eitaa logo
عکس هایی از حاج قاسم سلیمانی
46 دنبال‌کننده
2هزار عکس
676 ویدیو
24 فایل
جانم فدای وطنم و جانم فدای رهبر عزیز سید علی خامنه ای باد برای سلامتی رهبر عزیز صلوات برای سلامتی امام زمان صلوات برای تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات برای شادی روح شهدا صلوات برای شادی روح اموات صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌱🦋🌱🦋 🌱🦋 🦋 💫 حاج اصغر آدم تربیت می‌کرد. بچه‌های یگان حاج اصغر یک سر و گردن از هر نظر از بچه‌های سایر یگان‌ها بالاتر بودند. اصلا یگان‌ها اسم داشتند و این یگان هم اسم داشت اما همه به نام حاج اصغر می‌شناختندش، ☺️مثلا نوجوانی سوری بود به اسم محمد که بعدا اسم جهادی کمیل را گرفت. 🍂محمد به معنای واقعی جنگ‌زده بود. پدر و مادرش در فوعه و کفریا در محاصره بودند و خبری ازشان نبود و وضع مناسبی نداشتند. ❤️حاج اصغر محمد را کرده و زیر بال و پر گرفته بود. یک جورهایی برایش هم برادر بود، هم پدر و هم فرمانده. 🎓در مدت کوتاهی، محمد که حتی تحصیلات دانشگاهی نداشت تبدیل شد به کمیلی که کار اطلاعات عملیات بود؛ آن هم اطلاعات جنگ‌های چریکی و شهری که بسیار پیچیده است. ✍همرزم شهید ✍ jamejamonline.ir @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
🌹اشتیاق به مدافع حرم شدن ✍سردار قاسم سلیمانی :با یک صحنه‌ای مواجه شدم، پدر خانم شهید به من التماس می‌کرد به عنوان مدافع حرم پذیرفته شود و عجیب تر از این دیدم این دختر جوان که یک بچه شیش ماهه‌ی شهید را با خود حمل می‌کند، او هم به من التماس می‌کند پدر من را به عنوان مدافع حرم بپذیرید. جوان هایی که زن های خود را واسطه قرار دادند، با امضای همسران جوان‌شان، مادران‌شان و پدران‌شان آمدند پیش من و پیش کسان دیگری غیر از من و واسطه کردند، واسطه شدند که آنها را به عنوان مدافع حرم بپذیرید یک نمونه‌ای دیدم از یک جوانی که مفقود شد، خانم‌اش را واسطه قرار داد و پشت چادر خانم‌اش خجولانه پنهان شد، از خانم‌اش خواهش می‌کرد در مقابل اسرار مخالفت من اسرار کند برای پذیرفتن او. http://eitaa.com/bachehshei
💕🌱❣🌱❣ 🌱❣ ❣ (۶) 🌹جواد در خانواده خوبی تربیت شد و علاقه خاصی به خانواده خودش و حتی خانواده من داشت به نحوی که بعد از ازدواجمان بسیاری از خلاء های زندگی خانواده ام پر شد و همیشه همراه ما بود؛ همه ما می توانستیم روی حرف و عملش حساب باز کنیم. 🎒وقتی حرف اعزامش به سوریه به میان آمد به من گفت: 💔فکر نکن دل کندن از شما برایم آسان است ولی باید به تکلیف عمل کنم و نقطه بالاتر را ببینم زیرا عشق بالاتر حضرت زینب (س) است و باید از زندگی و دار و ندارمان برای دفاع از اهل بیت گذشت. 🍃جالب بود در سفر به مشهد، حجت الاسلام ماندگاری دقیقا جمله جواد را تکرار کرد... (محمدی درچه) به روایت همسر معزز @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣
✊او ایستاد پای خویش ... 💐 امروز اول تیر ماه سالروز شهادت گرامی باد 🌱مزار : امامزاده حضرت علی اکبر (ع) چیذر - تهران @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
💕🌱❣🌱❣ 🌱❣ ❣ (۵) ✨برای راحتی خانواده در حد توانش کار می کرد و زمانی که از ماموریت می آمد حتی الامکان ما را به مسافرت یک روزه هم که شده بود می برد. ✔️مرتبه سومی که به سوریه رفته بود اسمش در قرعه کشی برای رفتن به کربلا انتخاب شده بود ولی گفته بود باید کربلا را با خانواده بروم و نرفته بود. زمانی که از سوریه آمد به من گفت بدون شما کربلا هرگز نمی رفتم. ☺️قبل از اعزام اخرش به سوریه، گفت: این مرتبه اگر اسمم برای کربلا انتخاب شد، حتما می روم، یادم هست به جواد گفتم شما که بدون خانواده کربلا نمی رفتی؛ ولی گفت که این بار دست خودم نیست، من را کربلا خواهند برد و اکنون با شنیدن خبر شهادت همسرم متوجه شدم که جواد کربلایی شد. 🌷قبل از اعزام آخرش به سوریه به تهران رفتیم و آن زمان بود که ما را به زیارت شاه عبدالعظیم برد و گفت: ثواب حضرت عبدالعظیم (ع) برابر با زیارت امام حسین (ع) است و شاید دیگر نتوانم شما را به کربلا ببرم. (محمدی درچه) به روایت همسر معزز @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣
💕🌱❣🌱❣ 🌱❣ ❣ (۱۰) 💌پیام ارسالی تبریک عید امسالش با همیشه خیلی فرق داشت و برای دوستانش نوشته بود دعا کنید که شهید بشوم، یکی از دوستانش در جواب پیامکش گفته بود که فکر شهادت را نکن... ☺️و در خاطرم هست که جواد به سرعت در پاسخ به دوستش گفت، فکرش را نمی کنم، آرزوی شهادت را دارم. 👌و امروز قطع به یقین باید فهمید که خدا برای انتخاب کردن بندگان خاص خود در راه شهید و شهادت به نیت خالص افراد کار دارد و بس! (محمدی درچه) به روایت همسر معزز @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣
🌱 ⛔️از دروغ گفتن هم خیلی بیزار بود. حتی اگر جایی به نفعش بود که دروغ بگوید باز از این کار خودداری می‌کرد. 🤔خاطرم هست مشغول نوشتن پایان‌نامه کارشناسی‌اش بود و من هم کمکش می‌کردم. با هم پایان‌نامه را نوشتیم که حدود ۱۰۰ صفحه‌ شد. 📊در بخش آمار باید به چند دانشگاه می‌رفت منتها چون کارش زیاد بود و سرکار مرخصی نمی‌داد، فرصت انجام کار را پیدا نکرد و بخش آمار را از اینترنت کپی گرفت. زمانی که پایان‌نامه را ارائه می‌داد به استادش گفت من این بخش را کپی کرده‌ام و اگر صلاح می‌دانید که نمره قبولی به من بدهید و اگر قبول نمی‌کنید خودم به دنبال آمار بروم که استادش گفته بود من نمره صداقت را به شما می‌دهم. 😇علیرضا در لحظات زندگی‌اش مثل پایان‌نامه‌اش در صداقت نمره قبولی گرفت... 🌾 به روایت همسر @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌺🍃
💕🌱❣🌱❣ 🌱❣ ❣ (۱۱) 🌷اقا جواد اهل کارهای بزرگ و فرهنگی بود ولی برای خانواده کم نمی گذاشت تا جایی که برای من گل مریم می خرید و یا گاها اگر دسترسی به خرید گل نداشت از باغچه گل می چید و به من هدیه می داد و همه این موارد نشان از عشق سرشارش به خانواده بود ولی همه این موارد مانع رفتنش به سوریه نشد زیرا قول و قرار اولمان هم این بود که همدیگر را برای رسیدن به خدا آماده کنیم. 💫در مورد رفتنش به سوریه جمله قشنگی را به من گفت که برای همیشه در خاطرم حک شد. می‌گفت : «تنها چیزی که در آن ریا نیست، صبر است. حضرت زینب (س) خیلی سختی کشید، ولی در مقابل همه‌اش صبر کرد. پس شما هم صبوری کنید.» 👌و من مطمئن هستم که صبری که امروز در نبودنش دارم، از دعای خیر شهید بود. 💝همسرم همیشه به من این دعا را یاداور می شد که از خدا بخواه عاقبت بخیر شویم؛ به همین خاطر تلاش می‌کردم بیشتر از هرچیزی به عاقبت به خیری همسرم فکر کنم و آنچه خیر است را برایش بخواهم ولی همه این موارد، دلیل بر عدم دلتنگی من نسبت به مردی که از او درس های زیادی در زندگی گرفتم نخواهد شد. (محمدی درچه) به روایت همسر معزز @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣
❤️🌱 آهسته به پرواز بیندیش، تا باد پریشان نکند بال و پرت را... 🕊 التماس دعا💐 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
🎁🎈🎁🎈🎁🎈🎁🎈 🎈🎁🎈🎁🎈🎁 🎁🎈🎁 🎈🎁 امروز نه فقط تولد تو، بلکه سرآغاز زندگی تمام آنانیست که بار دیگر با تو متولد شدند... 🎈داداش محمدحسین تولدت مبارک🎈 ✍ : 😉کسانی که خیلی دوست دارند برای هدایت دیگران تلاش کنند و به سعادت آدم‌ها داشته باشند به جای اینکه بمیرند می‌شوند. 👌این آنها را صاحب قدرتی جادوانه و تأثیری گسترده برای کمک به انسان‌ها برای رسیدن به سعادت خواهد کرد. 👈شهدا بهتر از فرشته‌ها به کمک ما آدم‌های مُردنی می‌شتابند.👉 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹سالروز ولادت عزیز° برادرم 💝 🎈🎀 سالروز زمینی شدن : ۶۴.۰۴.۰۹ 🎈🎁 🎁🎈🎁 🎈🎁🎈🎁🎈🎁 🎁🎈🎁🎈🎁🎈🎁🎈
🍎🍃🌷🍂💎 🍃🌷🍂 🌷🍂 💎 (۱۰) 🔹۱۳ فروردین بود که برای اولین بار لباس نظامی پوشید و گفت : بالاخره لباس سایز خودم پیدا کردم. 😇خیلی ذوق می‌کردیم. خواهرش که این شادی را دید  به من گفت : رضایت بده برود. 👤بعد هم با پسر بزرگترم که در سپاه تهران است تماس گرفت و گفت : تو را به خدا این دفعه علی را بفرستید، وگرنه خیلی اعصابش خرد می­‌شود. بعد از همه این اتفاق ‌ها روزی که خواست برود همه کارهایش جور شده بود و من هم کاملاً رضایت داشتم.... @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 💎 🌷🍂 🍃🌷🍂 🍎🍃🌷🍂💎
🍎🍃🌷🍂💎 🍃🌷🍂 🌷🍂 💎 (۹) 💼علی دانشجو بود و تصمیم داشتیم برایش زن بگیریم. دخترم که رفته بود کربلا برای علی سوغاتی یک پارچه چادر عروسی آورده بود، وقتی خواست بدهد او را آرام کشید کنار و گفت : 😉من برای همه سوغاتی خریدم، اما برای تو فرق دارد. پارچه چادر عروس خریدم، یک انگشتر هم داریم. هرکسی را در نظر داری فقط به ما بگو، می­‌رویم خواستگاری. همه‌مان هم الان جمعیم. 😅علی تا شنید فرار کرد و گفت : من تا نروم سوریه و بیایم راضی به ازدواج نمی­‌شوم. ✨اتفاقاً خواهرهایش تصمیم گرفتند این‌دفعه که برگشت بروند برای او خواستگاری و مقدماتش را هم آماده کردند. لحظه‌‌شماری می­‌کردند تا برگردد. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 💎 🌷🍂 🍃🌷🍂 🍎🍃🌷🍂💎
📹حسن بابا؛ روایتی مستند از نخستین شهید مدافع حرم جامعه پزشکی بیننده مستند «حسن بابا» به کارگردانی احمد عبدالرحيمی و تهیه‌کنندگی مصطفی سیفی، کاری از گروه مستند روایت فتح، شنبه سوم آبان، ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه افق باشید. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
❤️🌱 در یکی از سفرهایی که از سوریه به ایران داشتم، حاج حمید با من تماس گرفت و گفت: حاجی شنیدم سوریه بودی. گفتم: بله. تا این جواب را به ایشان دادم شروع به گریه کرد و مرا به فاطمه زهرا (س) قسم داد که ایشان را با خودم ببرم. گفتم: شما الان مشغول چه کاری هستید؟جواب داد: الان آزادم و همه کارهایم را انجام داده‌ام. هرکاری بگویید انجام می‌دهم، نوکری مدافعان حرم را می‌کنم. ما خیلی از افراد را اسم داده بودیم. حدود 30 نفر و او سی و یکمین نفر بود هنوز آن‌ها نیامده بودند. او اولین نفری بود که آمد و گفت: کار مرا حضرت زهرا (س) درست کرده است. در واقع یک اراده‌ی الهی بود در عاقبت به خیری و جاودانگی این شهید و خدای عالم شاهد است، دست هیچ کس نبود. هیچ اراده‌ای نمی‌توانست جلوی ایشان را بگیرد. حاج حمید مسئول تدارکات و پشتیبانی قرارگاه شد ولی هر چند وقت یک‌بار می‌آمد و می‌گفت من رزمنده جنگم و پشت جبهه نمی‌توانم کار کنم. می‌خواست رو در روی دشمن بجنگد به همین خاطر علاوه بر مسئولیت مالی، فرمانده محور عملیاتی شد. محور حاج حمید یکی از قرارگاه‌های ما بود که حدوداً یک کیلومتر با دشمن فاصله داشت. هم محور را اداره می‌کرد و هم مسئولیت مالی کل قرارگاه را به عهده داشت. یک روز درگیری در محورهای دیگر پیش آمد و دشمن می‌خواست عملیات کند ما به آن‌جا رفتیم و حدود 24 روز با دشمن درگیر بودیم. موقعیتی پیش آمد و یکی از گردان‌های وی را برای درگیری به خط بردم ولی به خودش اجازه ندادم چون می‌دانستم اگر جلو برود شهید می‌شود. یکی دو بار تلفنی با من حرف زد و اعتراض می‌کرد و می‌گفت: من مثل پدر این نیروها هستم چرا اجازه نمی‌دهی پدر به بچه‌هایش سر بزند؟ من به ایشان اجازه دادم فقط یک‌شب به آن‌ها سر بزند و سریع او را برگرداندم و خدای عالم شاهد است می‌دانستم اگر بماند شهید می‌شود. ایشان چنان حماسی و عاشورایی و غیرتمندانه به دل دشمن می‌زد که اصلاً معلوم نبود فرمانده است یا سرباز. چند روز گذشت درگیری سخت‌تر شد و من مجبور شدم گردان دوم را هم ببرم ولی باز به خودش اجازه ندادم همراه آن‌ها برود. دوباره تلفنی با من تماس گرفت و برای جلورفتن شروع به التماس کرد و آخرهای صحبت‌هایش گریه کرد. یک روز در این فاصله من به عقب برگشتم تا مرا دید یقه‌ی مرا گرفت و گفت: چرا نمی‌خواهی من عاقبت‌به‌خیر شوم؟ چرا نمی‌خواهی من به سعادت برسم؟ بر من منت گذاشتی و مرا تا اینجا آوردی چرا نمی‌گذاری من بروم و کارم را انجام بدهم؟ و باز هم چشمانش پر از اشک شد. من هم مجبور شدم بهش اجازه بدهم. آن‌چنان ذوق و شوقی پیدا کرد برای رفتن که ظرف دو دقیقه آماده شد. با خوشحالی می‌خندید. مرا محکم بغل کرد و بوسید و گفت: نمی‌دانی چه لطف بزرگی در حق من کردی. خلاصه وقتی به محور رسیدیم مستقیم پیش بچه‌ها رفت. دو شب پیش بچه‌ها بود. مثل مادری که نگران بچه‌هایش باشد تا صبح بیدار بود و بالای سر بچه‌ها راه می‌رفت. به روایت حاج رحیم نوعی اقدم، همرزم شهید ✍مشرق، حریم حرم @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹
🍂🌱🍂🌱🍂 🌱🍂 🍂 (۶) 😓بار اول که آقا مهدی می‌‌خواست به سوریه برود، خیلی سختم بود. گفت خانم اگر به مرگ طبیعی یا با مریضی یا تصادف از دنیا بروم، هیچ وقت از تو راضی نیستم. 🍃با خواهرم مشورت کردم. او گفت بگذار یک بار برود؛ آرام می‌‌شود. بار اول ۱۸ روز بود. چند وقتی آرام بود اما دوباره رفتنش را مطرح کرد. گفت بگذار یک دوره کامل بروم، قول می‌‌دهم که دیگر نروم. ❗️بار دوم ۵۰ روزه رفت. وقتی آمد گفت خانم! دیگر دست خودم نیست. وقتی همسرم برای رفتن بی‌قراری می‌کرد، می‌گفتم عنایت حضرت زینب (س) است که به دلش انداخته برود. اما با وجود سه بچه و سن کم آن‌ها، رفتنش برای من سخت بود. من بدون همسرم هیچ‌جا نمی‌رفتم. وقتی از من و علی می‌خواست برای شهادتش دعا کنیم. می‌گفتم مهدی! فکر فاطمه باش. خیلی عاطفی است و به تو وابسته است. می‌گفت خدا کمک می‌کند. 😔رفتنش برایم سخت بود اما دیدن بی‌قراری‌ها و گریه‌هایش هم سخت بود. برای او هم سخت بود که سوریه را رها کند و پیش ما بماند. ✍harimeharam ✍mashreghnews @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱🍂 🌱🍂 🍂 (۷) 💔همسرم خیلی برای شهادت دعا می‌کرد و علی (پسر بزرگ‌ شهید) گریه‌های شبانه پدرش، اصرارهایش در حرم‌ها را مشاهده می‌کرد و می‌دید که پدرش روزی یک ساعت فیلم مدافعان حرم را می‌بیند و برای شهادت گریه می‌کند، برای همین وقتی پدرش از او می‌خواست که برای شهادتش دعا کند، از ته دل دعا می‌کرد. 🕊بعد از شهادت پدرش تمام تلاشش را می‌کند که مثل پدرش باشد. مثلا وقتی افتخار خادمی حرم نصیبش شد، ما پیشنهاد دادیم که در صحن امام رضا (ع) که پدرش دفن شده، خدمت کند اما خودش گفت می‌خواهم بروم در همان صحنی که پدرم خدمت می‌کرده. 😊حتی مثل پدرش در حرم کفش نمی‌پوشد. موهایش را مثل پدرش حالت می‌دهد، چیزهایی را که پدرش نمی‌خورده، نمی‌خورد.... ✍harimeharam ✍mashreghnews @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂
در ۶۲.۰۲.۱۰ در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود، و در خانواده‌ای مذهبی متولد شد. پدر او از جمله‌ی کسانی بود که برای تحصیل معارف اهل بیت، از افغانستان به ایران مهاجرت کردند. محمدرضا از همان نخستین سال‌های حیاتش، شاهد اشک ریختن‌های مادرش در مجلس عزای امام حسین (ع) بود. از طایفه‌ای بود که رنج سال‌ها محرومیت را، تاریخی از رنج و کشتار و فاجعه را و میراثی از غربت و مظلومیت را در حافظه‌ی تاریخی خود حفظ کرده‌ بودند. محمدرضا یک هزاره به دنیا آمد، هزاره‌ای که شانه‌هایش زخم‌دار نسل‌ها تازیانه‌ی ستم بوده است. سال‌های کودکی و نوجوانی اش، در شهر قم و در جوار کریمه‌ی اهل بیت (س) سپری شد و در سایه‌ی عنایت آن بی‌بی، رشد کرد و بالید. آشنایی بامیراث گذشته، چیزی نیست که نیاز به یاد گرفتن در مدرسه باشد، محمدرضا با این میراث زاده شده بود و از آن زمان که خود را شناخت، دانست که کیست و حامل و میراث‌دار چیست. محمدرضا، دوران تحصیل خود را در شهر قم سپری کرد. در مجالس عزاداری امام حسین (ع) همواره شرکتی فعال داشت و در مراسم سینه زنی، برای مصایب امام حسین (ع) و اهل بیت او، نوحه می‌خواند. در سال ۸۲ به افغانستان سفر کرد و از نزدیک با محرومیت تاریخی مردم خود آشنا شد و میراث سال‌هاکشتار، رنج و ستم را در چهره‌ی مردم خویش مشاهده کرد و آن را در حافظه‌ی خود ثبت کرد. از آنجا که بازگشت، تشکیل خانواده داد. زندگی او خالی از لغزش نبود، لغزش‌هایی که خود داوطلبانه بهای آن‌ها را ولو با تحمل رنج فراوان داد. خودش می‌گفت دوست دارد مثل حرّ، تاوان خطاهایش را بپردازد و هنگامی که خود را بر سر دو راهی بهشت و جهنم می‌بیند، راهی را برگزیند که به رستگاری و سعادت ختم می‌شود... @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹
🌱 سال ۹۲ خدا علی را به ما هدیه داد. ابوالفضل بعد از به دنیا آمدن علی حال خاصی پیدا کرده بود. حالی که حتی برای من ناشناخته بود. چشم‌هایش جور خاصی شده بود و برق شادی به وضوح توی نگاهش پیدا بود. نامش را دوتایی انتخاب کردیم. حس پدرانه‌اش بی‌نظیر بود. این‌قدر علی را دوست داشت که گاهی من برابر این حجم علاقه، کم می‌آوردم. البته ابوالفضل نسبت به من و همه اعضای خانواده‌اش فوق‌العاده عاطفی بود ولی جنس علاقه‌اش به علی جور دیگری بود. به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹
🌱  مقید بود که حتما اربعین را کربلا باشد؛ تحت هر شرایطی. اربعین سال ۹۲ مصادف با ماه آخر بارداری‌ام بود. ابوالفضل با تمام مسئولیت‌پذیری و علاقه‌ای که نسبت به من داشت گفت: خانم، خودت بهتر می‌دونی اربعینِ. باید برم. نمی‌تونم کاریش کنم. شما رو می‌سپارم به حضرت زهرا و حضرت اباعبدالله. می‌رم و ان‌شاء‌الله برمی‌گردم. می‌شناختمش. برنامه‌ریزی کل سالش برای اربعین بود. این‌قدر شوق رفتن داشت که دلم نیامد بگویم نه. رفت و چند روز قبل از به دنیا آمدن علی برگشت. به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹
🌱 یک سال رفت و آمد تا راضی شدند او را اعزام کنند. ۲۴ خرداد سال ۹۵ اعزام شد. چند روز بود یک نگرانی گنگ توی وجودم افتاده بود. من عادت نداشتم وقتی ابوالفضل محل کارش بود با او تماس بگیرم مگر این که ضرورتی پیش می‌آمد ولی چند روز آخر حالم طوری شده بود که مدام تماس می‌گرفتم و چند کلمه‌ای صحبت می‌کردم تا آرام می‌شدم. اذان ظهر را تازه گفته بودند که تلفن زد. گفت: خانوم، من ساعت سه راهی‌ام. یک ساک کوچک برام آماده کن. تا برود با مادرش خداحافظی کند، ساک را برایش بستم. اشک می‌ریختم و وسایلش را توی ساک می‌چیدم. اصلا آن روز توی حال خودم نبودم. با عجله آمد خانه. فرصت نبود یک دل سیر او را ببینم. برادرم آمده بود تا ابوالفضل را تا قرارگاه ببرد. دوست داشتم من هم برای بدرقه‌اش می‌رفتم ولی راضی نشد. می‌گفت : بعضی از بچه‌هایی که از شهرستان آمده‌اند، با ما اعزام می‌شوند. آن‌ها تنها هستند. خوب نیست شما تا آن‌جا بیایید. بعد هم اگر بیایی، خداحافظی برایم سخت‌تر می‌شود. علی آن‌قدر گریه کرد که مجبور شد او را با خودش ببرد. دم رفتن، ابوالفضل خیلی سخت اشک ‌ریخت. سرم را به سینه‌اش چسباند. اشک‌هایش می‌ریخت روی سرم. دیدم چقدر دارد خداحافظی برای جفت‌مان سخت می‌شود. سرم را از سینه‌اش جدا کردم. گفت: خانوم، از این به بعد فقط خودت برای زندگیت تصمیم بگیر. سفارشش همین بود. این را گفت و رفت...😔💔 به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه 📸میزان آنلاین @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹
🌱 دو روز بعد از شهادتش او را توی معراج ‌دیدم. صورتش آرام بود مثل همیشه. فقط گفتم: ابوالفضل، شهادت مبارکت باشه. نوش جانت. تو لیاقتش رو داشتی. چیزی نمانده که دوری‌مان یک ساله شود. فقط خدا می‌داند توی این مدت چه روزها و شب‌های سختی به من و علی گذشته. «دلتنگی و بی‌قراری» توصیف یک لحظه رنجی است که از دوری ابوالفضل می‌کشم. خوابش را دیدم. همان‌طور که همیشه بود، آمده بود خانه خودمان. آرام و مهربان علی را بغل کرد. گفتم: ابوالفضل! خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی به من و علی سخت می‌گذره! نگاهش را از صورتم گرفت و گفت: از دل من خبر نداری! نگاهش که کردم، غم عالم نشست روی شانه‌ام. صدای مردانه‌اش توی گوشم زنگ ‌خورد. روز خواستگاری‌ام گفته بود: من دوست دارم مرگم شهادت باشد. آن‌قدر محکم از آرزویش گفت که انگار شهادت برای او یک سرنوشت و سرانجام محتوم بود. گفت: من توی سن پایین به شهادت می‌رسم. ابوالفضل راست گفت. همسر جوان ۳۲ ساله‌ام در اوج جوانی شهید شد. به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹