحن توی راه به مادرش پیام داده بود که امشب برای دعاکن❤️. 📝توی جامع‌رضوی زد به پهلویم: به مادرم بگو دعا کنه.خودش را با گل‌های فرش🌸 (ع) سرگرم نشان داد. به مادرشوهرم گفتم:مامان! این من رو دیوونه کرد! می‌شه الان دعاش کنی؟ 📝وسط اذان مغرب بود که دل مادرش شکست💔. با اشک چشم😭 برایش . ذوق کرد. توی آن ده‌روز یک دور را ختم کرده بود. شب آخر تا سحر توی حرم 🕌ماندیم. باهم نماز خواندیم دعا خواندیم قرآن خواندیم📖 حدیث‌کساء خواندیم. آخر سر هم یک . 📝آن شب ورد زبانش شده بود:خدایا من رو گناهام چشمام... این زیارت بهش چسبیده بود👌.شب بیست‌وسوم را توی قطار🚞 گذراندیم. وقتی پدر و مادرش خواب رفتند یواشکی گوشی‌اش📱 را روشن کرد. او تخت بالا بود و من پایین روبه‌رویش👥. آرام مناجات می‌خواند و اشک می‌ریخت😭. اشک من هم می‌چکید روی بالشت😔. 🌹🍃🌹🍃 @shahidhadi598
🌷 🔰جمکران بودیم؛ اردوگاه . یکی از روحانیان را دست انداختیم. با حالت استرس تندتند باهاش حرف می‌زدم😁 بنده‌خدا هاج‌و واج نگاهم می‌کرد😨 وارد شد و گفت: میگه من تازه‌مسلمونم تازه اومدم جایی رو بلد نیستم🚫 زنم گم‌شده! 🔰حاج‌آقا دستم را گرفت و برد طرف که برایم کاری بکند. خیلی دلواپس شده بود💗. به دوروبری‌ها می‌گفت که خوبیت ندارد برای این مایه بگذارید که احساس غربت نکند. به من دلداری می‌داد: غصه نخور❌! اینجا مملکت ! 🔰اصلا حواسش نبود که همه را به می‌گوید. من هم حالت غمگین☹️ به خودم گرفته بودم. هم همراهم می‌آمد👥 و ترجمه می‌کرد. آقای رسید. وقتی دید این حاج‌آقا خیلی خودش را به آب و آتش می‌زند گفت: که من از بچه‌های م هستم. 🔰حاج‌آقا باور نمی‌کرد😅 به آقای خلیلی می‌گفت: که الان وقت شوخی نیست❌ آقای خلیلی به من گفت: فارسی حرف بزن ببینم! در همان اردو باهم رفتیم و نماز امام‌زمان📿 خواندیم. 🔰تشنه شد. گفت که بیا برویم بیرون نوشیدنی🍹 پیدا کنیم. ورودی مسجد🕌 دست‌فروشی و نوشابه می‌فروخت. بهش گفتم: بیا بریم از مغازه بخریم. گفت: نه این هم کاسبه بذار یه قرون💰 گیرش بیاد. 🔰دوتا دوغ خرید🍶. تا آمدم باز کنم گفت که دوغ باید خوب به‌هم بخورد؛ . همان لحظه سروکله پیدا شد👤. محسن دست کرد توی جیب‌هایش. از حرکت انگشتانش احساس کردم تار عنکبوت ها🕸 را لمس می‌کند. 🔰با چشمانش👀 بهم فهماند که تو بهش کمک کن. با لب‌ولوچه‌ی آویزان☹️ گفتم: من از تو آس و پاس ترم. وقتی شد به فقیر گفت: من فقط همین یه دونه دوغ رو دارم؛ به کارت میاد⁉️ طرف سری کج کرد و . 🔰محسن خندید😄 که دوغت را تکان بده تا بخوریم. چندقدم جلوتر فقیر دیگری جلوی راهمان سبز شد👥 بهش گفتم: مثل اینکه امروز باید بخوری! از آن روز به بعد سر هر ماجرایی به هم می‌گفتیم: رو باید خوب به‌هم بزنی😂! 🌹🍃🌹🍃 @shahidhadi598
🌷 📚برشی از کتاب 💠رفاقت شهدایی 📝پرسید: چیکار کنم ⁉️ دست زدم روی شانه‌اش و باخنده گفتم: ان‌شاءالله شهیدشی🌷 گل از گلش شکفت😍 -خب‌حالا چیکار کنم؟ -بنظر من ما خودمون نمیتونیم🚫 این راه رو بریم. باید یکی رو بگیره. 📝و بعد این شعر را برایش خواندم: -گر می‌روی بی‌حاصلی گر واصلی رفتن کجا؟ ❓ مرتب گوشزد می‌کردم از جنس شهدا🌷 داشته باشید. این حرف را از زمانی که تازه وارد موسسه شده بود تکرار می‌کردم. 📝در موسسه طرحی راه‌اندازی کردیم به اسم . خداوند در آیه۶۹ سوره نسا می‌فرماید:🔅حسن اولئک رفیقا *این ها هستند.* بعد در سوره آل‌عمران علتش را می‌فرماید: 🔅زنده‌اند از آن‌ها کار برمی‌آید؛ چون یرزقون‌اند و آرامش‌بخش‌اند😌 📝به این خداوند به شهدایش🕊 می‌بالد. حدود چهل جلسه برای بچه‌ها بااین موضوع صحبت کردم که یک داشته باشید و چه کسی بهتر از حاج‌احمد⁉️ 📝به بچه ها می‌گفتم: این رفاقت شرط و شروط داره👌 نمی‌تونیم بهش نارو بزنیم❌. باید بریم ببینیم او از ما . مدام از سیره‌ی شهیدکاظمی تعریف می‌کردم. 📝گذشت تااینکه خیلی از این بچه ها ازدواج💍 کردند. جلسات ویژه متاهلین💞 با موضوع آغاز شد. ماهیانه در خانه‌شان میچرخید. همیشه ابتدای جلسه حدیث‌کساء📖 می‌خواند. حدیث‌کساء خواندن بین این جمع شده بود؛ چون می‌دانستند حاج‌احمد است. 📝نمی‌گذاشت کار لنگ بماند. اگر کسی بانی نمی‌شد را می‌انداخت خانه خودش🏡 خانه‌اش طبقه چهارم یک مجتمع بود و آسانسور هم نداشت🚫 دفعه اول که رفتم دیدم تمام پله‌ها رنگ‌آمیزی🎨 شده. خیلی خوشم آمد. گفت: این پله‌ها رو رنگ زدم که وقتی میره بالا کمتر خسته بشه☺️ 🌷 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidhadi598
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷| محسن خیلی به نماز #اول_وقت اهمیت می داد. دو سه سال پیش که رفتیم #دکور مغازه ای داخل خیابان هشت بهشت را که سال قبل زده بودیم را باز کنیم؛ یادمه با هم داشتیم #پیچا رو باز می کردیم که صدای #قرآن از مسجد اون طرف خیابون بلند شد. محسن که همیشه تیکه کلامش #حاجی بود، گفت:حاجی بیا دست و روت رو بشور، #وضو بگیر که بریم نمازمونو به #جماعت بخونیم و بیائیم🌷| #شهید_محسن_حججی❤️🍃 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh